eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 38 با حرص از تیکه پرانی اش نگاه چپ چپی حواله اش کردم که ادامه داد: بیاین بالا دیگه. مهناز اشاره ای به من داد: بیا سلافه. البته خودم هم بدم نمی آمد که راحت بروم به جای منتظر ماندن برای اتوبوس. در عقب را باز کردم و نشستم. مهناز هم کنارم نشست. آراز عینک آفتابی اش را از روی موهایش به روی چشمانش پایین کشید و همان طور که در آینه خیره به ما بود، گفت: کجا می خواین برین؟ گفتیم دانشگاه و او مانند همیشه با سرعت به راه افتاد. یک دفعه یاد آن روز در زیرزمین افتادم: میگم تونستی چیزی از اون زیرزمین بفهمی؟ سری تکان داد: از آقاجونم که پرسیدم چیزی نگفت اما خب حتما بخاطر مامان و بابامه که دلش نمی خواد اثری ازشون باشه. متعجب و کنجکاو نگاهی با مهناز ردوبدل کردیم. چطور پدربزرگش دلش نمی خواست اثری از پسر و عروسش باشد؟! - برای چی نمی خواد؟ نیشخند تلخی روی لبانش آمد ولی کلامش در کمال بی تفاوتی زده شد: چون مامان و بابام، منو ول کردن و خودشون هم معلوم نیست کجا رفتند که یه سراغ از من نمی گیرند که بدونند زنده ام یا مرده و از این جور گلگی های پدربزرگانه دیگه! مهناز متعجب گفت: وا مگه میشه؟! صدای پوزخند آراز آمد: شده دیگه. مهناز خواست باز هم سوالی بپرسد که سقلمه ای به پهلویش زدم و اشاره ای کردم که دیگر ادامه ندهد. درست است با کمال خونسردی حرف می زد ولی در نی نی چشم‌هایش انکاری از دلشکستگی دیده میشد و نمی دانم چرا دوست نراشتم ناراحتی آراز را ببینم. مقابل دانشگاه که ایستاد، مهناز تشکر و خداحافظی کرد و زودتر پیاده شد. من هم تشکری کردم که با چشمکی گفت: کرایه ی منو کی میده؟! متعجب از آینه به چشمان پر از شیطنتش نگاه کردم: کرایه ی چی؟ - کرایه راننده آژانستون دیگه! تازه فهمیدم که منظورش به عقب نشستن هر دویمان است. در دل «مسخره» ای نثارش کردم و با خداحافظی کوتاهی پیاده شدم. فکرم مشغول آراز و پدرومادر بی مسئولیتش بود و در حال رفتن به داخل بودیم که صدای مهران به گوشمان خورد. هر دو متعجب به پشت سرمان نگاه کردیم و با دیدن چهره سرخ شده از خشمش جا خوردیم. مقابلمان ایستاد و با خشم و حرص خیره به مهناز شد. مهناز هم با ترس نگاهش می کرد. امیدوار بودیم که ما را سوار بر ماشین آراز ندیده باشد اما با سوالی که پرسید امیدمان ناامید شد و آه از نهادمان بلند شد. - این پسره کی بود مهناز؟ مهناز هول و دستپاچه نگاهی به من کرد و رو به مهران جواب داد: هیچ‌کی... آژانس بود. مهران در حالی که از خشم نبض پیشانی اش می زد، صدایش را بالا برد: اون راننده آژانس بود؟ از کی تا حالا راننده آژانس ها ماشین های میلیاردی دارند؟ منو چی فرض کردی مهناز؟ صدای بلندش باعث شد چند نفر که در خیابان رد می شدند، نگاهی به ما بیندازند. مهناز هول شده از این وضعیت دست مهران را گرفت و کشید: مهران تو یه کم آروم باش. بهت میگم. مهران بلندتر فریاد کشید: آروم باشم؟ چه جوری؟ من که می دونستم این وضعیت پیش میاد. بهت نگفته بودم بیای اینجا خودت‌و گم می کنی؟ حداقل صبر می کردی یه ترم از خانوم دکتر شدنت بگذره! مهناز دستپاچه به اطراف نگاه کرد و دست مهران را با قدرت بیشتری کشید و با قدم های تند به طرف یکی از کوچه های همان اطراف که خلوت بود، کشاند. من هم پشت سرشان رفتم. نگران بودم و می دانستم مهران آن قدر بی منطق است که هر چه هم برایش توضیح دهی باز هم حرف خودش را می زند. اگر می گفتیم که همسایه مان است و ماجرای اخیر را برایش شرح می دادیم، مطمئن بودم که باور نمی کرد و اگر می دانست که آن پسر به خانه مان آمده، بی معطلی و حتی شده با زور مهناز را با خودش می برد. هنوز هم با هم جروبحث می کردند و مهران هم مدام فریاد می زد: تو همه‌ش چه قدره مگه اومدی که این شده وضعت؟ هان؟ همش میگه من درس می خونم. اصلا از کجا معلوم بعد از هفت سال با شوهر و بچه هات نیای بوشهر؟ مهران خر کیه اصلا؟ یه بی سواد آسمون جل بدبخت که صبح تا شب سگ دو می زنه ته تهش پول چارتا نون و نیم کیلو تخم مرغ دستش‌و می گیره! مهناز با بغض و دستپاچه خیره اش بود، هی دهان باز می کرد حرفی بزند اما انگار نمی توانست. مانند ماهی شده بود که از آب بیرون افتاده بود و دهانش بی هدف باز و بسته می شد. مهران بی توجه به حال مهناز ادامه داد: آره دیگه. حدس می زدم. منو به اون پسره فروختی. ماشین میلیاردی اون کجا، ماشین درب و داغون من کجا؟ حتما کلی هم درس خونده نه عین من دیپلم ردی! نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد... @maleke_beheshty
قسمت 39 نگران نگاهم را بینشان می چرخاندم. باید کاری می کردم. نمی خواستم مهران فکر اشتباهی کند و همه چیز بینشان به هم بخورد. سعی کردم مغزم را که در آن لحظه قفل کرده بود به کار بیندازم و چیزی بگویم تا از اشتباه درش آورم. مهران دست مهناز را کشید. همین الان میری وسایلت رو جمع می کنی و با هم برمی گردیم بوشهر. مهناز داشت گریه اش می گرفت. نالید: مهران، جون مهناز این جوری نکن، به خدا آراز اونی نیست که تو فکر می کنی! اون... مهران از خشم کبود شد: به به خوش به غیرتم! آراز! ببینم عمو از این جریان خبر داره؟! مهناز بالاخره بغضش شکست: مهران به خدا اون طوری که تو فکر می کنی نیست. آراز یعنی اون پسره همسایه مونه... اگر ادامه می داد و راستش را می گفت، وضع از چیزی که بود بدتر می شد. بی فکر دهان باز کردم: اون پسر ربطی به مهناز نداره. من و اون پسر چند وقتی هست که با هم دوستیم. هر دو متعجب سرشان را به طرفم برگرداندند. سعی کردم خونسرد باشم، رو به مهران ادامه دادم: ببین مهران، هر کی مهناز رو نشناسه، من یکی خوب می شناسمش. هر چی که باشه اهل نامردی و پشت پا زدن به کسی که دوسش داره نیست. اون پسر، همسایه بغلیمونه و هیچ ربطی و کاری به مهناز هم نداره. با جدیت بیشتری خیره به چشم‌های قهوه ای سوخته ی مهران ادامه دادم: من نه قصد دخالت تو زندگی شما رو دارم و نه فضولی ولی یه چیزی رو می خوام بگم این که اگه شما این قدر مهناز رو دوست داری، باید به تصمیمش احترام بذاری. مهناز که بچه نیست، خیلی هم عاقله؛ پس می دونه داره چی کار میکنه. در ضمن عشق و علاقه به این شک کردنا و گیر دادن های الکی نیست مهران. اگه از الان این قدر به مهناز شک داری و نمی تونی بهش اعتماد کنی، بهتره قید هم دیگه رو بزنید. چون اساس زندگی اعتماده و شک عین آفت به جون زندگی می افته و ریشه هاش رو نابود میکنه. پس مراقب این آفت باشید. هر دو در سکوت خیره ام بودند. فکر کنم حرف هایم تاثیر خودش را گذاشته بود البته کاملا متوجه بودم، آن قسمت که گفتم آراز دوست من است بیش از بقیه ی حرف‌هایم مهران را آرام کرده بود. به جز دوستی من با آراز تمام حرف هایم، جدی و از ته دلم بود. دلم خوشبختی این دو نفر را می خواست؛ می‌دانستم و دیده بودم که چه زندگی هایی بر اثر همین شک های بی مورد و قضاوت های بی جا به هم ریخته است و دوست نداشتم زندگی مهناز که چون خواهر به من نزدیک بود و دوستش داشتم، به این روز بیفتد. مهناز با چشمان اشکی و لبخند قدردان نگاهم می کرد؛ مهران هم متفکر خیره به زمین و جلوی کفشش بود. تصمیم گرفتم که تنهایشان بگذارم تا راحت تر حرف هایشان را بزنند. وارد دانشگاه شدم؛ هنوز به شروع کلاس بیست دقیقه ای مانده بود. بی حوصله گوشی ام را درآوردم و شماره ی مامان را گرفتم که خیلی زود جواب داد: جانم سلافه؟ سلام مادر. لبخندی عمیق روی لبم نشست و مانند خودش با لهجه جواب دادم: سلام مامان جان. خوبی؟ - خوبم مادر. تو خوبی؟ اوضاع خوبه؟ مشکلی که پیش نیومده؟ اگر دست گل به آب دادن ها، سوتی هایم جلوی آراز، بالا رفتن از دیوار خانه ی مردم، را فاکتور می گرفتم، بله همه چیز خوب پیش می رفت! خنده ام گرفت و با مهربانی گفتم: قربونت برم همه چی خوبِ خوبه. نگران نباش. «خدا رو شکر» ی گفت که پرسیدم: میگم اوضاع خونه چطوره؟ سلاله، سپهر و سهیل، بابا؟ آهی کشید: بابات که همون وضعه و هر روزم که بدتر میشه. به خدا مادر دیگه نمی دونم باید چی کار کنم. هر چی بهش میگم برو کار کن و دست از اون کوفتی بکش که گوش نمیده. پوف کلافه و پر حرصی کشیدم که ادامه داد: ولی خدا رو شکر سهیل سر عقل اومده بچه ام. از اون روز که باهاش حرف زدی انگار از این رو به اون رو شده. پیش مهران کار میکنه و تونسته یه موتور بخره و باهاش میره مسافر کشی و شبا هم دست پر میاد خونه. لبخندی روی لبم آمد و از ته دل خدا را شکر کردم. چقدر خوشحال شده بودم اما غم مامان بخاطر وضعیت بابا در دلم سنگینی می کرد. کمی دیگر حرف زدیم و خداحافظی کردیم و با دیدن مهناز که به سمتم می آمد از جا بلند شدم. صورتش کمی سرخ بود و لبخند بر لب داشت که باعث شد من هم لب هایم به لبخندی کش بیاید، معلوم نبود باز مهران چه شیطنتی کرده بود! مهناز رو به رویم ایستاد و به یک باره در آغوشم کشید. لبخند دوباره ای روی لب هایم نشست: چی شد؟ نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد... @maleke_beheshty
قسمت 40 از آغوشم بیرون آمد و با چشمان ستاره بارانش گفت: حرفای تو کلی روش اثر گذاشت. البته هنوز غد بازیاش سر جاشه ها ولی غیر مستقیم عذرخواهی کرد. معلوم بود چقدر پشیمون شده. ضربه ای به شانه ام زد و ادامه داد: لامصب زبونت مار رو از سوراخ بیرون می کشه ها! خنده ام گرفت. -نه که دفعه ی اولمه باهاش حرف می زنم، مدل مهران اینجوریه دیگه حرف یکی دو هفته تو مغزش می مونه باز بالا‌خونه‌ش قاط می زنه! - منم برا همین یکی دو هفته ازت تشکر کردم دیگه. هر دو خندیدیم. ادامه داد: قرار شد یه چند روزی رو اینجا بمونه. وای سلافه اگه تو نبودی واقعا نمی دونستم باید چی بگم و چیکار کنم، عشقی به خدا. لبخند مهربانی به رویش زدم. - حالا با این دروغی که گفتم چیکار کنم؟! اگه آراز بفهمه که فکر می کنه چقدر عاشقشم تهفه خان! هیش! مهناز خونسرد شانه ای بالا انداخت. -از کجا می‌خواد بفهمه ولش کن بابا. شانه ای بالا انداختم و تازه یادم آمد که کلاسمان پنج دقیقه هست که شروع شده! - بیا بریم سر کلاس دیر شد، فقط یه وقت این دوتا هم رو نبینند مشکلی پیش نمیاد. سری تکان داد و هر دو با فکری مشوش شده و درگیر وارد کلاس شدیم. آن روز اصلا حواسم به درس و کلاس نبود؛ خوشبختانه فقط همان یک کلاس را داشتیم وگرنه اصلا مغزم کشش نداشت. از دانشگاه بیرون زدیم و در پیاده رو مشغول قدم زدن بودیم که متوجه ماشین آراز و مهران شدیم که با فاصله ی نسبتا کمی از هم در خیابان پارک بودند. هر دو همزمان پیاده شدند و به سمتمان آمدند. نگاهی مستأصل با مهناز ردوبدل کردیم. همین را کم داشتیم که این دو نفر هم دیگر را ببینند! همان چیزی که می‌ترسیدم و شد... مهران ظاهرا از ماشین، آراز را شناخته بود. آراز نگاهی به هر دویمان کرد و مثل همیشه با سرخوشی و پر انرژی سلام داد. مقابل مهران مجبور بودم کمی صمیمی با او برخورد کنم تا باور کند. لبخندی روی لب نشاندم و جوابش را دادم: سلام عزیزم. چه خوب کردی اومدی. چشمانش از تعجب چهارتا شد. نگاهی به اطراف کرد و با دست به خودش اشاره کرد: با منی؟! کنارش ایستادم و گفتم: آره دیگه. برای جلوگیری از حرف زدنش تصمیم گرفتم، مهران را با او آشنا کنم. اشاره ای به مهران کردم و رو به آراز گفتم: ایشون آقا مهران، نامزد مهناز هستند. آراز لبخندی زد و با صمیمیت با او دست داد و از آشنایی با او اظهار خوشبختی کرد. بعد از احوالپرسی، مهران رو به من و آراز کرد: خب شما می خواین برید، مزاحمتون نمیشم. منو مهناز هم میریم یه چرخی این اطراف بزنیم. آراز نگاهی به من کرد؛ نگاهش هنوز هم متعجب بود. لبخند دستپاچه ای زدم و گفتم: باشه. خوش بگذره. هر دو خداحافظی کوتاهی کردند و از ما دور شدند. من مانده بودم و آراز. قبل از اینکه حرفی بزند، سریع و حق به جانب گفتم: ببین، از این حرف زدن و لبخندهای من چیز دیگه ای فکر نکنی ها. همش بخاطر اینکه این سوتفاهمات برطرف شه. گیج شده گفت: چه سوتفاهمی؟ به طور خلاصه ماجرا را برایش توضیح دادم که لبخند شیطنت آمیزی روی لبش آمد: پس منو تو الان دوستیم دیگه؟ چپ چپی نگاهش کردم: ببین اگه بخوای از این قضیه سواستفاده کنی و منو اذیت کنی، من می دونم با تو. حواست باشه. نگاهش رنگ شیطنت داشت. اشاره ای به ماشین کرد و با نیش باز گفت: بفرما بالا خانومم. با حرص صدایش کردم: آراز! «جونم» کشیده ای گفت که اخمی کردم: این مسخره بازیا رو تمومش کن. من فقط مجبور شدم که این دروغ رو سر هم کنم! بعدشم تو مگه کار و زندگی نداری که همه ش اینجا پلاسی! شانه ای بالا انداخت: مگه من چیز بدی گفتم؟! داشتم رد می شدم گفتم یه سلامی کنم! قیافه ی جدی ای به خودش گرفت و ادامه داد: اصلا باورت نمیشه سلافه از سر صبح به دلم افتاده بود که من و تو امروز به هم وصل میشیم! غریدم: آراز! نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد... @maleke_beheshty
ده سال است که به ارگاسم نرسیده ام هنوز هم مردان زیادی وجود دارند که یا چیز زیادی از ارگاسم زنان نمی‌دانند یا برای آن اولویت و اهمیتی قائل نیستند. عاطفه، ۴۵ ساله, می‌گوید که همسرش با او مثل یک تکه گوشت بیجان رفتار می‌کند: «می‌آید سراغم، کمی بدنم را فشار می‌دهد تا خودش تحریک شود و بعد تمام. من اصلا فرصت پیدا نمی‌کنم فکر کنم.» نشناختن حق لذت جنسی و چگونگی رسیدن به ارگاسم، تنها یک بخش از مشکلات گسترده جنسی زنان در ایران و سراسر جهان است اما در ایران دست‌کم نیمی از ازدواج‌ها به دلیل همین مشکلات به طلاق می‌انجامد حرفهای +18برای استحکام بنیان خانواده کانال مارو به دوستان خود معرفی کنید 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1436156243C9e619ffe37
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا امسال چهارشنبه سوری افکارمان را گردگیری کنیم کینه ها و غصه ها و هرچه تلخی داریم را در آتش بیاندازیم و سرخی عشق را از آتش بگیریم @maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹 @maleke_beheshty 🌹بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ معنی دعای فرج 👇👇 خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @maleke_beheshty 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌸تقدیم به شما خوبان 🎀آدینه تون 🌸به زیبـایی گل 🎀آرزوهاتون دست یافتنی 🌸کانون گرم خانوادتون 🎀پراز مهـربانی 🌸سایه بزرگترهاتون 🎀مستـدام 🌸عشق تون پابرجـا 🎀و سعادت و خوشبختی 🌸یار همیشگی شما باشـه 🎀صبح آدینه تون گلبارون 🌸 ═ೋ❅🍃♥️♥️🍃❅ೋ═ ❥↬@maleke_beheshty
هیچ کس قفل بدون کلید نمی سازه هم مشکلات بدون راه حل سر راه بنده هاش نمیزاره شک نکن! باشید @maleke_beheshty
✅️مراقب داشته‌هات‌نباشی‌برات‌آرزو‌میشن ♦️فردی هنگام راه رفتن،پایش به سکه ای خورد.تاریک بود، فکر کرد طلاست،کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند،دید یک سکه‌ی 2 ریالی است،ولی‌کاغذی که‌آتش زده،مبلغش هزارتومن‌بوده😥 ♦️گفت: چی را برای چی آتش زدم! و این حکایت زندگی خیلی‌از ماهاست که چیزهای بزرگ را برای مسائل کوچک آتش میزنیم وخودمان هم خبر نداریم. ❌️دقت کنیم برای به دست آوردن چه چیزایی،چیارو داریم به آتش می کشیم !❌️ @maleke_beheshty
🍁 هر چقدر هم که گذشته‌تان آلوده بوده باشد، آینده‌تان هنوز حتی یک لکه ندارد. زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های دیروزتان شروع نکنید. به عقب نگاه نکنید مگر اینکه چشم‌اندازی زیبا باشد. هر روز یک شروع تازه است. هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم، اولین روز از باقی عمرمان است. یکی از بهترین راه‌ها برای گذشتن از مشکلات گذشته این است که همه توجه و تمرکزتان را روی کاری جمع کنید که از خودتان در آینده برایش متشکر خواهید بود. 💠 @maleke_beheshty 💠