eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 156 باز هم به زبان محلی شان ناله و گریه می کرد. نگاهم به راهرو افتاد. سلاله و مهناز و سهیل به سویمان می آمدند. - پاشو زودتر برو. می دونی که سهیل ببینتت عصبی میشه. برایم مهم نبود. اصلا می کشتم و راحت می شدم! مهناز با دیدن من، قدم هایش را تند کرد و مقابلم ایستاد و داد زد: تو واسه چی اومدی اینجا؟ تو خجالت نمی کشی؟ زدی سلافه رو ناکار کردی و الانم پررو پررو نشستی اینجا که چی بشه؟ تو چه جوری روت میشه تو چشمای اینا نگاه کنی؟ بیچاره اون سلافه که فکر می کرد که تو آدمی، میشه بهت اعتماد کرد، از همه مهمتر دوستت داشت. چه جوری تونستی؟ گریه امانش نداد تا بیشتر از آن بارم کند. سلاله هم با چشمان اشکی و نگاه پر از حرصی به من، دستش را گرفت و از آنجا دور کرد. سهیل نگاهم کرد و کوتاه گفت: از جلو چشمام دور میشی یا پرتت کنم بیرون؟ مادرش تشر زد: سهیل درست حرف بزن. سهیل با همان اخم های درهم نگاهم کرد. آهی کشیدم و لنگ لنگان از آنها دور شدم. می دانستم که هیچ وقت دلشان با من صاف نخواهد شد... عمه اصرار داشت که به خانه بروم تا استراحت کنم. نمی توانستم سلافه را تنها بگذارم. با اینکه اجازه ی دیدنش را نداشتم اما حداقل در هوایی نفس می کشیدم که نفس های سلافه بود و همین بود که باعث می شد زنده بمانم. اصرارهای عمه باعث شد بالاخره تسلیم شوم و با او و خان بابا به خانه بروم. وارد خانه شدم. انگار هر جا سر می چرخاندم سلافه را می دیدم یا صدایش را می شنیدم. اگر چشمانش را باز نمی کرد چه می کردم؟ اگر حالش خوب نمی شد؟ سرم را محکم تکان دادم تا از شر این افکار راحت شوم. سلافه ی من خوب می شد. عمه کمک کرد روی کاناپه ی سه نفره داخل پذیرایی دراز بکشم و خودش هم با گفتن «میرم یه چیزی بیارم بخوری» سمت آشپزخانه رفت. لحظه ای بعد عمه با بشقابی پر از میوه های پوست کنده آمد و کنارم نشست. - بخور آزار جان‌. یه کم حالت جا بیاد. خان بابا که خیلی خونسرد در حال دیدن تلویزیون بود حرص زد: آره حالت جا بیاد و بیشتر زنت و بقیه رو اذیت کنی. عمه تشر زد: جهانگیر این حرفا چیه؟ با حرص تلویزیون را خاموش کرد و گفت: دروغ میگم مگه؟ هی هیچی بهش نگفتم، کاری باهاش نداشتم، گفتم ناراحت نشه. وقتی گفت می خوام ازدواج کنم هیچ کاریش نداشتم و با ازدواجش موافقت کردم. اما به جای اینکه یه کم آدم شه، بدتر عقلش رو داد دست اون دوستای بدتر از خودش. با ناراحتی نگاهش کردم. چرا کسی درکم نمی کرد و نمی فهمید که چقدر پشیمان هستم و عذاب می کشم. تمام زن
دگی ام بیمارستان و در آن حال افتاده بود و یک نفر هم از حال من نمی پرسید که چقدر از حس های بد سرشارم... رو به خان بابا که همچنان با اخم خیره ام بود و ابرو بالا انداختن های عمه هم تأثیری روی بداخلاقی اش نداشته بود بی مقدمه گفتم: پدر و مادر من کجان؟ چرا هیچ نشونی ازشون بهم نمیدین؟ می دونید اگه الان اونا پیشم بودند و یا حتی ازشون یه خبر داشتم، الان اوضاع من چقدر فرق می کرد؟ اخم هایش درهم رفت و از جا بلند شد: توام هر چی باشه ربطش میدی به اونا. من هم اخمی کردم: یعنی چی؟ تقصیر شماست که جواب درستی بهم نمیدین. سمتم برگشت: تو این چند سال هزار بار اینو ازم پرسیدی منم هر دفعه گفتم خبری ازشون ندارم و نمی خوام هم داشته باشم. اونا همون بیست و پنج، شش سال پیش برای من مردن. رویش را برگرداند که گفتم: واسه شما مردن ولی برای من نه. بگین که کجان؟ من خودم اون زیرزمین و اون دوتا جسد رو دیدم. قضیه ی اونا چیه؟ ادامه دارد... قسمت 157 لحظه ای مکث کرد و سپس بدون دادن جوابی، از ما دور شد و سمت اتاقش رفت. نگاهم به عمه افتاد. صورتش از ناراحتی گرفته و درهم بود. با ناراحتی و کلافه از جا بلند شد: خیلی تند باهاش حرف زدی. حق به جانب جواب دادم: تقصیر من چیه آخه؟ خان بابا همش طفره میره و جوابم رو نمیده. با تأسف نگاهم کرد و به طرف اتاق خودش راه افتاد. چشمانم را با حرص روی هم بستم و سعی کردم بخوابم البته اگر فکر و خیال این موضوع و نگرانی برای سلافه اجازه می داد. کمی توانستم بخوابم اما آن هم چه خوابی! خوابی پر از کابوس درباره ی سلافه. نگران از خواب پریدم و عرق هایی که از اضطراب روی پیشانی ام نشسته بود را با دست پاک کردم و نفس پر استرسم را بیرون دادم. عمه با دیدن حالم پرسید: خوبی؟ چرا رنگت پریده؟ یاد خوابی که دیدم افتادم و بغض گلویم را گرفت. در بیمارستان بودم و سلافه حالش بد شده بود. تصویر ملافه ی سفیدی که روی صورتش کشیدند از مقابل پلک هایم پاک نمی شد. - خواب سلافه رو دیدم. فهمید که نمی توانم تعریف کنم که چیزی نگفت و از پارچ روی میز لیوانی آب ریخت و به دستم داد. آب را لاجرعه سر کشیدم و دستم را میان موهایم فرو بردم. - آراز؟ با چشمان خسته و مضطربم نگاهش کردم: از وقتی رفته تو اتاقش هنوز بیرون نیومده. برو از دلش درار. با اعتراض گفتم: آخه عمه... میان حرفم آمد: آخه چی؟ ناراحت شده. فکر می کنی چیزی براش مهم نیست چون جدی و بداخلاقه اما اونم داره عذاب می کشه. پاشو آراز جان. به ناچار سری تکان دادم و عصا را از کنارم برداشتم و از جا بلند شدم. لنگ لنگان سمت اتاق خان بابا رفتم و تقه ای به در زدم. جوابی نداد. دستگیره ی در را پایین کشیدم و وارد شدم. متعجب به اتاق خالی نگاه کردم. کجا رفته بود؟ اما عمه که گفت از اتاقش بیرون نیامده. نگاهم را چرخاندم و متوجه شدم که قسمتی از فرش کنار رفته. جلوتر رفتم و با دیدن حفره ای که زیر فرش بود، چشمانم از تعجب گرد شد. حفره تاریک بود و چیزی را نمی توانستم ببینم. گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و چراغ قوه اش را روشن کردم و درون حفره انداختم. راه پله ای به چشمم خورد. انتهای آن را نمی توانستم ببینم اما کنجکاوم کرد که هر طور شده به آنجا بروم. پایین رفتن با آن پای شکسته ام در آن حفره ی تنگ سخت بود اما به هر سختی و زحمتی بود، پله ها را پایین رفتم و عرق های پیشانی ام را با پشت دست پاک کردم. چراغ قوه را چرخاندم و با دیدن زیرزمین مات ماندم. همان زیرزمینی بود که با سلافه و مهناز آمده بودیم. همان زیرزمین قدیمی با آن وسایل. قلبم انگار نمی زد و خون در رگ هایم یخ بسته بود. یعنی خان بابا از این موضوع اطلاع داشته و دروغ گفته؟ چقدر در این مدت خودم را گول زده بودم که خان بابا بی خبر است اما ظاهرا همه چیز زیر سر او بود. نگاهم سمت آن دو قبر افتاد که آن اجساد در آن دفن شده بودند. قبر باز بود و خاک ها دور آن پخش بودند. آرام آرام جلو رفتم و با دیدن صحنه ی مقابلم بیش از پیش مبهوت شدم. خان بابا هم در کنار آن دو جسد افتاده بود و چشمانش بسته شده بود. آرام صدایش کردم: خان بابا؟ خان بابا؟ حرکتی نکرد و چشمانش همان طور بسته بودند. دست لرزانم را جلو بردم و تکانش دادم. - خان بابا؟ صدام و می شنوی؟ ادامه دارد... قسمت 158 باز هم تکان نمی خورد و نگرانی ام را بیشتر می کرد. هر چه صدایش می کردم و تکانش می دادم، جواب نمی داد و تکان هم نمی خورد‌. دستم جلو بردم و روی نبضش گذاشتم. نمی زد. با وحشت از جا بلند شدم و سعی کردم او را از آن جا بیرون بیاورم. بی حس و مات خیره به مردی بودم که داشت روی قبر خاک می ریخت. عمه روی زمین و خاک ها نشسته بود و داشت گریه و ناله می کرد. فقط من بودم و عمه. چه قدر غریب! چقدر غمگین... خاکسپاری با دو نفر مهمان و دو نفر که مشغول کفن و دفن بودند. باورم نمی شد در دو روز این قدر همه چیز به هم ریخته و از این رو به آن رو شده بود. خان بابا که داخل آن حفره یا هما
ن قبر افتاده بود را بیرون آوردم و به اورژانس زنگ زده بودم و مشخص شد که ایست قلبی کرده و خیلی زود هم تمام کرده. همان لحظه هم تعادلش را از دست داده بود و داخل قبر افتاده بود. هنوز هم مانده بودم که چه اتفاقی افتاده. یعنی خان بابا مسبب تمام این مشکلات بود؟ مسبب مرگ پدر و مادرم؟ آهی کشیدم و کلافه سمت عمه رفتم. باید سر فرصت با عمه حرف می زدم. الان اوضاع خوبی نداشت. من دست بردار نبودم. حتما باید قضیه را می فهمیدم؛ هر طور که شده. خاکسپاری انجام شد و همراه عمه سمت خانه راه افتادیم. عمه هنوز هم اشک می ریخت و آرام آرام هق هق می کرد. من نیز همچنان غرق در فکر بودم و نمی خواستم واقعیاتی که در ذهن دارم را قبول کنم. حقیقت عجیب تلخ بود و عجیب قلب را می سوزاند! نگران سلافه بودم و دلم می خواست به دیدنش بروم اما عمه آن قدر حالش بد بود، ترجیح دادم کنارش بمانم. از تاکسی پیاده شده و وارد خانه شدیم. روزها به غمگین ترین و تکراری ترین شکل ممکن می گذشت. سلافه هنوز بی هوش بود و هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نشده بود؛ هر روز به بیمارستان می رفتم و بی توجه به بداخلاقی های سهیل آنجا می ماندم. عمه هم هنوز ناراحت و غمگین بود و بعضی اوقات با من به بیمارستان می آمد و هر روز هم سر خاک خان بابا می رفت. بی حوصله توی اتاقم دراز کشیده بودم و مشغول دیدن عکس های مشترک خودم و سلافه بودم. خیره به چهره ی خندانش در عکس بودم که مربوط به قبل از این ماجراها بود. خنده ی زیبایش لبخندی روی لب هایم آورد؛ لبخندی تلخ چون زهر... در نبود سلافه، همه چیز تلخ و زهر شده بود؛ بودن او باعث شده بود که زندگی ام از آن حال کسالت آور و تلخی دور شود و با خنده هایش توانست دنیایم را شیرین کند. بغض در گلویم نشست و خیره به عکس زمزمه کردم: لعنت به من که باعث این اتفاق شدم. لعنت به من که زندگی خوب سلافه را تلخ کردم. تقه ای به در خورد. سریع اشک گوشه ی چشمم را پس زدم و «بفرمائید» ای گفتم و روی تخت نیم خیز شدم. در همین روزها هم گچ پایم را باز کرده بودم؛ خسته ام کرده بود و وبال گردنم شده بود. عمه وارد شد و با چهره ی غمگینش کنارم روی تخت نشست. - بهتری؟ نیشخند تلخی زدم. دلیل حال خوب من داشت با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. باید حالم خوب می بود؟! سکوت کردم که بی مقدمه گفت: اومدم جواب همه ی سوالاتت درباره ی پدر و مادرت رو بدم. متعجب از حرف بی مقدمه اش، مشتاقانه و منتظر نگاهش کردم. آهی کشید و شروع به تعریف کرد. هر چه عمه بیشتر تعریف می کرد و بیشتر جلو می رفت، حالم بدتر می شد و مبهوت و گیج می شدم. یعنی خان بابا و عمه هیچ نسبتی با من نداشتند؟ تمام این سال ها من پیش این دو غریبه زندگی کرده ام و مرا بزرگ کرده اند؟ باورم نمی شد... غرق در فکر بودم که با صدای عمه به خودم آمدم: با توام آراز. گوشت با منه؟ ادامه دارد... قسمت 159 از بهت فقط توانستم سری به نشانه ی مثبت تکان دهم و با حالی خراب به ادامه ی حرف هایش گوش بسپارم. - دقیقا تو سه سالت بود که ایاز و گیلانه نمی دونم دقیقا سر چی دعواشون میشه. گفتم که ایاز خیلی پسر سر به راهی نبود و گیلانه هم حساس بود و دعواشون میشه. میگن تو دعوا حلوا خیرات نمی کنند و آدم ها حرفای دلشون رو موقع دعوا میگن. ایاز هم یهو برمی گرده و میگه که شوهرت رو من کشتم. می گفت دلم می خواسته هر جوری شده مال خودم بشی و به دستت بیارم ولی شما دوتا اون قدر با هم خوب بودید که چاره ای جز کشتن شوهرت برام نمونده. اینا رو وقتی گیلانه می شنوه، انگار که دیوونه میشه، اون قدر جیغ و داد میکنه و می زنه تو سر و صورت خودش و اون قدر حالش بد میشه که نمی تونی فکرش رو بکنی. تقصیری هم نداشت که طفلک. باورش نمی شد ایاز رو که اون قدر دوسش داشت این کار رو باهاش بکنه. یه اسلحه ی شکاری داشتند تو گوشه ی زیرزمین آخه ایاز شکار خیلی دوست داشت، گیلانه که انگار اصلا نمی فهمیده داره چیکار میکنه، اسلحه رو برمی داره، اسلحه ای که پر از گلوله بوده رو می گیره طرف ایاز و شلیک میکنه. خان داداشم خدا بیامرز از سر و صداشون میره ببینه که چه خبره و وقتی ایاز رو غرق در خون و گیلانه رو اسلحه به دست می بینه، همه چی رو می فهمه و عصبی میشه و اسلحه رو از گیلانه می گیره و یه تیر بهش می زنه. اشک هایش روان شد و با هق هق ادامه داد: دوتا جسد تو زیرزمین موندند. هنوز که هنوزه، بعد بیست و پنج، شش سال اون تصویر از جلوی چشمام پاک نمیشه و عین یه کابوس تو خواب و بیداری سراغم میاد. نمی دونم کی قراره این کابوس تموم شه. خان داداشم هر دوشون رو تو زیرزمین دفن میکنه و برای اینکه اثری ازشون نمونه و یه وقت تو کنجکاوی نکنی، اونجا رو دیوار می کشه. دستانم از زور خشم و عصبانیت می لرزید و نفس هایم از بهت انگار به شماره افتاده بود. عمه همچنان داشت گریه می کرد. یک دفعه از جا بلند شدم و کتم را از چوب لباسی چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم. عمه پشت سرم آمد و صدایم می کرد: آراز
کجا میری؟ نرو با این حالت. با قدم های تندم سوار ماشین شدم و از آن جا دور شدم. هوا برای نفس کشیدن خیلی کم بود. شیشه را پایین کشیدم و حرصم را با فحش سر راننده ی ماشین کناری ام که نزدیک بود به ماشین من برخورد کنم خالی کردم. با سرعت در اتوبان می راندم و اعصابم به هم ریخته بود. چطور امکان داشت؟ چگونه خان بابا مادرم را کشته بود؟ البته بعید نبود! از حرف زدن آن شب با عمه هم مشخص بود که چقدر از او بدش می آید. ایاز چگونه پدرم را کشته بود؟ خان بابا چرا هیچ چیز نگفته بود و مرا در بی خبری گذاشته بود؛ کاش در آن زیرزمین دفن نمی شدند و حداقل می توانستم سر مزارشان بروم. آن استخوان ها مقابل چشمانم نقش بست و از خودم بدم آمد که چقدر از مادرم بد گفته بودم و چقدر سرزنشش کرده بودم. مادر سختی کشیده و محکم من... چرا همه چیز این قدر به هم گره خورده بودند و این قدر اوضاع به هم ریخته بود. کاش اصلا من به دنیا نمی آمدم. تا این قدر مسبب درد و رنج نشوم. نتوانستم بیشتر از این رانندگی کنم. خودم هم نمی دانستم کجا بودم و فقط از خلوتی خیابان و جاده های خاکی فهمیده بودم از شهر خارج شده ام. گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم. کمی راه رفتم و پاهایم نتوانست وزنم را تحمل کند و با زانو روی خاک ها افتادم و بغض لجوجی که سعی در فرو خوردنش داشتم، سر باز کرد و شکست. نگاهم به آسمان کشیده شد و با عجز و اشک های روان شده ام فریاد زدم: خدایا چرا؟ چرا این جوری شد زندگیم؟ مادر بی گناهم چرا باید چنین سرنوشتی داشته باشه؟ سزای اون همه خوب و پاک بودنش، اون همه رنج و عذابه؟ باید تو اون زیرزمین استخوون هاش پوسیده شه؟ یعنی لایق یه زندگی خوب و بی دغدغه رو نداشت؟ بلندتر فریاد زدم: مگه چیکار کرده بود؟ گناهش چی بود جز عاشقی و خوبی کردن؟ جزای اون همه خوبی اینه؟ اشک هایم شدت گرفت: چرا با من این جوری می کنی؟ اون از مامانم حالا هم سلافه. بس نیست این همه عذاب؟ اصلا منو می بینی؟ از ته دل و با عجز فریاد زدم: خدا. ادامه دارد... قسمت 160 هق هق کنان اضافه کردم: دیگه تحمل ندارم. دیگه بریدم، جونی برام نمونده برای این همه عذاب. سلافه رو ازم نگیر که اگه اون نباشه، منم به جون خودش، به خاک مامانم، میرم پیشش. فکر سلافه باعث شد از جا بلند شوم تا به بیمارستان بروم. دلم برای دیدنش لک زده بود. * * * وارد بیمارستان شدم. همین که به آی سی یو رسیدم، دیگر برایم مهم نبود که اجازه ی ورود را ندارم. سهیل با دیدنم از جا بلند شدم اما توجهی نکردم و وارد آی سی یو شدم. کنار تخت سلافه ایستادم و خیره به چهره ی رنگ پریده اش شدم. - سلافه نمی خوای بلند شی؟ تو رو جون هر کی دوست داری چشمات رو باز کن. تو رو خدا بلند شو. به روح مامان مظلوم و تنهام قسم می خورم دیگه پامو کج نذارم اصلا اگه دیدی کج گذاشتم خودت قلم پامو خورد کن. پاشو سلافه، پاشو قربونت برم. می دونی که بی تو این جهان برام جهنمه پس پاشو. بمون پیشم. همان لحظه دو پرستار وارد اتاق شدند و یکی از آنها با اخم گفت: آقا شما چرا بی اجازه اومدید؟ اینجا ملاقات ممنوعه. بفرمایید بیرون. توجهی نکردم و خم شدم و بوسه ای روی پیشانی باندپیچی شده اش نشاندم. همان لحظه صدای بوق کشدار دستگاه بلند شد. یکی از پرستارها هول شده به دیگری گفت: برو دکتر رو صدا کن. قلبش داره میره. پرستار بدو بدو بیرون رفت و من مات ماندم به خط صاف شده ی روی دستگاه... مرا بیرون انداختند و صدای بلند «سلافه برگرد» گفتنم فضا را پر کرد. از پشت شیشه داشتم به آنها نگاه می کردم که مشغول احیا بودند. اشک دیدم را تار کرده بود و از اضطراب روی پا بند نبودم. سهیل و مادرش هم کنارم ایستاده بودند و نگران بودند. سهیل غرغرکنان گفت: نگاه کن چه جوری به کشتنش دادی. خیالت راحت باشه. نگاهم به دستگاه افتاد. آن خط دیگر صاف نبود. لبخندی میان اشک روی لب هایم نشست؛ انگار که تمام دنیا را به من داده بودند. دکتر که بیرون آمد و با لبخند گفت که سلافه به هوش آمده و خطر تا حد زیادی رفع شده، خوشحالی ام تکمیل شد و در میان خنده و اشک شوق بارها خدا را شکر کردم. * * * سلافه را روز بعد به بخش منتقل کرده بودند. همراه با عمه سمت اتاقش رفتیم. دسته گلی از گل های رز سرخ را در دستم جا به جا کردم و وارد اتاق شدم. خانواده ی سلافه همراه با مهناز و مهران که تازه به تهران آمده بود، در اتاقش جمع بودند. سلام و احوالپرسی کردیم. هنوز هم سر سنگین و با اخم با من رفتار می کردند مخصوصا سهیل و مهناز. کنار تخت سلافه رفتیم. با عمه گرم و صمیمی سلام و احوالپرسی کرد اما جواب من را نداد و رویش را برگرداند. آهی کشیدم و چیزی نگفتم. هر کاری می کرد و هر رفتاری نشان می داد، حق داشت. هنوز هم رنگ پریده و بی حال بود و یک دست و یک پایش هم در گچ بود. چند دقیقه ای ماندیم. هیچ کس با من به جز مهران حرف نمی زد. همه طوری رفتار می کردند که انگار وجود نداشتم. مهران پرسید: آراز می تونی یه
مغازه برام پیدا کنی؟ یه جای کوچیک و جمع و جور که بتونم اجاره اش کنم. - یعنی می خوای اینجا بمونی؟ نگاهش به مهناز افتاد و لبخندی زد: آره. می خوام یه مغازه جور کنم و کارم رو شروع کنم و بعدش یه کم اوضاع درست شد و یه خونه هم تونستم اجاره کنم عروسی کنیم لبخندی زدم: انشالله. باشه من می سپرم هر خبری شد، بهت میگم. - دمت گرم. به عمه نگاه کردم و اشاره ای دادم که کاری کند. ادامه دارد....
📢📣📢📣📢📣 💥این یه تبلیغ نیست... 💜اینجا یه مادر که یه معلم هم هست ویه کتاب باز ویه تسهیلگر برای پیدا کردن کلی حال خوب باشماست. ❤️کلی رمان های عاشقانه و جذاب داره براتون 🌸اگه توی روابط خاص زناشویی مشکل دارید 🌺اگه نمیدونید چطور دل همسرت رو بدست بگیری 🌸اگه هدف ندارید ! 🌺اگه نمیدونید برای چی دارید زندگی میکنید! 🌸اگه با بچه ها وهمسر وخانواده و رئیس یاهمکاراتون مشکل دارید! 🌺اگه نیاز به مشاوره دارید 🌸اگه سالهاست قراره از شنبه شروع کنیدولی هنوز...! 🌺اگه خسته وبی انگیزه اید! 🌸اگه دنبال راهکار برای زیبایی و سلامتی هستی 🌺اگه آشپزی خوبی نداری 😍حتما حتما تو پیجشون عضو بشید ✨و به دوستان خود معرفی کنید 👇 👇 👇 https://eitaa.com/joinchat/1500250451C29950f65a5
CQACAgQAAxkBAAGWjCRkLfnYnblLCNu7ZU5kW3FrM526rQACvQoAAoMHWFK6KHwm-LM6DS8E.mp3
8.86M
🔥 شهاب رمضان - همه کس . ‼️کانال "ملکه بهشتی همسرتان باشید" رو به دوستات هم معرفی کن 💞@maleke_beheshty💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹 @maleke_beheshty 🌹بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ معنی دعای فرج 👇👇 خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @maleke_beheshty 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام و درود به شنبه ۰۲/۰۱/۱۹ خوش‌آمدید 🌼امیدوارم امروزتون پر از زیبایی و امیـد 🌺و دلتون سرشار از مهر و شور زندگی باشه 🌼امیدوارم روزتون از زیباترین و قشنگترین 🌺لحظات و موفقیت ها‌ لبریز باشه 🌼تقدیم با بهترین آرزوها 🌺 آدینه‌ی خوبی داشته باشید 💞@maleke_beheshty💞
فراموش نکن همه چیز وقتی شروع میشه که ما با تموم قلب تصمیم میگریم که برای چیزی که میخوایم تلاش کنیم. مهم نيست چقدر آروم پيشرفت ميكنى تو هنوز از خيلى ها كه تلاش نمى كنن جلوترى 💞@maleke_beheshty💞