#تربیتی
برخی از والدین میخواهندعذاب وجدان کم توجهی به کودکشان و وقت نگذاشتن برای او را باخریدن جبران کنند که باعث رفاه زدگی میشودرفاه زیاد یکی ازموانع رشداست.
💞@maleke_beheshty💞
#فرزند_پروری
رازهای بد نباید راز بمانند...
کودک باید یاد بگیرد درباره رازهایی که او را ناراحت میکنند یا به او آسیب میزنند حرف بزند. کودک باید یاد بگیرد که بین راز خوب و بد تفاوت وجود دارد. رازهای خوب (مثلا خرید پنهانی هدیه) را میتوان مخفی نگه داشت اما رازهای بد را باید به فرد مورد اعتماد گفت.
برای اینکه کودک بتواند چنین کند باید اعتماد به نفس داشته باشد و نترسد با گفتن اتفاق رخ داده تنبیه میشود.
💞@maleke_beheshty💞
#سلامتی
♻️میل شما به چیست❓
🔻کسانی که میل به تلخی وتندی دارند یک سردی در بدنشان وجود دارد.🌶
🔻کسانی که خیلی میل به شوری دارند: علت غلبه سودا یا سودای مغز است (استرس،اضطراب،افسردگی)یا سودای معده (اشتهای کم ومکرر،ریزه خواری) نشانه ی سودای معده است.
🔻کسانی که میل به ترشی دارند : علت غلبه صفرا است معمولا از شیرینی هم بدشان می آید .
🔻کسانی که به شدت میل به شیرینی دارند :کم خونی شدید دارند.
🔻کسانی که میل به گچ،خاک،برنج خام، یخ،کشک دارند: علت کم خونی شدید است که حتما باید درمان شوند
💞@maleke_beheshty💞
#زیبایی
ترفند درمانی جوش صورت چیست؟
اگر زیاد جوش می زنید، حتما نوشیدن روزی یک لیوان خاکشیر را در برنامه غذای خود قرار دهید.
خاکشیر خنک است و به پوستتان جلا می دهد.
@maleke_beheshty
🌼🍃🌼🌼🍃🌼
✅ #سیاستهای_همسرداری
🍃🌸تنها ۱۲ درصد از مردان #خیانتکار معتقدند که معشوقه شان اندام و چهره ای جذاب تر از همسرشان دارد
🍃🌸به عبارت دیگر برخلاف تصور عموم، مردان به خاطر داشتن یک رابطه ی جنسی گرم تر با زنی زیباتر به سوی #خیانت نمی روند بلکه دلیل اصلی آن ها برای خیانت، عاطفی است.
🍃🌸ابتدا یک رابطه ی عاطفی بین مرد و #معشوقه شکل می گیرد و رابطه ی جنسی به دنبال آن آغاز خواهد شد.
🍃🌸اگر از #خیانت همسر خود می ترسید به دنبال ایجاد رابطه ی عاطفی محکم تر و عاشقانه تری با همسرتان باشید نه این که خود را لاغرتر کنید و یا سعی در زیباتر کردن چهره ی خود داشته باشید.
@maleke_beheshty
⚜🍃⚜⚜🍃⚜
✅ #سیاستهای_رفتاری
🍃 گفتن جملهی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جملهی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد!
👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كردهايم!
👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كردهايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست میدهيم!
👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم!
👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود!
👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفادهی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد!
✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد!
@maleke_beheshty
قسمت 41
اين بار که چشم باز می کنم...اتاق در تاريکی فرو رفته...ماهان روی صندلی نشسته و با حلقه من که ديشب درش آوردم
بازی می کند...بلند می شوم....دلم می خواهد دوش بگيرم...متوجهم می شود...لبخند کمرنگی می زند و می گويد کجا؟
حموم -
:سری تکان می دهد و می گويد
خوبه...تا تو بری و بيای منم ؼذاتو ميارم واست -
:از اتاق بيرون می روم...مادرم با ديدنم از جا می پرد.آهسته می گويم
...حالم خوبه مامان -
دوش آب يخ هم از سوزش تنم کم نمی کند.حوله ام را می پوشم و به اتاقم بر می گردم....ماهان به سمتم می آيد و کاله
حوله ام را سرم می کند و آب موهايم را می گيرد...روی تخت می نشينم...ظرؾ ؼذا را به دستم می دهد...ميل
ندارم..اما برای فرار از اصرارهای ماهان چند لقمه می خورم...ظرؾ ؼذا را روی ميز می گذارم و دوباره دراز می
...کشم....ماهان روی صندلی نشسته و نگاهم می کند
...نمی خوای لباساتو بپوشی...اينجوری سرما می خوری خانوم کوچولو-
از اين لفظ بيزارم...بؽضم می گيرد...وقتی مريض بودم....بؽلم می کرد...موهايم را می بوسيد و همين جوری می گفت
:خانوم کوچولو...چقدر آؼوشش را کم دارم... رو به ماهان می کنم و با لبهای ورچيده می گويم
...ماهان-
:می آيد و لبه تخت می نشيند و آهسته می گويد
...جونم-
:چشمانم را می بندم و می گويم
....بؽلم کن -
چراغ را خاموش می کند...کنارم دراز می کشد...نه کامل...حالتی بين نشسته و خوابيده...دستانش را باز می
کند...مرددم...نمی توانم...اما او در آؼوشم می کشد...سرم روی قلبش قرار می گيرد...چه ضربان نا آشنايی...چه عطر
ؼريبی...موهايم را می بوسد....نههههه....نکن....بؽض دارد خفه ام می کند...دستش به سمت بند حوله ام می
:رود...تکان می خورم...محکم نگهم می دارد و آرام می گويد
...هيش...کاريت ندارم...حوله ت خيسه...رختخوابت خيس شده سرما می خوری-
حوله را در می آورد...خدا را شکر که اتاق تاريک است...سرم را روی سينه اش می گذارد و پتو را تا گردنم باال می
:کشد...دستش روی بازويم می لؽزد و زمزمه می کند
...من اينجام تا خوابت ببره...با خيال راحت بخواب -
...بؽضم می شکند.اشکم قطره قطره روی پيراهن سفيدش می چکد و او تنها نوازشم می کند..در سکوت محض
تو چقدر صبوری ماهان نيک نژاد...چقدر محجوبی که هيچ به رويم نمی آوری...من می دانم...که تو همه چيز را می
...دانی
....تو چقدر مظلومی ماهان
....تو چقدر بدبختی جلوه
بيدار می شوم...با رخوت و سستی...نور آفتاب تا وسط اتاق کشيده شده....کش و قوسی به بدنم می دهم و آرام بلند می
شوم...از ديدن بدن برهنه ام جا می خورم و بالفاصله تمام اتفاقات ديشب برايم تداعی می شود....واااااااای....گر می
گيرم....سرخی شرم تمام وجودم را در بر می گيرد...اما به ياد آوردن رفتار آقا منشانه ماهان...کمی آرام می
شوم....چون او مثل يک انسان...يک پزشک...يک هم جنس رفتار کرده بود...نه مثل يک مرد...نه مثل يک
.شوهر...از اين همه مناعت طبعش لبخند روی لبم می نشيند...ماهان درست ترين انتخاب برای من بود
سريع لباس می پوشم و از اتاق بيرون می روم...بابا روی مبل نشسته و کتاب می خواند...مامان با تلفن صحبت می
:کند...پدرم بالفاصله کتابش را می بندد و به سمتم می آيد و با نگرانی می گويد
جلوه ی بابا...عزيز بابا...بهتری خانومی؟-
....لبخند می زنم...بعد از مدتها از ته دل
...خوبم بابايی-
:مامان هم گوشی را قطع می کند و در آؼوشم می کشد
الهی من دورت بگردم...چی شدی يهو مامانی؟از ديروز تا حاال هزاربار مردم و زنده شدم...اگه ماهان نبود من و باباتم -
از دست رفته بوديم
:صورتش را می بوسم و می گويم
احتماال به خاطر همون بوده االن خوبم مامانی...اين چند روزه خيلی تحت فشار و استرس بودم.. -
:رهايم می کند و به سمت آشپزخانه می رود و در همان حال می گويد
برم زودتر ناهارو آماده کنم...ساعت دوازده ست از وقت صبحانه گذشته.از ديروز تا حاال هيچی نخوردی -
:پشت پنجره می ايستم و به فضای رويايی و بهاری محوطه را نگاه می کنم.صدای بابا را می شنوم
يکی دو ساعت پيش ماهان اومد اينجا.يه سر زد و ديد خوابی رفت.يه زنگ بهش بزن...خيلی نگرانته -
:بدون اينکه رويم را برگردانم می گويم
ديشب چه ساعتی رفت؟ -
يکی دو ساعت بعد از اينکه تو خوابيدی....کلی منو مامانت رو دلداری داد...وقتی پای بچه در ميونه حتی پزشک های -
...کهنه کاری مثل من هم دست و پاشونو گم می کنن...اگه ماهان نبود ممکن بود تشنج کنی
به سمت تلفن می روم...يادم می افتد که من شماره همسرم را حفظ نيستم...با شرمندگی شماره اش را از بابا می گيرم و
:تماس را برقرار می کنم...صدای جدی اما گرمش در گوشی می پيچد
جانم؟ -
:دوباره حس شرم به تنم می دود
...سالم ماهان-
:ماليمتر می گويد
سالم جلوه خانوم گل...حالت چطوره؟
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 42
بهتری ایشالا ؟؟ نگفت عزيزم...نگفت نفسم...نگفت عمرم...گفت جلوه خانوم گل...نه خيلی خودمانی...نه خيلی رسمی...انگار دارد با
...دختر همکارش که خيلی هم از خودش کوچک تر است و از قضا دانشجويش هم هست حرف می زند...همين
:آهسته تر از قبل ميگويم
ممنون.بهترم...تماس گرفتم که هم تشکر کنم هم اينکه بگم ديگه نگران نباشين..من حالم خوبه -
در ته صدايش خنده موج می زند...خنده هم دارد...ديشب لخت و عور در بغلش بودم...امروز برايش لفظ قلم حرف میزنم
-
خيلی هم عاليه...پس برو حاضر شو...ميام دنبالت.... واسه ناهار ميريم بيرون...تا ده دقيقه ديگه اونجام...فعلا
و قطع می کند...حتی نظرم را هم نپرسيد...گفت برو حاضر شو...کاملا دستوری...يعنی اين هم از عوارض اختالؾ
سنی زياد است يا اينکه کلا من حساس شده ام و بيخودی گير می دهم؟؟؟
رأس ده دقيقه می رسد...من هم آماده ام..هر چی مامان گفت دستی به سر و رويت بکش قبول نکردم...حوصله
اصال ندارم...
: کامال جدی حال مرا می پرسد و رو به پدرم می گويد با پدر و مادرم دست می دهد و
...اگه اجازه بدين جلوه رو با خودم ببرم بيرون...يه دوری بزنيم...واسه روحيش هم خوبه-
:پدرم با تحسين نگاهش می کند و می گويد
اجازه جلوه ديگه دست خودته...خيلی هم ممنونيم که اينقدر به فکرشی-
بی اختيار اخمهايم در هم می رود...اين هم از طرز صحبت کردن پدر تحصيلکرده ما...پزشک متخصص
مملکت....استاد دانشگاه...انگار در مورد يک اسب حرؾ می زند که فروخته شده و از اين به بعداختيارش دست صاحب
...جديدش است
:ماهان هم فروتنانه می گويد
...خواهش می کنم...صاحب اختيار شمايين-
:عصبی دستش را می کشم و می گويم
!بريم ديگه...دير شد-
...با تعجب نگاهم ميکند...قيافه درهم مرا که می بيند دوزاريش می افتد...تو هم ديگه زيادی باهوشی ماهان خان
:دستم را فشار می دهد و آهسته می گويد
شما اول برو حلقه تو بپوش...بعد می ريم-
:با گيجی نگاهش می کنم...دست چپش را باال می آورد و مال خودش را نشان می دهدو می گويد
....حلقه خانوم...حلقه -
:با حرص به اتاقم می روم و در دلم داد می زنم
:خداااا...ؼلط کردم...با خونسردی کمربندش را می بندد و در حاليکه آينه را تنظيم می کند می گويد-
...دوست دارم هميشه تو دستت ببينمش...ديگه درش نيار
حرص زده می گويم
اين االن يه دستوره؟ -
:بدون اينکه هيچ تؽييری در اجزای صورتش ايجاد شود با همان خونسردی اعصاب خرد کنش می گويد
نه...دستور نيست...جزو قوانينه...احترام به قانون هم انجام وظيفه ست...نه لطؾ....پس انتظار نداشته باش به خاطر -
...اين قضيه ازت خواهش کنم
يعنی چه اتفاقی قشنگ تر و دلچسب تر و ميمون تر از اين که شوهری با آی کيوی باالی دويست داشته باشی و تا بخواهی
بگويی ؾ او فرحزادش را هم رفته و برگشته باشد!!!؟؟؟؟
حرص می خورم...آی حرص می خورم...بند کيفم را در دستم مشت می کنم و به بيرون خيره می شوم...در حاليکه
:لبخند عميقی روی لبش نشسته می گويد
اينقدر عصبانی نباش و بگو کجا دوست داری بريم؟-
:پوزخند صدا داری می زنم و می گويم
...چه عجب...يه بار نظر ما هم پرسيده شد -
:نيم نگاهی می کند و همچنان خونسردانه می گويد
نظر شما هميشه پرسيده می شه...حاال به جای بد قلقی و لجبازی بگو کجا رو دوست داری؟ اگه اينبارم جواب ندی بر -
...می گرديم خونه و مجبور می شی خودت ؼذا درست کنی
:رويم را بر می گردانم و شانه هايم را باال می اندازم و می گويم
يه درصد فکر کن من واسه تو ؼذا درست کنم...!!!فرقی نميکنه کجا می ری...برام مهم نيست کجا ؼذا بخورم...فقط -
زودتر برو يه جايی...چون گشنمه
بازهم لبخند می زند و بی صدا حرکت می کند...زير چشمی به رانندگی اش نگاه می کنم....با دست چپش کنترل فرمان را
در دست گرفته و دست ديگرش را روی دنده گذاشته...در حاليکه کيان با دست راستش فرمان را می گرفت و دست چپش
را روی پنجره می گذاشت.هر وقت هم می خواست دنده را عوض کند فرمان را رها ميکرد....ژست کيان قشنگ تر
...بود....اوووففؾ...باز هم مقايسه
با اخم پشت ميز می نشينم.او هم کتش را در می آورد و برای شستن دستش به سمت دستشويی می رود.خب...انگار حتی
موقع شستن دست هم حلقه را نبايد درآورد....کالفه ام..گشنه هم هستم...منو را بر می دارم و ؼذايم را انتخاب می کنم..بر
می گردد...آستين پيراهنش را باال زده...رگهای برجسته دستش بدجوری خودنمايی می کند...دکمه بااليی پيراهنش را باز
گذاشته و کمی از موهای سينه اش ديده می شود...گردنش خالی از هر نوع زينتی بود...برخالؾ کيان که هيچ وقت
گردنبندش را از خودش دور نمی کرد...سياهی چشمانش به صورتش ابهت داده...جبروتی که گاهی ترسناکش می
کند...موهايش قهوه ای خيلی تيره است آنقدر که گاهی به سياهی می زند...پوستش گندمگون است...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت43
پوستش گندمگون است...با پوست برنزه و
:چشمان سبز کيان مقايسه می کنم...نه...قابل قياس نيستند..دو تيپ کامال متفاوتند...با صدای محکمش به خودم می آيم
..اگه ديد زدن تيپ و قيافه من تموم شده، ؼذاتو انتخاب کن-
:هول می شوم...خون به صورتم می دود و با دستپاچگی می گويم
..من جوجه می خورم-
:سفارش دو دست جوجه می دهدو بعد از رفتن گارسون چشمکی به من می زند و می گويد
خجالت نکش...حق داری...شوهر خوش تيپ داشتن حواس پرتی مياره-
:زير لب خودشيفته ای می گويم که باعث می شود با صدای بلند بخندد...کليدی از جيبش در می آورد و به دستم می دهد
کليد خونه منه....پيشت باشه...ممکنه الزمت بشه-
...گفت خونه من...نگفت خونمون...چقدر اين مرد عجيب است
در ضمن موبايلتم ديشب رديؾ کردم...گذاشتم روی ميز توالتت.لطفا از اين به بعد نه خاموشش کن نه به در و ديوار -
...بکوبش...می خوام هميشه در دسترس باشی
:نمی دانم چرا از اين همه تحکم بؽضم می گيرد...آهسته می گويم
...اينم جزو قوانينه-
:موشکافانه نگاهم می کند و می گويد
... لطفا آره...جزو قوانينه...هر چند که من گفتم -
....خدا لعنتت کند کيان...اين چاه را تو برايم کندی
سرم را پايين می اندازم و با حلقه ام ور می روم....دلخوری ام را می فهمد...اما هيچ نمی گويد.اشتهايم را هم از دست
داده ام...به زور نوشابه چند لقمه فرو می دهم...می فهمد...باز هم هيچ نمی گويد...اگر کيان بود با روش های خاص
خودش از دلم در می آورد...نمی گذاشت اينطوری با بؽض ؼذا بخورم...اما اين مرد خونسرد رو به رو که به صورت
کامال اتفاقی شوهرم هم هست بدون هيچ واکنشی با آرامش هر چه تمام تر ؼذايش را می خورد و دريػ...دريػ...دريػ از
:حتی يک نيم نگاه به نوعروس يک روزه اش.آخرين قلپ نوشابه اش را که می خورد می گويد
...اگه تموم شده بريم....از 3 صبح بيمارستان بودم...خيلی خستم-
پس کل ديشب را نخوابيده...چه اصراری بود با اين شرايطش برای ناهار بيرون بياييم؟
بدون هيچ حرفی کيفم را بر ميدارم و بدون اينکه منتظرش شوم از رستوران بيرون می روم.از دور قفل ماشين را می زند
و سوار می شوم و به خيابان زل می زنم...اول در عقب را باز می کند و کتش را می گذارد...بعد سوار می شود و بدون
حتی يک کلمه به سمت خانه می رود...به نيم رخش نگاه می کنم...نه عصبانی...نه ناراحت...انگار فقط خسته ست و من
:و آزردگی ام هيچ تأثيری بر حاالتش ندارند...مقابل خانه خودش می ايستد...با لجبازی می گويم
!چرا اومدی اينجا؟منو ببر خونه خودمون-
:ماشين را خاموش می کند و می گويد-
..خونه خودت اينجاست-
دستانم را به سينه می زنم و محکم سر جايم می نشينم...پياده می شود و کتش را بر می دارد...فکر می کنم می خواهد
:برود...اما دور می زند و در سمت مرا باز می کند و سرش را نزديک صورتم می آورد
پياده شو...فکر نکنم صورت خوشی داشته باشی که بؽلت کنم و ببرمت داخل...اما مطمئن باش اگه همين االن پياده نشی -
...اين کارو می کنم
پيشانی اش قرمز شده...از خشم...از چشمانش می خوانم که شوخی ندارد..به هيچ وجه...از جلوی در کنار می رود و من
پياده می شوم و مثل جوجه اردک پشت سرش راه می افتم...در خانه را باز می کند و اول مرا داخل می فرستد...
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 44
نفس
عميقی می کشم و روی اولين مبل خودم را رها می کنم...جا سوييچی و بسته ای که دستش است را روی اپن می گذارد و
به اتاقش می رود....خانه بزرگ و شيکی دارد...نسبت به مال ما نوسازتر و دلبازتر است...خيلی هم خوش سليقه
وسايلش را چيده...ست مبلمان و ناهار خوری و پرده اش کرم قهوه ای ست. فرش ابريشمی گردويی رنگی هم روی
پارکت قهوه ای سوخته اش انداخته...وسايل صوتی و تصويری همه مشکی اند...روی ديوار عکسی از يک منظره فوق
العاده وجود دارد و روی درز قاب عکس تصويری از مادر و خواهرش قرار داده...روی ميز پا مبلی و اپن کتابهای
مختلؾ و قطور پزشکی به چشم می خورند...از روانی و تسلطش بر مباحث هم معلوم است که استاد اهل مطالعه و آپديتی
ست. مانتو و روسريم را در می آورم و روی دسته مبل می گذارم...دوست دارم بلند شوم و چرخی در خانه بزنم اما
ؼرورم اجازه نمی دهد...بيرون می آيد...دوش گرفته و اصلاح کرده...لبخند کمرنگی به من می زند و به سمت آشپزخانه
می رود...بسته روی اپن را که الان متوجه می شوم ظرف غذاست از پلاستيکش خارج می کند و داخل يخچال می گذارد
:و می پرسد
چای می خوری؟ -
به سردی می گويم
...نه ميل ندارم
صبر می کند تا آب چای ساز جوش بيايد...ليپتونی توی ليوان می اندازد و کمی آب جوش رويش می ريزد و با فاصله از
من روی مبل ولو می شود...در کمال آرامش چايش را تا انتها می خورد و بعد از جايش بلند می شود و در حاليکه به
:سمت اتاقش می رود ميگويد
...من يکی دو ساعتی می خوابم..هللکم-
:در اتاق را می بندد و مرا مبهوت بر جای می گذارد
:عصبی ام...کلافه ام...حرصم گرفته....با خشم در اتاقش را باز می کنم و داد می زنم
منو آوردی اينجا که چای خوردن و خوابيدنتو تماشا کنم؟من سرم گيج می ره...هنوز تب دارم...می خوام برم -
...خونه...می خوام بخوابم
:نيم خيز می شود و می گويد
خب بيا بخواب...مگه اينجا نمی شه خوابيد؟-
:پوزخند صدا داری می زنم و می گويم
تو؟واقعا فکر کردی همچين کاری می کنم؟ اينجا؟پيش -
:او هم پوزخند نصفه ای می زند و می گويد
ديشب که اين کارو کردی؟يادت رفته؟-
:حرصی می شوم...داغ می کنم...نمی فهمم چه می گويم
...ديشب حالم بد بود..تب داشتم...مريض بودم...نفهميدم که تويی وگرنه -
ابروهايش باال می روند...تا آخرين حد ممکن...بر می خيزد و به سمتم می آيد...می ترسم و عقب عقب می
روم...چشمانش را تنگ می کند...نفسهای تند و داغش به صورتم می خورند...رويم را بر می گردانم...چانه ام را با
:خشونت نگه ميدارد...الان است که فکم بشکند....زمزمه می کند
نفهميدی منم؟پس فکر کردی کيه؟ها؟
:با وحشت نگاهش می کنم...داد می زند
با توأم ...کری يا لال؟؟؟فکر کردی کيه که حاضر شدی با اون وضع تو بغلش بخوابی؟؟؟ -
:با تته پته می گويم
.من...من...هيچی...به خدا...عصبانی شدم...يه چيزی گفتم -
:دوباره داد می زند
...تو غلط می کنی که هر چی به دهنت مياد می گی -
مچ دستم را می گيرد و کشان کشان به سمت تخت می برد و هلم می دهد و در حاليکه دکمه های پيراهنش را باز می کند
:می گويد
... کاملا هوشياری...نه؟حالتم که خوبه خدا رو شکر...ايشالا تبم که نداری تو توهم باشی الان که -
:فريادش ستونهای خانه را می لرزاند
....ايندفعه خوب دقت کن...ببين که با کی می خوابی-
پاهايم را داخل شکمم جمع می کنم و خودم را به انتهايی ترين گوشه تخت می کشانم...مغزم قفل کرده و زبانم بند
:رفته...می دانم که بايد حرف بزنم...بايد توضيح دهم...چنگی به ملحفه می زنم و با هزار بدبختی می گويم
ماهان به خدا اينطوری نيست....من ديشب کاملا هوشيار بودم و می دونستم دارم چيکار می کنم...عصبانی -
شدم...حرصم گرفته بود...می خواستم لجتو در بيارم
پيراهنش را گلوله می کند و با تمام قدرت به زمين می کوبدش...رو تختی را کنار می زند و دستم را محکم می کشد...در
اغوشش پرت می شوم...موهايم را از پشت می گيرد و سرم را عقب می برد و با خشم به چشمانم زل می زند...وحشتم
چند برابر می شود...اين چشمها قادر به هر کاری هستند...قفسه حجيم سينه اش به شدت بالا و پايين می شود....حس می
....کنم موهايم دارد از ريشه کنده می شود... بغضم می شکند
...ماهان توروخدا...غلط کردم-
سرم را با ضرب رها می کند....انگشت اشاره اش را به طرفم دراز می کند...می خواهد چيزی بگويد...پشيمان می
شود...لبه تخت می نشيند...سرش را بين دو دستش می گيرد و موهايش را چنگ می زند...دستم را جلوی دهانم می گيرم
که صدای گريه ام را نشنود...می ترسم دوباره عصبانی شود..در خودم مچاله می شوم و با چشمان گشاد شده به هيکل خم
:شده اش نگاه می کنم...صدای همچنان خشمگينش را می شنوم
تو در مورد من چی فکر کردی جلوه؟آخه چطور به خودت اجازه می دی که اينقدر منو احمق فرض کنی؟ فکر می کنی
ادامه دارد...
نویسنده P*E*G*A*H