#صبح_بخیر
صبح است ☀️
صبح خیلی زود 🕡
و بیدار شده ام
تا دوست داشتنت را 😜 😍
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم. 💞
💞@maleke_beheshty💞
468_24641640914407.mp3
8.31M
خب با این موزیک حالتون عوض شه فعلا
🎶@maleke_beheshty🎶
وقتی گلی شکوفه نمی دهد،
گل را عوض نمی کنند،
بلکه شرایط رشدش را فراهم می سازند.
اگر موفق نشدی
هدفت را تغییر نده
مسیر حرکتت راعوض کن
و تلاشت را بیشتر کن.
💞@maleke_beheshty💞
#زناشویی
⛔️دل سردی مردانه از کجا شروع میشود؟
👈 از آنجایی که برای رسیدن به خواسته ها خود رابطه جنسی را سپر رسیدن به
اهداف خود قرار می دهید
👠💍👓👜 خواسته های زود گذر مثل پول ! واز این قبیل نیازهای غیر عاطفی
❗️ اینجور خانم ها پیش خود چه فکریی میکنن ؟
❌شما با این کار شاید به آن چیز که در سردارید برسید اما نمی دانید چیز مهمی را از دست می دهید !
❌شما دیگر آن زن خواستنی نیستید شما یک زن هستید که فقط برای رسیدن به خواسته خود رابطه زناشویی را به بازاری تبدیل میکند که مرد خریدار و شما فروشنده هستید
💞@maleke_beheshty💞
#ایده_اتاق_خواب😜
اول اینکه برای رابطه جنسی جاهای مختلفی از خونه رو امتحان کنید🙈😅
هیچوقت خودتونو تو رابطه نحیف و شکننده نشون ندین که هی غر بزنین اینطوری آقاتون سرد میشه☹️
و البته خودتونم کمتر لذت میبرید😒😞
گاهی فضارو رمانتیک کنید یه آهنگ ملایم بدون کلام بذارید🎼
💞@maleke_beheshty💞
✅گاهی اوقات بهش عاشقانه بگو:😍👇
دلبر از دل به دلت راهی
میخواهم و دیگر هیچ...🥰
💞@maleke_beheshty💞
قسمت پنجاه و ششم
سعی میکردم اگر محبت نمیکنم،رفتار توهین آمیزی هم باهاش نداشته باشم چون بدی بهم نکرده بود که بخوام کینه ای ازش بدل بگیرم.
گاهی که مریم سر بدقلقی رو میگذاشت و جنجال به پا میکرد،لجم از دستش در میومد و باعث و بانی فاصله مون می دونستمش.
اونوقتها اونقدر سرم توی لاک خودم بود که اگر هم میخواستم،نمی دیدمش و همش هوای مریم به سرم بود.
اگر چه از آرامشی که ندا تلاش میکرد تو فضای خونه جاری باشه لذت میبردم ولی مدت طولانی نمی تونست منو به خونه پایبند کنه و بعد از چند ساعت دوباره دلم هوای شادی و جنجال خونه مریم رو میکرد و منو به اون سمت می کشید.
تا اینکه وقتی مریم نتیجه ای از قهر و دعوا باهام ندید و نتونست متقاعدم کنه که ازدواجمون رو ثبت کنیم بد جنجالی به راه انداخت و بعد از یه دعوای حسابی ازم خواست تا تکلیفش رو معلوم نکردم دیگه حق ندارم پا تو اون خونه بذارم.
جنجال اونشب تیر خلاصی بود که مریم رها کرد و من بعد از ساعتها نتونستم متقاعدش کنم که یه مدت دیگه هم صبر کنه.
تو خیابون سرگردون شده بودم پشت فرمون سیگار پشت سیگار میکشیدم و فکر میکردم.
در قبال اینکه یک هفته بود میگفتم بهتره شبها یک ساعت زودتر برم خونه این قشقرق رو به راه انداخته بود.
از یکطرف نمی تونستم دوری مریم رو تحمل کنم و از طرفی هم وقتی میرفتم خونه، ندا مچاله شده روی مبل خوابش برده و میز شام چیده شده روی میز و منتظرم مونده تا واسه شام برگردم خونه،دلم میسوخت.
دیگه داشتم جلوی صبر و تحملش کم میاوردم.
کاش باهام لجبازی میکرد.
ای کاش بهانه گیری میکرد یا تنبیهم میکرد و بهم سرویس نمیداد.
کاش یک جای خونه کثیف و نامرتب بود تا بهانه ای پیدا کنم و سرش داد بزنم.
یا غرولند میکرد تا منم باهاش دعوا کنم و مجبور بشه این سکوت رو بشکنه.
ساعت از سه نصفه شب گذشته بود که یک دفعه یادم افتاد ندا توی خونه تنهاست.
اصلا یادم رفته بود که اونروز از صبح حتی یه زنگم بهش نزدم.
سریع برگشتم به سمت خونه و وقتی رفتم داخل،
دیدم باز میز دست نخورده شام و دوجور غذای مورد علاقه ام رو سر میز گذاشته از خودم نفرت پیدا کردم.
اومدم کتم رو جلوی جالباسی در بیارم نگاهم به آینه کنارش افتاد و به خودم گفتم:
تو دیگه کی هستی علی؟
داری نهایت نامردی رو میکنی.
بعد از باز کردن درب ،بدون کلمه ای حرف رفت و روی تخت سرجاش خوابید.
انتظار نداشتم ساعت 3 نصفه شب ازم بپرسه شام میخورم یا نه؟
لباسم رو سریع عوض کردم و رفتم رو تخت کنارش خوابیدم.
باید هرطور شده بود به این قائله خاتمه میدادم واسه همین گفتم:
- ندا
-هوم
- بیداری؟
- چکار داری؟!
مگه برات فرقی میکنه؟!
اصلا فرقی میکنه من آدمم یا هویج؟!
بالاخره داشت بهم گلایه میکرد.
خوشحال شده بودم به این دلیل که ازم انتظار داره.
پس اینم احساسی نسبت بهم داره.
- میایی باهم حرف بزنیم؟
- مگه تو بلدی؟
- یعنی چی؟!پس لالم؟!میبینی که حرف زدن بلدم.
غلتی زد و طاقباز خوابید.
سرش رو گذاشت رو ساعد دستش و دست دیگه اش رو سایه بون کرده بود و من چشماشو نمیدیدم.
- اینطوری رو که میدونم بلدی.
میدونم منظورت حرف خصوصیه.درسته؟!
- درسته.
- مگه بین دوتا غریبه چیز خصوصی هم هست؟!
- دستت درد نکنه ندا خانوم.
پس کارای بد بدی که میکنیم گاهی عمومیه؟!
- چه ربطی داره؟!
اونم یه جورایی از سر تکلیفه.
میدونم که اگه به خاطر خودت باشه سر انگشتت هم بهم نمیخوره.
- چرا فدات شم فکر میکنی من ازت بدم میاد.
دختر به این خوبی،خوشگلی،خانومی!!
ادامه دارد...
قسمت پنجاه و هفتم
آهی از ته دل کشید و جواب داد:
- کاش ازم بدت میومد،حداقل میفهمیدم یه احساسی به من داری.
تو اصلا نسبت به من هیچ حسی نداری.
این عذاب آوره!
- آره خب.
کاش ازت بدم میومد و به این بهونه طلاقت میدادم.
برزخ بدی گیر افتادم ندا!
کمکم کن هردومون راحت بشیم.
انگار نه انگار که داشتم بهش میگفتم بیا تمومش کنیم.
با خونسردی جواب داد:
- پس بالاخره یه نقطه اشتراک بین من و تو پیدا شد.
منم مثل تو تو برزخ دست و پا میزنم.
کاش میتونستم یه بهونه ی قانع کننده داشته باشم وجدا بشم.
اونشب دلم بدجوری گرفته بود.
از بی عرضگی خودم،
از زبون نفهمی مریم،
از ندا که فهمیدم هیچ حسی بهم نداره.
حتی از عزت!!
- ندا امشب میخوام به این موش و گربه بازی محترمانه خاتمه بدم.
پس بیا حرف دلمون رو بهم بزنیم.
من میدونم اگه هر مرد دیگه ای بود و شوهرت میشد خوشبخت ترین مرد دنیا میشد.
ولی نشد که بشه.
من اگه خودم تورو انتخاب کرده بودم شک نکن لیاقت اینو داشتی مثل بت بپرستمت.
ندا! تا حالا با خودت هم لج کردی؟
تا حالا شده رو لجبازی با دیگران بخوایی لگد به بخت خودت بزنی؟
- اوهوم!
- خدارو شکر که میفهمی من چی دارم میگم.
بذار یه اعترافی بهت بکنم.
تا امشب نفهمیده بودم تو تا این حد دختر با شعور و فهمیده ای باشی.
- مگه من رفتاری کردم که دلیل بی شعوریم باشه که امشب به نتیجه رسیدی؟
- نه عزیز دلم،آخه پیش نیومده بود اینقدر بی پرده باهم حرف بزنیم.
شاید اگه میدونستم اینقدر واکنش آرومی نسبت به حرفام از خودت نشون میدی این همه سکوت بین منو و تو طولانی نمیشد.
ندا فقط به حرفام گوش میکرد و بدون اینکه حتی کلمه حرفی بزنه و حرفم رو قطع کنه.
وقتی حرفام تموم شد و بالاخره ازش خواستم جدا بشیم به حرف اومد و گفت:
- علی!منم میفهمم این بار کج هیچوقت به منزل نمیرسه.
خشت اول زندگی منو و تورو پدر و مادرمون کج گذاشتند تا عرش هم برسه کجه این دیوار.
واسه همین هیچ اصراری به ادامه این شرایط ندارم.
فقط یه مشکل دارم.
منم اگه میبینی اینقدر آروم به حرفات گوش دادم دلیلش این نیست که تو بگی هری و منم مثل گوسفند سرمو زیر بندازم و برم!
اونقدرم با مرام نیستم که بخوام واست فردین بازی دربیارم.
دلیلش اینه که منم تکلیفم با خودم معلوم نیست.
منم عاشق درس خوندن بودم و پدرومادرم از پشت نیمکت مدرسه به زور بلندم کردن و سر سفره عقد با تو نشوندن.
باکی ندارم برم و بگم شوهرم رو نمیخوام چون خودت میدونی اگه همین دیروقت برگشتنهات رو بهونه کنم حداقل تو این یه مورد بقیه بهم حق میدن .ولی اگه میبینی جلوت صبور بودم و دم نزدم دلیلش یه چیز بود.
خواستم طوری باهات زندگی کنم که اگر با من نتونی زندگی کنی با هیچ کس نتونی زندگی کنی.
میبینی که اگه تو با خودت لجبازی کردی من اینکارم نکردم.
همیشه آماده بودم به سمتم بیایی تا به سمتت بیام.
اگر پیش قدم نشدم دلیلش این بود که تو ابتدا انتخاب خودم نبودی اونقدر دوستت نداشتم که غرورم برام بی معنا بشه.
ولی اینو بدون اگه تو با خودت مشکلی نداشتی من این جو سرد خونه رو وظیفه ام بود گرم کنم و میکردم
تو کف جمله های ندا مونده بودم.
هر جمله اش مثل پتک تو سرم فرود میومد.
عجب پس زمانهایی که همه به حرف زدن میگذروندن،با سکوتش فکرش رو پرورش میداده.
داشت ازش خوشم میومد.
بدون اینکه بخوام داشتم شخصیتش رو با شخصیت مریم مقایسه میکردم.
رشته افکارم رو با ادامه حرفش برید و ادامه داد:
- هیچ حرفی واسه جدا شدن ندارم ولی نه همین فردا.
میخوام یه کاری برام انجام بدی.
فکر میکردم میخواد ازم باج بگیره ولی دیدم ازم کمک میخواست تا بتونه بره دانشگاه.
ادامه دارد...
قسمت پنجاه و هشتم
واقعا حیف بود اگه به هدفش نمیرسید.
این دختر ذهن باز و فعالی داشت.
میتونست بهترین رشته دانشگاهی درس بخونه.
دیگه نسبت بهش احساس داشتم.
حس احترام،حس مسئولیت......
چقدر با مریم فرق داشت.
اون عجول و بی فکر و ندا صبور و عاقل.
اون با چنگ و دندون میجنگید تا حفظ کنه.
ندا چیزی رو به زور نمیخواست و اونقدر اعتماد بنفس داشت که بدونه چیزی که مال اون باشه برمیگرده به سمت خودش.
این دیگه از عجایب بود که مریم با کمتر از نصف زیبایی و فهم و شعور این دختر من عاشقش بودم.
ولی تو اون لحظه من حس میکردم هرچقدر بدون منطق عاشق مریم هستم،با عقل و منطق ندا رو دوسش دارم.
واسه همین دلم گرفت از اینکه دارم از دستش میدم.
یه لحظه میل به تصاحبش با جریان خون به رگهام دوید و دلم میخواست بغلش کنم.
دلم میخواست فعلا به رفتنش فکر نکنم چون این فکر داشت آزارم میداد ولی تیر از چله کمان دررفته بود و حس میکردم به قلب ندا نشسته.
خودمو بهش نزدیک کردم و واسه اولین بار از وقتی باهاش ازدواج کرده بودم یه نیرویی منو به سمتش میکشید که فراتر از میل جسمانی بود.
دیگه همه وجودم تمناش میکرد.
عجیب این که،اونم منو از خودش نروند و خواسته ام رو اجابت کرد.
صبح که بیدار شدم چشمام تو صورت معصومش باز شد و ناخودآگاه خوشحال بودم که فعلا صبح که بیدار میشم کنارم خوابیده.
سعی کردم به روزی که نبود فکر نکنم ، چون از الان دلم میگرفت.
دستش رو به لبام نزدیک کردم و زیر لب گفتم:
"چه میشه کرد که نه تو دلت پیش منه و نه من لیاقت خوشبخت کردنت رو داشتم و دارم.
ولی واسه خوشبختیت حاضرم هر کاری لازم بشه انجام بدم."
جریان زندگی مثل جوی آبی آروم میگذشت و دیگه جز مریم دغدغه ای تو زندگیم نداشتم.
حتی کنار ندا بیشتر احساس آرامش میکردم.
واسه همین دلم نمیومد حرفی از قول و قرارمون پیش بکشم.
مریم همچنان سر لجبازی داشت و دیگه حتی نه درب خونه رو به روم باز میکرد و نه تلفنم رو جواب میداد.
خیلی سرم منت گذاشت پیامک داد که فقط وقتی میایی که برگه های طلاق ندا رو قبلش برام فرستاده باشی.
ولی باز خلاء نبودنش بدجوری دلتنگم میکرد.
طوریکه وقتی دوستش وساطت کرد،دوباره رابطه با مریم مستحکم تر از قبل ادامه پیدا کرد.
باز با سروزبونی که داشت منو میکشید خونه و تا دیروقت به هر کلکی که بود منو پیش خودش نگه میداشت.
از وقتی خبر تصمیم جدید خودم و ندا رو بهش گفته بودم باز خوش اخلاق شده بود و دوباره همون مریمی شده بود که حاضر بودم واسه رسیدن بهش هستی و نیستی ام رو بدم.
ندا که فقط همون شب سکوت رو شکسته بود به همون حالت سایه وار برگشته بود و همه هم و غمش درس خوندن بود.
شب اگر زود هم میرفتم خونه بلافاصله بعد از شام کنارم یه ظرف میوه و یه لیوان چایی میگذاشت و میرفت تو اتاق و در روی خودش می بست و مشغول درس خوندن میشد.
تو این وقتها که تنهایی، فقط مجبور بودم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کنم، دلم هوای مریم رو میکرد و شب بعدش جبران مافات میکردم و تا دیروقت پیشش میموندم.
تا اینکه یکروز صبح که ندا رو رسوندمش کتابخونه و رفتم دنبال کارهای روزانه ام.
دوباره زنگ زد و ازم خواست برگردم.
سریع باید خودمو به بانک میرسوندم که چکم برگشت نخوره واسه همین عصبانی شدم و بدون اینکه بخوام بهش بدوبیراه گفتم.
وقتی رسیدم جلوی در کتابخونه دیدم دوان دوان اومد و سوار ماشین شد و وقتی با عصبانیت شروع به غرولند کردم و پرسیدم:
- چه کاری بود که اینقدر واجب بود؟!
ادامه دارد...
قسمت پنجاه و نهم
از جوابی که داد چنان زدم رو ترمز که یه مقدار سرعتمون بیشتر بود سرش به شدت تو شیشه میخورد.
حس میکردم ندا فریبم داده و زیر چهره عوام فریبانه اش یه شخصیت موذی و عوضی پنهونه.
دیگه نمی فهمیدم دارم چی میگم.
هرچی بدوبیراه بلد بودم بهش نسبت دادم و پشت سر هم میپرسیدم:
- واسه چی این طوری منو گول زدی؟؟!
احساس آدمهای فریب خورده رو داشتم که با احساساتشون بازه شده.
چطوری به مریم میگفتم
"ندا کم بود و الان دارم بچه دار میشم."؟؟
صدای فریاد ندا رو اصلا تو این دوسال نشنیده بودم طوریکه باورم نمیشد این صدای ندا هست که داره رو سرم فرود میاد.
بعد از اینکه بابت رفتارم سرزنشم کرد و گفت:
- مگه تو آشغال کی هستی که بخوام به این قیمت زندگیمو باهات حفظ کنم؟؟
بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشه از ماشین پیاده شد و در ماشین رو محکم کوبید بهم.
اونقدر تعجب کرده بودم که مثل آدمهای بهت زده قدرت مژه زدن هم نداشتم.
با صدای بوق ماشین پشت سری از جا پریدم و داشتم میرفتم دنبالش که از چراغ قرمز چهارراه رد شد و پلیس سر چهارراه با ایستی که بهم داد مانع شد چراغ رو رد کنم.
مسیر تاکسی که سوار شده بود با نگاهم دنبال میکردم و یادم نبود بهش زنگ بزنم و بگم صبر کنه.
ضربه رفتار ندا از خبر بچه دار شدنمون کاری تر بود.
داشتم پی میبردم بعد از دوسال سر سوزنی نمیشناسمش.
دیگه نمیدونستم فریبم داده یا واقعا این اتفاق ناخواسته افتاده.
فهمیدنش به صبر زیادی نیاز نداشت.
به خودم اومدم و بهش زنگ زدم ولی بیش از 10 بار شمارش رو گرفتم و اون، رد تماس میداد.
آخرش هم گوشیش رو خاموش کرد.
از زندگی خودم حالم بهم میخورد.
تا ظهر که پیداش کردم و خیلی سرد و سنگین باهام حرف زد و گفت آزمایش داده و تا عصر باید صبر کنیم تا جواب آزمایش رو بگیره.
هنوز به مریم چیزی نگفته بودم و دلم نمیخواست آرامش اونطرف رو به هم بریزم.
احساس میکرد با ندا صمیمی شدم،بدقلقی میکرد چه برسه به اینکه سند جرم براش رو کنم.
هرچی منتظر شدم،ندا بهم زنگ نزد.
تصمیم گرفتم من تماس بگیرم و ببینم چی شده که فهمیدم صدای ندا از شدت گریه گرفته بود و بم شده بود.
فهمیدم چیزی که از صبح ازش میترسیدم به سرم اومده.
باز کنترلم رو از دست دادم و هرچی از دهنم درمیومد بهش میگفتم.
دست خودم نبود.
دیگه کنترلی رو افکارم نداشتم.
دلم میخواست ندا منو از این اشتباه دربیاره که بدبختانه اونم عنان از کف داده بود و فقط گریه میکرد تا جایی که دیگه اونم کنترل خودش رو از دست داد و حرفی رو که ازش میترسیدم به زبون آورد.
دیگه ندا خودش رو جلوم باخته بود و من احمق فکر نمیکردم که وقتی به جای اینکه کنارش باشم رودرروش قرار گرفتم وبا این رفتارم به جای اینکه بهم پناه بیاره میخواست به مادرش پناه ببره.
حس خوبی نداشتم اونقدر عصبانی بودم که نمیفهمیدم چی دارم میگم که چی جواب میشنوم.
حرفی زدم که هنوز خودم از بیانش خجالت میکشم.
اینجا دیگه ترس نبود.
لجبازی نبود.
جام دلش افتاد و شکست.
چنان با لحن سوزناکی گفت که به خودم اومدم ولی یه بار دیگه تیر از چله کمون رها شده بود.
تو سرم یه صدایی منعکس میشد که بهم میگفت:
"دلشو شکستی،دلشو شکستی."
تا چند دقیقه سرمو میون دستهام گرفته بودم و فشار میدادم.
کاش اینقدر تند نمیرفتم.
دستام ناخودآگاه میلرزید.
ادامه دارد...
نویسنده : بهار