eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 146 متین نوازش آرام، مرا به دوران کودکی ام می برد. زمانی که مادر با نوازش آرام مرا از خواب بیدار می کرد. گاهی چانشی اش غرغرهای جانانه اش بود و آنطور از زمین و زمان گلایه می کرد که انگار جرم کرده ام کمی بیشتر خوابیده ام. پلک هایم را باز می کنم و جز تاریکی چیزی صورتم را فرا نمی گیرد. پلک می زنم و قدرت بینایی ام را بیشتر می کنم ولی فایده ندارد. از روی کاناپه بلند می شوم و نگاهی به اطرافم می اندازم که قامت الناز رو به رویم ظاهر می شود. با تعجب نگاهش می کنم و زمزمه وار علت حضورش را این موقع شب می پرسم. -اینجا چکار می کنی؟ این بچه بازیا چیه؟ بازتاب نور تلفن همراهش به خوبی چهره اش را مشخص می کند. -چرا پیشش نخوابیدی؟ دلم برات سوخت، دیدم تنها خوابیدی. پتو رو هم‌ که کنار زدی. صورتت یخ زده بود متین جون. -خب که چی؟ کمی خودش را جمع می کند، امروز برخلاف اکثر اوقعات با لباس پوشیده ظاهر شده است. -برو تو اتاق من بخواب... از درخواست وقیحانه اش عصبانی می شوم. برایش خط و نشان می کشم. -گوش کن ببین چی می گم. اگه قراره اینجا بمونی باید حواست باشه پاتو از گلیمت درازتر نکنی، و گرنه... -پوفی عمیق می کشم و میان عصبانیت انبوهم می توپم. -اون از درخواست وقیحانه ی چند سال پیشت، اینم از حالا. ببینم پدرت خبر داره تو اینقدر کثیف شدی؟ در تاریکی شب می توان رخ رنگ پریده اش را خوب ببینم. سر به زیر می شود و با حال تزرع شروع به گلایه می کند. -دوست دارم متین. می فهمی؟ همش‌ حس می کنم داری حروم میشی؟حیف می شی. اخه تا کی می خوای با یه زنی که حکم یه دیوارو داره زندگی کنی؟ من هیچ عشقی نمیبینم بینتون، پس چرا داری به زندگیت ادامه می دی؟ کمی آرام می شوم. خیره به چشمانش می شوم و با غیظ کلمات را محکم پشت سر هم ردیف می کنم. -به خودم ربط داره می فهمی؟ حالا برو گمشو تو اتاقت وگرنه همین الان به پدرت می گم که چه دختری بزرگ کرده. تهدیدم را جدی می گیردو از کنارم با عجله دور می شود. با عصبانیت لیوان نیمه ی آب روی میز را برمی دارم و به یکباره سر می کشم و باز روی کاناپه دراز می کشم. غزاله در اتاق را که باز می کند چشمانم را باز می کنم و چهر ه اش درد می شود بر تن بی رمقم. از روی تخت بلند می شوم و خواب الود بدون هیچ حرکتی به سمت کمد می روم. نگاهم‌ می کند و من ساک دستی ام را از کمد خارج می کنم. چند دست لباس داخلش قرار می دهم که خشمش فوران می کند. -داری میری؟ جواب نمی دهم‌ و لباس ها را درون ساک مچاله می کنم و از داخل کشوی دراور چند کرم و برس و... بر می دارم و داخلش می گذارم. از آویز کمد مانتوام را خارج می کنم که صدایش دوباره آزارم می دهد. -پس خودت داری میری، با پای خودت. نگاهش می کنم و مانتوام‌را به تن می کنم و شالی سورمه ایی رنگ روی سرم قرار می دهم‌و به سمت در می روم‌ که دستش ساعدم را چنگال می کند. -کجا می ری؟ بی روح نگاهش می کنم. -مگه برات فرقی داره. پوزخندی می زند و با جدیت ادامه می دهد. -لطفا اگه رفتی تکلیفتو مشخص کن. من حوصله ندارم اسم یک زن داخل شناسنامم باشه و خبری از اون نباشه. بی رمق نگاهش می کنم که زنگ خور تلفن همراهم به صدا در می آید. روی پاشنه می چرخم و تلفن همراهم را از روی میز بر می دارم و با دیدن شماره عمه تماس را قطع می کنم. دنیا روی سرم خراب می شود. کجا بروم؟ کدام خانه؟ اگر مادرم بفهمد حتما می میرد، شماتت ها و سرزنش ها به کنار، با حال خرابش چه کنم؟ -چرا جواب نمی دی؟ طوری با من‌حرف می زند که انگار دشمن چند صد سالشم‌. -چون دلم می خواهد. در اتاق را می بندد و با تمسخر نگاهم می کند. -من زن ناقص نمی خوام. زن علیل نمی خواهم. من خیلی جوونم غزاله، پس اگه می خوای منو مقصر کنی، راحت باش. چشمانم سیاهی می رود. در دل فریاد می کشم و فقط می پرسم کجای کار را اشتباه رفته ام؟ چشمه ی اشکم خشکیده است. با تلاش خودم را به دیوار تکیه می دهم. حس می کنم پتکی سنگین روی سرم فرود آمده و از من چیزی جز یک لاشه ی خسته نمانده است. -نمی گم تو مقصر بودی، ولی خب منم دلم بچه می خواد. گناه من‌ چیه؟ هان؟ خودت بگو گناه من‌چیه؟ به بی ارزش ترین موجود زندگی ام زل می زنم. -خیلی پستی متین. خیلی... نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 147 سرم گیچ می رود ولی به سختی تعادلم را نگاه می دارم‌. حالت تهوع می گیرم، ساک از دستم رها می شود و به سمت سرویس می دوم. آنقدر عق می زنم که ماهیچه ی شکمم می گیرد اشک از چشمانم خارج می شود. چند مشت آب سرد به صورتم می زنم و با خونسردی کامل از سرویس خارج می شوم. حتی نگاه به چهره ی متین نمی اندازم که خونسرد روی کاناپه نشسته است و بدون هیچ توجهی به اتاق می روم و ساک دستی ام را بر می دارم. و به سمت در خروجی می روم که صدای الناز مرا متوقف می کند. -چه خبرتونه؟ اول صبحی خونه را گذاشتید رو سرتون؟ توجه نمی کنم‌و در را باز می کنم و بی هدف از ساختمان خارج می شوم. انگار تمام‌ تعلقاتم را رها می کنم از خانه خارج می شوم. آزاد و رها آواره خیابان ها می شوم مانند سیما و دو سال پیش که آواره خیابان ها بود و سرانجام مرگ او را آرام کرد. روی صندلی ایستگاه اتوبوس می نشینم و با انگشت شماره ی سیو شده ی محمد را فشار می دهم و با آن تماس می گیرم. تمام حرف هایش در گذشته مرا دلداری می دهد و می دانم بهترین کسی که می تواند در این روزهای خسته دلداری ام دهد اوست. صدای قوی و محکمش، تابوی نا امیدی ام را میشکند. -جانم غزاله. ولی صدایم می لرزد. -محمد... کجایی؟ صدای او هم نگران می شود. -چیزی شده غزاله؟ اتفاقی افتاده؟ انگار دشوارترین حرف عمرم را باید بزنم. -گفتی مث کوه همیشه پشتمی یادته؟ گفتی با زمین و زمان می جنگی و نمی ذاری قلب آبجی کوچکت بلرزه یادته؟ گفتی نمی ذاری چشم ابجی کوچیکت خیس بشه، چه برسه به اینکه بخواد به راه های بد فکر کنه، یادته؟ صدایش آرام و ضعیف تر از قبل می شود. -دردتو بگو، دردت بجونم. بغضم‌می شکند. تمام سدهای مانع رسیدنش را کنار می زنم و می گویم: -می خوام طلاق بگیرم، جدا بشم کمکم کن. صدایش می بُرد و من به عین واقعیت متلاشی می شوم. به کسی نیاز دارم که ویرانه هایم را بسازد، ولی مگر می شود؟ -چیزی شده غزاله؟ حس می کنم ساعت ها گریه کرده است و بر سر کوبیده است، صدایش از ته چاه می آید، لرزان و بی جان. -مفصله محمد، مفصله... و باز بغض لعنتی ام می شکند و به بدبختی ام می گریم. -خیلی خب... خیلی خب، گریه نکن غزاله. گریه نکن آبجی کوچکه. گریه نکن عزیزم. الان کجایی؟ به اطراف دید می زنم. دیگر برایم نگاه پرسشگر عابران و حس انسان دوستانه شان مهم نیست. -تو خیابون، زیر شلاق بارون. تنهام محمد. تنهام... عصبانیتش بر افروخته می شود. -غلط کرده انداختت بیرون... گ..ه خورده، مردتیکه عوضی... پشت سر هم و زنجیر وار فحش می دهد و به حرف هایم توجه نمی کند که جیغم باعث می شود برای لحظه ایی سکوت کند. -من... خودم... زدم بیرون محمد. الان بگو چکار کنم؛ کدوم گوری برم؟ صدایش باز می لرزد. -آدرس بده خودمو بهت می رسونم. تا بعد از ظهر میام اصفهان. به پارکی می روم و روی نیمکت سرد چوبی می نشینم. نگاه به ساعتت شماطه دار مچی ام می اندازم و لعنت به ساعت های انتظار می فرستم. فکر متین مرا تنها نمی گذارد و ترس فهمیدن سرگذشت تلخم توسط پدر و مادر، مرا بیشتر از قبل اذیت می کند. از روی نیمکت بلند می شوم و تنها فکری که مغزم را درگیر کرده است بودن متین در تنهایی با دختری که به یکباره وارد زندگی ام شد. من زندگی ام را کامل ب او ارزانی دادم؟ من چه کردم؟ قدم هایم را سریع به سمت خانه ی نا امیدانه ام بر می دارم و نمی فهمم قصدم از اینکار چیست. مچ گیری؟ یا فهمیدن راز زنی که پشت صحنه آرام مانند موریانه به جان زندگی ام افتاد؟ رو به روی ساختمان قرار می گیرم. هیچ کدام از علائم حیاتی ام تنظیم نیست. نفس عمیق می کشم و آرام وارد ساختمان می شوم. از پله ها برای صعود به طبقه ی سه استفاده می کنم و تن زخمی و خسته ام را آرام آرام بالا می کِشم. پشت در قرار می گیرم. همان دری که چند سال بانوی آن خانه بودم، ولی الان...؟ نمی توانم متین را با تمام بدی اش در آغوش چندش ناک زن دیگری ببینم. نه کار من نیست؟ من آنقدر سخت دل و غاصی نیستم. ولی کلید را از کیف خارج می کنم. اول و آخر باید راز زن پشت پرده را رونمایی کنم. نکند حتی یک درصد الناز مقصر تمام بدبختی ام باشد و با نقشه وارد زندگی ام شده است. آرام و طوری که صدایی شنیده نشود قفل را در کلید می چرخانم و وارد می شوم. خانه ایی سرد که بوی بی وفایش حس شامه ام را تحریک می کند. آرام وارد می شوم و در سالن کسی را نمی بینم. نگاه به جا کفشی می اندازم و کفش های هر دویشان را دورن جا کفشی می بینم. تنگی نفسم بیشتر می شود، یعنی الناز همان زن...؟ نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 148 سر کی به آشپزخانه می کشم‌و با دستان لرزان دستم را روی دستگیره ی اتاق خواب می گذارم. نکند روی تخت جای من، او خوابیده است؟ لب هایم را محکم می فشارم و صدای نفسم را خفه می کنم. ولی عرق صورتم خبر از دل متلاطمم می دهد. با گردباد وحشی قلبم چه کنم؟ آرام در را باز می کنم و چشمانم را به دیدن هر چیزی قانع می کنم. در را آرام باز می کنم و متین را به تنهایی روی تخت می بینم. به یکباره نگاهش به سمتم‌ کشیده می شود و موبایل درون دستانش را داخل جیبش قرار می دهد. تلخندی می زند و طلبکارانه نگاهم‌می کند. -چرا اومدی؟ جواب نمی دهم و به سمت کشوی دراور می روم و با عصبانیت به دنبال مدارکم می گردم و با یافتن پوشه ی مدارک آن را بر می دارم و شناسنامه و کارت ملی را خارج می کنم و داخل همان ساک می اندازم. -مدارکت رو بر می داری؟ با اخم به سمتش بر می گردم و با اقتدار جوابش را می دهم. -می رم تهران درخواست طلاق می دم. اینطور برای هر دومون بهتره. -حتما اینکارو بکن، پس من‌ امشب به بابات زنگ می زنمو و همه چیو می گم. با تعجب نگاهش می کنم. -تو چی گفتی؟ شانه بالا می اندازد و با خونسردی ادامه می دهد. -دلیل اصلی طلاق! بهشون می گم چند ماهه مریض داری می کردم، بهشون می گم دیگه خسته شدم، بهشون می گم که... نمی گذارم بیشتر از این ادامه دهد. به سمتش حمله ور می شوم و تمام عصبانیتم را به حنجره ام انتقال می دهم. -غلط کردی، تو هیچی به خونوادم نمی گی. اونا از چیزی خبر ندارن، مادرم پس میفته، می فهمی؟. تلخ می خندد... آنقدر تلخ می خندد که کامم را زهر آگین می کند. -هنوز مثل اوائل خودرای و ترسویی، نگذاشتی از بهترین دوران زندگیمون کوچکترین لذتی ببریم چون خونوادت مانع می شدن. الانم حرف های قدیمی می زنی‌ هنوز مث قبلی، مثل قبل غزاله. ایکاش بعد چند سال درست می شدی، یکم مثل من با فرهنگ می شدی، با فرهنگ لباس می پوشیدی، با فرهنگ می گشتی. این اواخر شده بودی مایه ی آبرو ریزی من، اینو می فهمی؟ دیگه خجالت می کشیدم به کسی بگم این زن، زنمه... تمام اندامم می لرزد‌ آنقدر می لرزد که لرزشش‌مانع جواب دادن‌می شود. دندان هایم محکم به هم‌می خورند و هضم این همه توهین برایم مشکل می شود. -حالا می تونی بری. اگه دلت می خواد بدونی که کسی تو زندگی من هست یا نه، بهتره بهت بگم که... صدایش قطع می شود. تلفنش را از داخل جیب خارج می کند. -شکاکی ات، بد اخلاقی ات، بد قلقیت، افسردگی ات و در آخر بیماریت، منو ازت سرد کرد غزاله. من‌پسری نیستم که وفادار باشم و تا آخر عمر یک زن علیل رو تحمل کنم و حرفی نزنم‌. من یه زنی می خوام که پا به پام حرکت کنه، با من باشه، پشتم‌باشه، به بودنش افتخار کنم نه مثل یک مجسمه گچی.... دیگر تحمل حرف هایش برایم دشوار می شود، مگر بالاتر از سیاهی رنگی هست؟ صفحه ی گوشی را رو به رویم روشن می کند. -اگه دوست داری بدونی کی اومده توی زندگیم؟؟؟ خوب نگاه کن..... برای اولین بار در زندگی ام دعا می کنم‌که نابینا شوم‌ و نبینم که چه کسی زندگی ام را ویران کرده است. چهره اش که مقابل چشمانم قرار می گیرد را خوب می شناسم. از همان چیزی که می ترسیدم، از همان خاطره ی تلخی که دوران نامزدیمان را به زهر تبدیل کردم. همان روزهای اول... بغضم‌بار دیگر می شکند. دستانم را سد چشمانم قرار می دهم و مانع دیدنش می شوم. دلم نمی خواهد بیشتر از این عذاب بکشم... -خیلی دوسم داره، اول از همه... به هم‌میایم، از همه لحاظ. سوم اینکه می تونم روش همه جوره حساب کنم. همه جوره غزاله... یه مدت رفت آمریکا، ولی چند ماه پیش برگشت. نتونست اونجا دووم‌ بیاره، چون عاشق بود. نتونست پیش پدرش بمونه، چون یه تکه ی قلبشو پیش من گذاشته بود. می دونی اولین قرارهامون از کی شروع شد؟ از اولین روزهای بیماریت، از وقتی دکتر قطع امید کرد، از وقتی از زندگی نا امید شدی، از روزی که آغوشتو ازم منع کردی، حس کردی دنیا به آخر رسیده، به زور قرص های اعصاب می خوابیدی و یادت می رفت متینی وجود داره. مگه یه مرد چقدر تحمل داره؟ چقدر غزاله؟ اونم‌ من، منی که الگوم یه پدری انچنانی بود، توی زندگیم یاد نگرفتم تا چه حدی پا به پای زن زندگی ام‌ قدم بزنم. پدرم هیچ وقت حد رو یادم نداد. حد را یاد گرفتم ولی تا زمانی. تا زمانی که طاقتم طاق بشه و صبرم لبریز. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 149 حدو پدرم اینطور بهم یاد داد. اینطور غزاله، حس می کنی مقصر منم نه؟ ولی باور کن‌مقصر خوده خودتی... از بعد از مرگ سیما همین الناز پس فطرت چندین بار وارد این خونه شد و ازم درخواستشو غیر مستقیم خواست... ولی اونقدر حقیر نیستم و نبودم که با هر هرزه و آشغالی بپرم. من تو را با یه نگاه خواستمت، با همون نگاه باختمت. باختمت غزاله... تو را باختم. شاید گاهی عذاب وجدان می گیرم ولی حقو به هر دومون بده، من نمی تونم زنی مثل تو را بغلم تحمل کنم. من نمی تونم ترحم‌ کنم. حس من یه عشق دو طرفه است، گاها با غرور. اصلا تو عمرم حتی به هیچ بنی بشری رحم نکردم. اگه پشت سیما بودم، چون مثل اون از خانوادت زخم خورده بودم. از عقایدشون، از حرفاشون از طرز زندگیشون، یادته چقدر دلم می خواست فقط یه شب تا صبح کل خیابون های شهرو گز بزنیم؟ یادته غزاله؟ دلم می خواست یکم باهام راحت باشی؟ جلوی خونوادت رو به روم بایستی؟ یادته؟ تو نکردی غزاله، تو هیچ وقت از حقت دفاع نکردی، هیچ وقت خوده خودتو نشون ندادی، به مرور از قلبم فاصله گرفتی. به مرور حس کردم من زنی ضعیف مثل تو رو نمی خوام. من همون غزاله ی قوی و محکم قبل از ازدواجمون را می خواستم، یادته به خاطر من جلوی پدر و مادرت ایستادی؟ یادته؟ سه روز غذا نخوردی تا بهشون نشون بدی که مرد میدانی. نشون بدی به خاطر عشقت تا پای جون می جنگی. ولی بعد از ازدواج همه چی برعکس شد، بعد از ازدواج چون بهم رسیدی و فکر می کردی دیگه از دستم‌نمیدی می خواستی منو با شرایطت وفق بدی. غزاله من خیلی کوتاه اومدم، ولی الان نمی تونم. نمی فهمم زنده ام و این حرف ها را می شنوم؟ الان راحت و توافقی جدا می شیم. توافقی هم جدا نشیم چون نقص جسمی داری قانون حق رو بهم می ده. مهریتو میدم، تمام و کمال. چون دلم نمی خواد بعد از جداییمون دیگه درگیرت باشم. ساکت می شود. چند نفس عمیق می کشد. آرام دستم را از روی چشمانم‌عقب می زنم و چهره ی رویا در صفحه ی روشن موبایل بار دیگر سوهان روحم می شود. اینبار نوبت من است که منفجر شوم. فوران کنم و هر آنچه اطرافم است را از بین ببرم. تلفن همراهش را میان انگشتان لرزانم می گیرم و با قدرتی که نمی دانم از کجا مرا شارژ می کند آن را محکم به دیوار می کوبم؛ آینه ی دراور را می شکنم، رو تختی را مچاله می کنم، تمام وسایل آرایش را روی زمین می ریزم، لگد به در دیوار می زنم، لپ تاپ روی میز را محکم روی زمین می کوبم، زجه می زنم، فریاد می کشم؛ از زمین و زمان گلایه می کنم، الناز را که متعجب به سمتم می دود و مانع می شود را پس می زنم، چندین مشت دردآلود به زمین می کوبم، و در آخر پخش زمین می شوم و میان اشک و خون غرق می شوم. او نمی داند که مرا به ضعیف ترین زن روی زمین تبدیل کرده است. زنی که هیچ ندارد... هیچ..... کافی است عزا و ماتم! اندام لرزانم را از زمین سفت و سخت جدا می کنم و با تن خسته و نالان به سمت در می روم. نگاه به پشت سر نمی اندازم. گذشته ام را در لجن زارش تنها می گذارم و اجازه نمی دهم بیش از این بوی تعفنش مرا احاطه کند. آرام و بی نشان، با زخمی کهنه و قلبی مجروح به خیابان های شهر پناه می برم‌ و آنقدر قدم می زنم که نمی فهمم به کجا می رسم. مانند فردی مدهوش، حتی نمی فهمم کجای تخیلاتم سیر می کنم. صدای زنگ تلفن همراه مرا متوقف می کند و دستم را درون جیب مانتو فرو می کنم و با دیدن شماره ی محمد می ایستم و با صدای سکوتم جواب می دهم. -غزاله، الان اصفهانم. یه آدرس دقیق بده. نگاه به مغازه های شهر خاکستری ام می اندازم، ولی چیزی دستگیرم نمی شود. سد عابر زن میان سالی می شوم و با لب های لرزان و صدای مرتعش آدرس را می خواهم و بعد از گفتن آدرس روی لبه ی مغازه ایی می نشینم. آرام و سرد و سر به زیر، انگار تمام شهر زیر غلاف بی خیالیم به سر می برد و من تنها داغدار این شهرم. نمی فهمم زمان چگونه می گذرد که صدای سردش مرا از جا می کَند. -غزاله؟ نگاهش می کنم. توجه نمی کند که در ملا عام است و مرا به آغوش می کشد. سرم را بوسه باران می کند و صورت خیسم را با انگشت می خشکاند. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 150 -بریم همین الان بلیط برای تهران گرفتم، بریم وقت نداریم. از مسیر دو ساندویج می خرد و بدون اینکه سوالی کند یکی از آن ها را به دستم می دهد. -بخور آبجی کوچکه، بخور ضعف کردی. او ضعف مرا دیده است ولی آشفتگی درونم را حس نکرده. با سیبک عظیم گلویم چه کنم؟ اب دهان فرو نمی رود چه برسد به لقمه ایی از غذا. تا رسیدن به اتوبوس هر دو هیچ نمی خوریم و هیچ نمی گوییم. کنار پنجره می نشینم و ساک را از دستم می گیرد و بالا جا می دهد و کنارم قرار می گیرد‌. -بخور غزاله، بخور ضعف کردی آبجی، دنیا که به آخر نرسیده عزیز من‌. نگاهش می کنم. دنیای من به آخر رسیده است. دنیایی که از روز اول دختر بودن در آن کم ارزش و پست بود. حق انتخاب شوهر برای خانواده ام بود و سوختن و ساختن با من. دنیایی بی مروت، دنیای زشت و پلید. من به آخر دنیا رسیده ام. -غزاله... به دستم بطری کوچک دوغ می دهد. -حداقل دو قلوپ از این بخور. چشمانم را می بندم و به صندلی تکیه می دهم. -از گلوم پایین نمیره محمد. نمیره محمد... نمیره. دستش را روی انگشتان منجمدم می گذارد. -هر چی سخت بگیری سخت می گذره؟ یکم راحت و ریلکس باش و بگو چی شده؟ پلک هایم آرام باز می شود. -با چه رویی برم خونه؟ بگم می خوام جدا بشم؟ چطور محمد؟ من به اصرار خودم ازدواج کردم، حس می کردم عشق مهمه، حس می کردم دو طرف که عاشق هم باشند تضمین خوشبختیه، ولی حالا فهمیدم که عشق بزرگترین دروغ زندگی، بزرگترین دروغ زندگی..... صحبتی نمی کند. می فهمم که می خواهد اصرار قلبیم را مانند آتشفشانی بر ملا کنم. -مامان منو قبول می کنه؟ قبول کنه، بابا منو فحش نمی ده؟ سیلی نمی زنه؟ تحقیر نمی کنه؟ اینکارها را هم کنه، یه عمر باید سرکوفت بشنوم که آبروشون رو بردم‌. چون انتخابم غلط بود، چون انتخابم هم آبرو می بره. می فهمی محمد؟ می فهمی منو؟ محکم‌تر دستش را فشار می دهم. -می فهممت آبجی کوچکه. نفس عمیق می کشم. -محمد من از خونه رونده شدم، از خونه ی خودم...! کی باورشو می کرد؟ محکمتر انگشتانم را فشار می دهد. -د غلط کرده... چرا زودتر بهم نگفتی غزاله..‌. چرا؟ چشمانم را می بندم. -اشتباه کردم، حس می کردم چون دخترم، چون خودم برای داشتنش پافشاری کردم، چون طلاق دختر تو خونواده ی پدری یعنی شکستن، یعنی خرد شدن، یعنی آبرو ریزی، سکوت کردم. سکوت کردم محمد... -متین چکار کرد غزاله؟ چه بلایی سرت آورد... سر به زیر می شوم بر خلاف روزهای شیدایی که ایستاده و سر بلند از عشقم دفاع کردم. -متین منو کُشت. از من چیزی باقی نگذاشت. متین به معنای واقعی خردم کرد، خاکشیرم کرد... عصبانی می شود. -آخه چرا؟ سیبک گلویم مانع قورت دادن بغضم می شود. -منو نمی خواد، بعد از سه سال گفت منو نمی خواد، چون تو شآنش نیستم. چون ناقصم، چون مریضم، چون هرگز نمی تونم مادر بشم. چون‌... باز می گریم، عادت این روزهایم، اگر نگریم عجیب است. -چی شده غزاله؟ بهم بگو؟ داری دِقَم می دی. نفس عمیقی می کشم... -من‌دو ساله بیمارم، دو سال با یه مریضی مزخرف دست و پا نرم کردم، نتونستن جلوی خونریزی شدیمو بگیرن، الان رحم ندارم. شوکه می شود. -غزاله... چرا به این چیزی نگفتی؟ چراااا؟ سر به زیر می شوم. -گفتم اگه مامان بفهمه، حالش بدتر از این می شه. محکم می غرد. -تو چرا بدون مشورت با من اینکارو کردی، بلاخره می بردمت تهران پیش بهترین متخصص دوا و دکتر می کردی، چرا اینکارو کردی غزاله، چرا؟؟ نگاهش می کنم. صورتش قرمز و بر افروخته است و دستانش می لرزد. -هر دکتری که می گی رفتم، چون خون زیادی از دست می دادم و حتی تزریق خون فایده نداشت، کمیته ی پزشکی این تصمیمو گرفت. نفسش را با حرص فوت می کند. نمی توانم بیش از این چهره ی درهم و شکننده اش را ببینم. سر به زیر نگاه به شیشه ی اتوبوس می کنم و چشمانم را می بندم. -منو کجا می بری محمد؟ کمک راننده با صدای دو رگه ی خود بلند فریاد می کشد: -می خوایم حرکت کنیم، کسی جا نمونه. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
Alireza Roozegar - Ghalbam.mp3
3.44M
🍃بهش بگو: بدون تو مگه میشه سَر کرد؟!.. ▷ ◉──────── ♪♡ 💞@maleke_beheshty💞
Ehaam - Ashegh Sho(2).mp3
4.37M
♥ ‌ ꪶⅈ𝕜ꫀ 🍃بهش بگو: عاشق شو شده برای یک شب 💞@maleke_beheshty💞
برای امشبتون زيباترين حسها رو خواهانم حس قشنگ آرامش حس وجود خدا در قلبتون حس لطافت گلها حس باران توفصل پاییز و حس داشتن دوستانِ خوبے مثل شـما شب بخیر 💞@maleke_beheshty💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹 @maleke_beheshty 🌹بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ معنی دعای فرج 👇👇 خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @maleke_beheshty 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠