قسمت 63
دستاشو توی موهای نامرتبش انداخت و بهم ریخته ترش کرد:
-اصلا این نامزدی از کجا پیداش شد؟هان؟!چرا هیچی نگفتی؟چرا نگفتی تا من بدونم که از دستت ندم؟!
حق به جانب سرمو بالا گرفتم وبه قیافه عصبیش گفتم:
-اصلا تو بودی؟؟بودی که بگم؟چند بار اومدم سمتت؟یادته چیکار کردی؟چیا گفتی؟گفتی صبر؟صبوری کن!من خواستم صبوری کنم ولی نمیشه دست منم نیست!ولی...
برای گفتن حرفم دودل بودم...
-ولی چی؟
به چشماش نگاه کردم...هنوزم دوستش دارم...باوجود شنیدن خیانت کردنش ذره ای از علاقه ام کم نشده...عمدی که نبوده....اما...
فقط اگر حرفی از مهسا واتفاقای بینشون به زبون بیاره اوضاع خیلی فرق میکنه...منو محرم میدونست....
زبونمو چرخندم بگم که
دوستشو دیدم دوان دوان از پلها پایین میاد وصداش میزد:
-احسان بدو احسان استاد باقری داره تحویل میگیره
اهمیتی نداد..حتی برنگشت..:
-دِ حرف بزن ولی چی؟
دوستش بازوشو گرفت وکشیدش:
-احسان استاد رفت به فکر خودت نیستی به فکر نمره ماها باش که هم.گروه اتیم!!!
بازوشو کشید وگفت :
-یه لحظه!
روبه من کرد وگفت:
-از نظر من هیچی تموم نشده..یعنی اجازه نمیدم تموم بشه!به زودی زود منتظر بقیه حرفات هستم
هنوز توی بهت حرفای احسان بودم که صدای زنگ گوشیمو رو شنیدم وحواسم سرجاش اومد
با دیدن شماره افتاده روی گوشی ناخوادگاه اخمامم توی هم رفت:
-بله؟
-سلاام خوبی کجای؟
-سلام دانشگاه میخوام برم خونه!
-بیرون دانشگاهی؟
-چطور مگه؟
-اومدم دنبالت بیا بیرون!
با حرص نفسمو فوت کردم...
بهنوش با اشاره میپرسید که کیه!!
بدون جواب دادن به بهنوش
توی گوشی گفتم:
-الان میام
وقطع کردم...
نگاهم به راه رفته احسان بود....
کاش حرفمو زده بودم....
کاش ...سروکله دوستش پیدا نمیشد...
کاش...
-کی بود؟
-سیاوش،اومده دنبالم
لبخند پهنی زد وبا لودگی گفت:
-به به ..پسرمون دلش واسه یارش تنگ شده واسه عشقش دلش تنگ شده!!!
پوزخندی به ادعاهای مسخره اش زدم....
چقدر دلش...خوشه...به جای من اون ذوق کرده!!!
دم در خروجی دانشگاه
با بی حالی گفتم:
-کاری نداری؟
دستمو فشرد:
-نه فداتشم!حرص نخوریا به احسان هم فکر نکن..بی خیال باش!
الکی سرمو به نشونه تایید تکون دادم...
که دست از سرم برداره....
بهنوش آدم درد دل نبود ...که سفره دلمو واسش پهن کنم ..و اونم پا به پای من همراهی ودلسوزی کنه!
ازش خدافظی کردمو به سمت ماشین سیاوش رفتم!!!
بادیدنم از کنار ماشین تکون خوردو
در ماشینو باز کرد :
-خسته نباشی
تشکری زیرلب کردمو
روی صندلی نشستم
همینطور توی سکوت مسیر رو داشت طی میکرد...
دیگه به این جور رفتارش که حرفشو همون اول نزنه عادت کرده بودم....
اما دفعات قبل....نوع رفتارش نوع برخوردش...حتی قیافه اش..صد وهشتاد درجه متفاوت تر بود...
الان به جای اینکه مهربونتر بشه سردتر....اخموتر...شده بود...
میدونستم که یه درصد حرفای اون روزمو باور نکرده....
من هم بودم باورم نمیشد که بعد از اون همه اصرار
یهویی بی دلیل تغییر عقیده طرفو ببینم!!!
-خودتو آماده کردی؟
با شنیدن صداش از فکر دراومدم با تعجب گفتم:
-آماده چه چیزی؟
گذری نگام کرد:
-آماده همسر من شدن!
با شنیدن کلمه همسر.....مو به تنم سیخ شد....
انگار هنوز باور نداشتم که قراره کنارم باشه...کنارش باشم.... که قبول کردم خودم اینو خواستم....
-نگفتی؟؟!
حق به جانب گفتم:
-هنوز زمانش نرسیده!
تک خنده ای کرد
سرمو چرخوندم:
-چیزه خنده داری گفتم؟
سرشو به طرفین تکون داد:
-آره خنده داره انگار یادت رفته فرداشب قراره بیایم واسه تعیین زمان تاریخ عقد
واز همه مهم تر چی؟؟؟
متعجب تکرار کردم:
-چی؟
با جدیت گفتم:
-ضیغه محرمیت!هر چند از نظر من همینجوری تا زمان عقد هیچ ایرادی نداره اما خودتو خانواده هامخالفن
ادامه دارد...
نویسنده : بهار بانو
قسمت 64
کلافه از این بازی مسخره زندگیم..با انگشتای دستم ور میرفتم
و امیدورانه گفتم:
-انگار آزمایش واینا یادت رفته شاید نتونیم شاید اصلا بهم نخوریم...بهتر نیست صبر کنیم؟!
با حرص گفت:
-انگاری از خداته که همینجوری هم بشه؟نه؟
وبا اخم وحشناکی نگام کرد....
اگر سکوت میکردم...مهر تاییدی به حرفاش بود....
بنابراین با خونسردی جواب دادم:
-نخیر فقط من میگم احتمالات هم باید در نظر گرفت شوخی که نیست!حرف یه عمر زندگیه
دنده رو جا به جا کرد:
-باشه... حرفی نیست...همین فردا صبح میریم آشنا هم دارم جوابو زودتر بگیریم ببینیم حرفت چیه اون موقع بهونه ات چیه!
و مستقیم نگام کرد ویواش گفت:
-فقط بپا این کارا که میکنی دودش توی چشم خودت نره خانم غزال!!!
هنوز امید داشتم...امید داشتم که بتونم حرف ناتموم اون روزمو به احسان بگم و تمومش کنم....امید داشتم که حرفای احسان رو بشنوم و کار احمقانه ام ... که بدون شنیدن حرفاش خودمو توی هچل سیاوش انداختم جبران کنم....
اما....
تنها امیدم...نیمچه امیدم....به همون جواب آزمایش بود...که به مشکل بربخوریم ونشه...
ولی...کی ...چه زمانی سرنوشت یار وهمراه من بوده که این بار باشه؟؟؟!
جواب ازمایش برخلاف آرزوی من بود...و کوچکترین مشکلی در کار نبود که من بتونم چنگمو بهش بندازم....
فقط تنها شانسی که آوردم این بود که خوندن ضیغه محرمیت به خاطر نبودند امیر وخود سیاوش که واسه کار جدیدشون شهرستان رفته بودند عقب تر بیفته...
وامروز هم با جمع بچهای دانشگاه وکلاس اردو اومدیم دزفول...و
واسه آخرین تو جمعی..هستم که احسان هم هست...که هنوز متعلق به کسی نشدم...ومیتونم نگاهمو سمتش بندازم....
-حالا کی میان؟
از جا پریده به بهنوش نگاه کردم که زیر گوشم قژ قژ چیبپس میخورد و سوال پرسیده بود:
-نمیدونم چند روز دیگه میان
-حالا اومدن میخوای چکار کنی؟
شونه ای بالا انداختم:
-نمیدونم کاری که از دستم برنمیاد مخالفتی هم کنم سیاوش به این آسونیا ول کن نیس احتمالا همون نامزدی که خودش گفته بود
تن صداش بالا رفت:
-جدی میخوای نامزدکنی؟؟
مژگان که فاصلش باما خیلی کم بود
یهو سمتون پرید وبا هیچان گفت:
-کی میخواد نامزد کنه؟بهنوش تو؟
چشم غره ای نثار بهنوش کردم که به مژگان میگفت نه!
نگاهی به من کرد وچشماشو ریز کرد:
-پس تو کلک اره؟بالاخره صداشو در آوردید!
چشمامو بالا انداختم:
-صدا چیو؟
سایه که کنارش ایستاده بود نگام کردوجواب داد:
-رسمی کردن رابطتونو با سبزواری دیگه!
بی اختیار مردمک چشمام چرخید و روی احسان که کمی دورتر ازما درحال قدم زدند بودند متوقف شد....کاش....کاش واقعا رسمی کردن رابطمون بود...چه رویایی...چقد شیرین....
مژگان زد روی شونه ام:
-هان اره؟دیگه؟
از احسان روی برگردوندم:
-دارم نامزد میکنم ولی با سبزواری نه
با تعجب هینی کردندو
چشماش گرد شد :
-مگه میشه؟امکان نداره؟
بی حوصله نگاشون کردم بیرون حوض نشستند ومیگن لنگش کن:
-حالا که شده..درضمن توی این دنیا همه چی امکان داره !!
کمی سکوت کردند....ونگاهای معنی دار باهم رد بدل میکردند که یهو مژگان برای جو عوض کردند با صدای بلندی گفت:
-پس وقتی برگشتیم هممون دعوتیم به شیرینی نامزدی غزالی وآقاشون...!!!
آخ آخ..خدا....
چرا همین الان باید این حرفو میزد؟
مگه ندیدشون که دارن رد میشن...
الان باید که
اون در حال حرف زدن با دوستش بود که با شنیدن صداای بلند مژگان بی توجه به دوستاش
به تندی ازشون جدا شد و رو به روم ایستاد:
-اینا چی میگن نامزدی غزالو آقاشون؟؟
قلبم تالاپ تولوپ میزد....
ادامه دارد...
نویسنده : بهار بانو
قسمت 65
هنوزم با وجود تموم حرفایی که شنیده بودم ...بند بند وجودم میخواستش...
بازم بهنوش خودشو جلو انداخت:
-شنیدی که چرا میپرسی
باچشمای عصبیش نگاش کرد وانگشتشو سمتش دراز کرد:
-یبار بهتون گفتم خودتونو دخالت ندید بازم دارم میگم این
اشاره به من کرد:
-خودش زبون داره که جواب منو بده نخود هر آشی نشید لطفا
همه بچها خیره به این صحنه ها بودند انگار که فیلم سینمایی درحال پخشه:
-جوابمو ندادی؟؟؟
با قلبی پر درد نگاش کردم...
چه میگفتم به تو؟؟تو که خودت با مخفی کارهات به اینجا رسوندیمون؟
-آره درست شنیدی نامزدی منوآقامون!!!
خنده ای عصبی کرد...و به جمع دورمون نگاه کرد...
و دوباره به من :
-اون روز بهت گفتم به زودی زود منتظر حرفام باش نگفتم؟چیشد این نامزد از کجا پیداشد یهو؟چرا نمیگی؟چند بار پرسبدم جوابی نگرفتم؟؟لامصب چطور تونستی من باشمو به یکی دیگه دلتو بدی؟
بی توجه به نگاها توی روش گفتم:
-نذارحرفایی که نباید گفته شه رو بگم!نذار
-بگو بگو تا منِ لعنتی هم بفهمم
-نمیخوام جلوی این همه آدم دهنمو یاز کنم واون حرفارو به زبون بیارم،من یکی آبرو سرم میشه!که جلوی بقیه حرفی نزنم
یهویی سمتم اومد ودستموهمراه خودش کشید...
انگار اصلا واسش مهم نبود که کجا هستیم ودورمون پر از آدمه ...
که نگاهشون تا آخرین حد ممکنه دنبال مابود
اون قدر تند قدم برمیداشت ودستمو میکشید که باید میدویدم :
-ولم کن خودم میام...
انگار نمیشنید که چی دارم میگم...
پشت دیواری متوقف شد ودستمو یه ضرب رها کرد...
هر دو با عصبانیت به هم زل زده بودیم...که با صدای عصبیش گفت:
-خوب بگو بشنوم..بدونم چکار کردم بدونم که هر کی چند بار بی محلی کرد..چون مشکل داشته وچون نمیخواسته عشقشو درگیرش کنه باید اینطور بد باهاش تا کرد بگو تا بفهمم
بدجور افسار بریده بود...
منم افسار از کف بریدمو بی خیال قول وقرارم با مهسا و سامان شدم و بهش زل زدم:
-چکاری کردی ؟دیگه چه کاری مونده بود که انجام بدی؟هان؟نمیخواستی عشقتو درگیر مشکلاتت کنی؟تو کجابودی اون موقعه ای که تو روی عشقت زل زدند وگفتن مرد تو اونی که عاشقشی بهت خیانت کرده؟هان کجا بودی؟میدونی چه حالی شدم وقتی که فهمیدم اون زن .از تو...از کسی که آرزوی منه....
اون قدر فشار روم بود که نتوستم این حرف عذاب آور رو کامل کنم...
عجیب بود...
هیچ تعجبی نکرد...انگار آماده شنیدن این حرفا بود که ذره ای هم تعجب نکرد ...
با حسرت نگاهش کردم:
-میدونی اون لحظه چی کشیدم وقتی اون برگه رو توی دستاش دیدم برگه ای که حکم جداییمون رو داد!
قدمی درشت سمتم برداشت:
-باید حدس میزدم این احمد لعنتی کار خودشو میکنه واون دختره رو پیشت میاره ولی مگه من....
محکم روی سینه اش کوبید وادامه داد:
-مگه من نگفتم که صبر کن صبوری کن؟صبرکن تا چندماه بگذره واین بچه به دنیا بیاد وبفهمم پدر بچه منم یا نه؟تا بفهمم اون شب واقعا چه غلطی کردم!اما تو چکار کردی؟هان؟چکار کردی؟جا خالی دادی ورفتی بدون اینکه حرفای منم بشنوی یه طرفه رفتی پای قضاوت !!!
-تا کی صبر میکردم؟تا کی منتظر میموندم که آقا محرم خودش بدونه و دهن باز کنه وبه منم بگه تا کی؟؟؟
نمیدونم چرا اون لحظه بی رحم شدمو لجبازی بی جا کردم:
-اصلا خود تو اگر جامون عوض شده بود ومن اتفاقی...
تاکید کردم وکشدار گفتم:
-برحسب اتفــــــــــاقا اتفاق..به وضع الان مهسا خانمت دچار شده بودمو شکمم روی سرم در میرفت ونمیدونستم پدر این بچه ام کیه..تو چکـــــ...
بی هوا
ضربه دستش مثل جریان برقی روی گونه چپم فرود اومد ویه طرف صورتم براق شد....
اصلا باورم نمیشد....که احسان...احسانی من....
دستشو روی من بلند کرده بود....
ادامه دارد...
تذکرات اخلاقی بیش از حد به همسر یا نامزد بیشتر از اون که اخلاقش رو خوب کنه باعث میشه
-یا مرتب احساس گناه بهش دست بده
یا #اعتماد_به_نفس ش پایین بیاد
و در برابرتون مقاومت کنه
#تغییر
✨@maleke_beheshty✨💫
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
✨@maleke_beheshty✨💫
در ایران باستان به جای کلمات آقا و خانم که ریشه مغولی دارند، به مرد و زن «مهربان و مهربانو» میگفتند.
مهربانو یعنی کسی که مهر خلق میکند و مهربان به معنای نگهبان مهربانو بود!
✨@maleke_beheshty✨💫