❣️#همسرداری
🌻#آداب_صدا_زدن
💠 وقتی در مورد همسرتون صحبت میکنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" و همچنین کلمههایی مثل "ببین"، "الو" و "آهای" استفاده نکنید.
💠وقتی همسرتان شما را صدا میزند با علاقه بهش جواب بدید! مثلا به جای گفتن: "هااان!؟" یا گفتن یک "بله" خالی به او بگویید: بله عزیزم، جان دلم یا جانم و ...
💠مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن خودتان احترام میبینید. زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
با #ملکه_بهشتی_همسرتان_باشید
به دوستان خود معرفی کنید👇👇👇
@maleke_beheshty
#زوج_درمانی
کدورتها را بیان کنید
✴️✴️به عنوان مثال : دیروز که خونه داییم اینطوری باهام صحبت کردی حس کردم برات ارزش زیادی ندارم، لطفا دفعه بعد اگر خواستی بهم تذکری بدی جلوی بقیه نباشد)
✴️✴️موقع اعلام کدورتها حاشیه نرید و مسائل قدیمیتر حتی مرتبط را پیش نکشید.
✴️✴️به ویژه مردان از مواجهه با این حجم بحث به هم میریزند و نمیتوانند به نتیجه برسند. فقط به موضوع اصلي اشاره كنيد
با #ملکه بهشتی همسرتان باشید
┏━🌸━━••••••••••━━━┓
@maleke_beheshty
┗━━━━••••••••••━━🎀┛
دو قانون مهم زندگی مشترک
🍒 همیشه در جمع توی جبهه همسرت باش،حتی اگر توی دلت هم حق رو به همسرت نمیدی جلو جمع رعایت کن.
🍒 حرفای خصوصی زندگیت رو نباید به هیچ کسی بگی، اگر این کار و انجام بدی، حتی اگه دیگران دلسوز هم باشن، رابطه رو بدتر خراب میکنن.و شما دو نفر آشتی میکنین و اونا دشمن شما میشن. پس حریم خصوصی زندگیت رو همیشه ، خصوصی نگه دار، مگه اینکه کسی متخصص و مشاور باشه.👌
@maleke_beheshty
#سیاست_های_زنانه
#سواد_زندگی
#ملکه_بهشتی_همسرتان_باشید
نباید از رابطه جنسی خجالت بکشید سعی کنید تنوع را در هرچیزی که می توانید به کار بگیرید. البته لازم نیست عملی انجام دهید که غیرقابل پیشبینی باشد، به یاد داشته باشید که همسر شما نیز باید از رابطه لذت ببرد.
▫️یکی از کارهایی که باعث تنوع و افزایش هیجان می شود امتحان کردن پوزیشن های متفاوت می باشد، برای این کار می توانید از مشاوره زناشویی یا سایت های متفاوت در این زمینه کمک بگیرید.
▫️توجه داشته باشید که نباید روش های پرخطر را امتحان کنید زیرا ممکن است به خودتان یا همسرتان صدمه وارد کنید. سعی کنید حتی در ترتیب و اجرای پوزیشن ها نیز کمی تنوع به خرج بدهید تا قابل پیشبینی نباشد.
🌺@maleke_beheshty🌺
قسمت 86
علاوه بر تخت، چند عدد مبل هم گذاشته بودند که با فرش و پرده ها و رنگ رو تختی ست بود.
آراز داخل آمد و چمدان و ساک ها را گوشه ای گذاشت.
- اینم اتاق شما.
سمت پنجره رفت و با کنار زدن پرده، در کشویی را باز کرد و رو به با چشمکی گفت: اینم تراسمون. البته دیگه خودت آشنایی داری با اینجا!
چشم غره ای حواله اش کردم که با لبخند شیطنت آمیزی جوابم را داد و همان طور که از در بیرون می رفت گفت: من میرم بیرون، شما هم وسایلتون رو بچینید و استراحت کنید. چیزی هم لازم داشتید، من همون اتاق رو به رویی ام.
خواست برود که صدایش کردم: آراز؟
رویش را برگرداند که لبخندی به چهره ی مهربانش زدم: برای همه چی ممنون.
لبخندی زد: کاری نکردم که.
با زدن لبخند دیگری به صورتم، از اتاق بیرون زد و در را پشت سرش بست.
لباس هایمان را عوض کردیم و مشغول چیدن وسایل و مرتب کردن آنها در اتاق شدیم.
مهناز همان طور که وسیله های نقاشی را مرتب می کرد، گفت: چه خوب شد اومدیم اینجا. می موندم اونجا و شب هم اگه می خواستم بخوابم که سکته رو زده بودم.
چپ چپی نگاهش کردم: بله دیگه. می ترسیدی اونا از اون زیر بیان دنبال تو!
دهان کجی کرد: حالا نه که تو نترسیده بودی. الانم که اومدیم خونه ی آراز جونت، عین یه چیزی ذوق نکردی!
خنده ای کردم که گفت: ولی معلومه خیلی دوست داره ها. قصدش هم جدیه که با پدربزرگش هم درباره ات حرف زده.
سری تکان دادم و متفکر گفتم: آره. خودمم این طور حس می کنم.
چشمکی زد و با ذوق خواند: بادا بادا مبارک بادا، ایشالا مبارک بادا.
خنده ام گرفت و انگشتم را به نشانه ی هیس جلوی بینی ام گرفتم: زشته مهناز. یهو دیدی آراز شنید مگه دیگه ولم میکنه؟!
نگاهی به وسایل به هم ریخته وسط اتاق کردم و ادامه دادم: پاشو بریم بیرون. یه کاری کنیم. یه وقت پدربزرگش نگه رفتند تو اتاق و دیگه بیرون نیومدند بعدا میایم اینجا رو مرتب می کنیم.
به دنبال این حرف شالم را سرم کردم و همراه مهناز از اتاق بیرون زدیم.
صدای آراز که مشغول حرف زدن و خندیدن بود، لبخندی روی لبم آورد؛ معلوم بود در حال سر به سر گذاشتن پدربزرگش است.
آراز با دیدنمان عین بچه هایی که شلوغ می کنند و با دیدن مادرشان ساکت می شوند، ساکت و مودب ایستاد.
خنده ام گرفت و باز هم دلم خواست چیزی به او بگویم اما جلوی پدربزرگش خجالت کشیدم.
پدربزرگش چپ چپی نگاه به آراز کرد: داری زن می گیری ولی دیوونه بازیات هنوز سر جاشه! آدم شو یه کم.
از جدیت پدر بزرگش یکه ای خودم. انگار یک عصا را درسته قورت داده بود!
اما آراز خنده ای کرد.
-خان بابا جونم از قدیم میگن، دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید!
سپس به من اشاره ای داد که پشت چشمی برایش نازک کردم.
پدربزرگش و به قول آراز خان بابا رو به من و مهناز گفت: چیزی لازم داشتید اومدید بیرون؟
متعجب از لحن راحت و رک و راستش گفتم.
- گفتیم بیایم کمکتون انگار کار دارین.
و به خانه ی به هم ریخته اشاره کردم.
- نیازی نیست. آراز هست.
آراز معترض گفت: عه خان بابا! به همین زودی منو به اینا فروختی؟! من از صبح تا شب تو این خونه جون می کنم، همش بشور و بساب می کنم، دستام پینه بسته از بس کار کردم. کوزت گیر آوردیا!
مهناز زیر خنده زد. خودم هم خنده ام گرفته بود. طوری جدی حرف می زد که انگار واقعا این کارها را کرده.
فقط خان بابا بود که خنده اش نگرفت.
گفتم: اگه اجازه بدین شام رو من درست کنم. مهنازم یکم مرتب کنه سالنو.
- زحمت نکش دختر. خودمون هستیم.
بالاخره کمی نرم شد انگار. لبخندی زدم: چه زحمتی؟ ما هستیم دیگه. بعدشم ما قراره چند روز بمونیم، نمیشه که هیچ کاری نکنیم.
خان بابا هم سری تکان داد: خیلی خب.
- چی دوست دارید درست کنم؟
فکری کرد و گفت: فسنجون. همه وسایل هم تو آشپزخونه هست. چیزی هم پیدا نکردی به آراز بگو.
«چشمی» گفتم که آراز به شوخی و غیظ گفت: عروس خود شیرین!
-آدم شو پسر.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 87
این را گفت و از ما دور شد. با خنده به آراز نگاه کردم که با شیفتگی و علاقه خیره به خنده هایم بود.
خنده ام به لبخند تبدیل شد و با شرم سرم را گرم نگاه کردن به فضای خانه کردم.
دوباره مهناز بود که فضای به وجود آمده بینمان را عوض کرد: خب بریم سراغ غذا.
سری تکان دادیم و به آشپزخانه ی بزرگ و مجهزشان رفتیم.
آراز گفت: خب هر چی لازمه بگو که بیارم. من بلد نیستم چه جوری درست می کنند و نمی دونم توش چی می ریزند.
چیزهایی که لازم بود را گفتم و او هم همه شان را آماده کرد؛ قابلمه را از داخل کابینت درآورد و دستم داد: اینم قابلمه خانوم سرآشپز.
تا آخر پخت غذا کنارم ماند و آن قدر شیطنت و شوخی کرد که از خنده ریسه رفته بودم.
دیگر از حرف هایش حرص نمی خوردم و به نظرم خیلی هم بامزه می آمد.
در قابلمه را برداشتم و بوی فسنجانی را که خودم درست کرده بودم را به مشام کشیدم.
آراز هم که کنارم ایستاده بود گفت: به به! چه عطر و بویی. کاری کردی که هر روز باید واسم غذا بپزی.
لبخندی زدم: میگم آراز؟
- جان؟
لب هایم آویزان شد و با ناراحتی گفتم: احساس می کنم آقا جونت از من خوشش نیومد.
سرم را پایین انداخت که گفت: سلافه، به من نگاه کن.
آرام سرم را بلند کردم و به چهره اش دوختم: این حرفا چیه می زنی؟ مگه چیزی بهت گفته؟
- نه ولی یه جوریه. چطور بگم؟ یه جوری جدیه.
خنده ی مهربانی کرد: نگران نباش عزیزم. من باهاش حرف زدم و اونم قبول کرده. بعدشم اخلاق خان بابام این جوریه. خشک و مستبده. آخه اون زمان خان بوده و از اونا که هیچ کی رو حرفش حرف نمی زنند.
با تردید گفتم: یعنی با من مشکلی نداره؟
- نه عزیز من. مگه میشه تو رو دوست نداشت؟
چه قلب بی جنبه ای داشتم ها! سریع بی قرار می شد.
بحث را عوض کردم: خب تو برو خان بابات رو صدا کن تا من کم کم میز رو بچینم و غذا رو بکشم.
«چشم» بلند بالا و کشیده ای گفت و از آشپزخانه بیرون رفت. مهناز هم ظرف آماده شده ی سالاد را کنار گذاشت.
با کمک هم غذا را کشیدیم و روی میز بزرگ داخل سالن با سلیقه و زیبا چیدیم.
آراز و پدربزرگش سمت میز آمدند. آراز باز هم شوخی و شیطنت هایش را از بر گرفت: خان بابا بشین ببین عروست چه کرده.
با خجالت سرم را پایین انداختم. خان بابا با آن جذبه اش قسمت بالای میز روی صندلی جای گرفت.
آراز رو به من و مهناز که سر پا ایستاده بودیم گفت:بشینید تعارف نکنید. راحت باشید.
خودش هم روی یکی از صندلی های نزدیک خان بابا نشست و با پررویی گفت: سلافه بیا پیش خودم.
با چشمان گرد شده و صورت سرخ شده از شرم اشاره به پدربزرگش کردم که بی خیال شانه ای بالا انداخت: بیا دیگه. خان بابا هم از خودمونه، غریبه نیست.
مهناز طرف دیگری نشست. من هم خواستم پیش او بروم که آراز دوباره گفت: عه سلافه بیا پیش خودم دیگه.
با چپ چپ نگاه کردنی روی صندلی کناری اش نشستم و زیرلب گفتم: آراز فقط منو تو تنها شیم.
او هم پچ زد: هین! می خوای چیکار کنی؟ خان بابام اینجا نشسته ها بهش میگم.
حرص زدم: خیلی منحرفی!
بعد از آن که خان بابا غذا کشید، بشقاب مرا برداشت و کفگیری برنج در آن ریخت و برای مهناز هم.
در سکوت مشغول خوردن غذا بودیم که خان بابا سکوت را شکست و با صدای جدی و محکمش گفت: از خودت بگو دختر. کجایی هستی؟ خانواده ات چیکار می کنند؟
قاشق و چنگال را توی بشقاب قرار دادم. هیچ مشکلی از بازگو کردن حقایق زندگی ام نداشتم و حق داشت که بداند.
صادقانه گفتم: من از بوشهر اومدم بخاطر اینکه دانشگاه اینجا قبول شدم رشته ی پزشکی. بابام مریضه و نمی تونه کار کنه، بخاطر همینم مامانم کار میکنه. خودمم از بچگی کار کردم و خرج درس خوندن و خرید وسایل نقاشی مون رو درآوردم.
دقیق داشت به حرف هایم گوش می داد. سری تکان داد: بهتره هر چی زودتر ازدواج کنید. درست نیست که شما هر روز همو می بینید و پیش همید.
از حرفی که زد نیش آراز باز شد که خان بابا سری به نشانه ی تأسف برایش تکان داد و رو به من گفت: امیدوارم بتونی اینو اهلش کنی.
آراز معترض شد.
-عه خان بابا مگه من وحشی ام که می خواد اهلیم کنه؟!
خان بابا چپ چپی نگاهش کرد و جوابش را هم نداد.
واقعا تعجب می کردم که آراز و خان بابا با وجود داشتن دو روحیه ی کاملا متفاوت، چگونه این همه سال باهم زندگی کرده اند.
حس کردم باید چیزی بگویم و سکوت را بشکنم: چشم آقای ملک زاده. یه کم که شرایط جور شد، تصمیم می گیریم.
آراز میان حرفم آمد: بگو خان بابا. راحت باش.
از این همه پر حرفی اش خنده ام گرفت. خان بابا هم دیگر توجهی به حرف هایش نکرد و به خوردن غذایش ادامه داد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 88
با کمک مهناز ظرف ها را شستیم و آشپزخانه را مرتب کردیم.
آراز و خان بابا، رو به روی تلویزیون نشسته بودند.
خسته بودم و دلم می خواست به اتاق خودمان بروم و کمی استراحت کنم.
حس کردم زشت است همین طور بخواهم بروم که رو به خان بابا که حواسش شش دانگ به اخبار بود، گفتم: خان بابا، با اجازه تون ما بریم اتاقمونو مرتب کنیم.
آراز سریع گفت: می خوای منم بیام؟!
پر حرص نگاهش کردم و به خان بابا اشاره ای دادم که چشمکی حواله ام کرد. خان بابا هم بعد از چپ چپ نگاه کردنی به آراز، رو به من گفت: برو.
«شب بخیر» ای گفتم و همراه با مهناز به اتاقمان رفتیم.
خوابم نمی برد. پرده را کنار زدم و به آسمان سیاه و صاف شب خیره شدم. ستارگان زیبا و چشمک زن در دل آسمان برق می زدند.
چقدر آسمان امشب مرا یاد چشمان سیاه آراز می انداخت.
در تراس را باز کردم و داخل تراس رفتم. تراس بزرگ بود و به اتاق آراز هم راه داشت. او هم بیرون آمده بود و خیره به نقطه ای نامعلوم بود.
با دیدن سیگار گوشه ی لبش اخم هایم درهم شد. یادم آمد بابا هم از همین سیگار شروع کرد و الان به آن حال افتاده.
با آن اخم های درهم به سویش رفتم. آن قدر غرق در فکر بود که حتی متوجه ی نزدیک شدن من هم به خودش نشد.
دستم بالا رفت و سیگار را از بین انگشتانش بیرون کشیدم که تکانی خورد و سمتم برگشت.
سیگار را روی زمین پرت کردم و پایم را رویش گذاشتم.
متعجب نگاهم کرد که با همان اخم گفتم: دیگه هیچ وقت سیگار نکش آراز. چون من ازش متنفرم.
دستی میان موهایش فرو کرد: یه وقتا فقط می کشم. آرومم میکنه.
نگران نگاهش کردم: چته؟ چرا این قدر به هم ریخته ای؟
- فکرم درگیره سلافه.
تازه یاد زیرزمین و آن سوی دیوار افتادم.
- درگیر اتفاقات امروز؟
- آره.
- خب این سیگار کشیدن داره؟
- می دونی سلافه، من همیشه تنها بودم. هیچ کی نبود ازم بپرسه چه مرگته؟ بود و نبودم واسه هیچ کی فرقی نداره سلافه. حتی پدر و مادرم هم منو نخواستند.
غم صدایش قلبم را به درد آورد. سکوت کردم تا خودش ادامه دهد.
- بد دردیه سلافه، همش تو خودت بریزی و الکی خودت رو خوشحال نشون بدی و بخندی. چون می دونی اگه ناراحت باشی یه نفرم براش مهم نیست. من بمیرم هم یه نفر ختمم...
سریع «خدا نکنه» ای گفتم.
- وقتی یکی نیست دردهای منو بفهمه، یه گوش شنوا واسه حرفام نیست، مگه راهی هم هست جز سیگار؟
سکوتش را که دیدم، سعی کردم آرامش کنم. کمی نزدیکش شدم و نگاهش کردم: می دونم چی میگی اما دیگه نیازی به سیگار نیست چون من هستم آراز. من پیشتم این فکرها رو دور بریز خب؟
لبخندی روی لبش نشست: تو که باشی، من دیگه هیچی نمی خوام از تموم دنیا. تو واسه من همه دنیایی.
سر به زیر انداختم و سعی کردم بحث را عوض کنم: حالا چی فکرت رو مشغول کرده و این قدر به همت ریخته؟
کلافه گفت: یه حس خیلی بد افتاده به جونم. یه حسی که میگه اون جنازه ها پدر و مادرم اند.
«هین» ی کشیدم: وای نگو. خدا نکنه. با اینکه خیلی ازشون خوشت نمیاد ولی این طوری ام نگو.
نفسی کشید: دست خودم نیست. هر کاری می کنم این فکرا دست از سرم برنمیداره.
- اصلا چرا همچین فکری به ذهنت رسیده؟
- نمی دونم. به خان بابام مشکوکم. حس می کنم داره ازم پنهون کاری میکنه. هر وقتم این موضوع رو پیش می کشم یه جورایی می پیچونه.
نگاهی به من انداخت و کاپشن پف دارش را از تنش درآورد و روی شانه های من انداخت: چرا همین جوری میای بیرون؟ یخ زدی که.
معترض گفتم: خودت چی پس؟
اشاره ای به صندلی های داخل تراس کرد و همان طور که به آن سمت می رفت گفت: تو نگران من نباش. بیا بشین.
صندلی را عقب کشیدم و رو به رویش نشستم.
- این فکرهای منفی رو بریز دور. خب خودت گفتی که از اینکه یه خبر ازتون نمی گیرند، خان بابات چقدر شاکیه. حتما بخاطر اینه که دلش نمی خواد حرفش رو پیش بکشه دیگه.
- نمی دونم واقعا. گیج شدم.
-میگم آراز... چیزه اوم میخوای به پلیس بگیم؟
سریع نطر منفی اش را با قاطعیت اعلام کرد.
-به هیچ وجه! نمی دونم چرا حس خوبی ندارم به این جریان زیر زمین مدفون شده. نمی خوام دردسر شه.
سری تکان دادم دقیقا نظر خودم را داشت! جنازه ها برای امروز نبودند که خبر دهیم و موضوع به سال ها پیش ربط داشت... باید کشفش می کردم!
- اصلا بی خیال این حرفا. بیا درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 89
سریع شیطنتش گل کرد: آخ قربون دهنت! پس بیا به عروسی و بچه دار شدنمون فکر کنیم.
با حرص نگاهش کردم: آراز!
خنده ای کرد و ادامه داد: چیه خب؟ دوست دارم زودتر عروسی کنیم دیگه. مشکلی هم که دیگه نیست.
مشکل بود، خیلی هم زیاد بود. اما نمی دانستم او چرا نمی فهمد.
سکوتم را که دید با جدیت پرسید: تو مشکلت چیه سلافه؟ چرا این قدر مخالفت می کنی و یه جواب درست به من نمیدی؟
- آخه خانواده ی من فعلا نمی تونند شرایط ازدواج رو جور کنند.
- همه چی پای خودم. من فقط یه بله از خودت می خوام اون وقته که میام خونه تون برای خواستگاری.
- آخه فقط همینا نیست که.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: منو تو که خیلی نیست همو می شناسیم.
- خب این که مشکلی نیست. نمایشگاه من نزدیک دانشگاه شماست، اون اطراف هم همه مون می شناسند برو ازشون تحقیق کن. یا از همسایه های این محله، یا می خوای دوستام رو بهت معرفی کنم که بری باهاشون حرف بزنی. هر چی هم که می خوای می تونی از خودمم بپرس.
دو روز از آمدنمان به این جا می گذشت. همه چیز خوب بود؛ آراز هم با اینکه با بی ملاحظگی هایش جلوی خان بابا حرصم را درمی آورد اما با مهربانی هایش حسابی جایش را در قلبم محکم کرده بود.
به آرامی روی تاب توی حیاط تکان می خوردم و از هوای زمستانی که آن چنان هم امشب سرد نبود، لذت می بردم.
زیرلب برای خودم آهنگی را زمزمه می کردم و غرق در حال خودم بودم که صدای پایی را شنیدم. با دیدن مهناز لبخندی زدم. جوابم را با لبخندی داد: چرا اینجا نشستی؟ سرده.
- نه هوا خوبه. بیا بشین توام.
کنارم روی تاب جای گرفت که ادامه دادم: این حیاط رو خیلی دوست دارم. با اینکه درخت ها خشک شده و فقط چندتا شاخه ازشون مونده ولی هنوزم قشنگه.
تأیید کرد. هر دو سکوت کرده بودیم. حس می کردم می خواهد چیزی بگوید اما تردید دارد. کارش را راحت کردم: چی می خوای بگی؟
- امروز بعدازظهر اتفاقی صدای آراز و پدربزرگش رو شنیدم که داشتند درباره ازدواج تون حرف می زدند.
کنجکاو پرسیدم: خب؟
- آراز به پدربزرگش گفت که سلافه فعلا می خواد فکر کنه و بهتره یه کم فرصت پیدا کنه که هم با آرامش فکراش رو بکنه و هم اگه خواست بره تحقیق.
- پدربزرگش چی گفت؟
مردد نگاهم کرد: خب چیزه...
- بگو دیگه مهناز.
- عصبانی شد و به آراز گفت که تو بیست و هشت سالته و تا کی می خوای عذب بمونی. بالاخره توام باید یه سر و سامون بگیری و بری سر خونه زندگیت. سلافه هم داره ناز و ادا میاد وگرنه فکر کردن نمی خواد که. یه کم نازش رو بکش و راضیش کن که زودتر ازدواج کنید. خوبیت نداره هر دوتون همش هم رو ببینید.
سکوت مرا که دید پرسید: آراز که اون قدر تو رو دوست داره، پس چرا این قدر سنگ میندازی جلو پاش و اذیتش می کنی؟ جواب بله رو بده و تموم. هم محل زندگیت خوب میشه و دیگه نمی خواد بری خوابگاه، هم از غر زدن های بابات راحت میشی که هی میگه زن یعقوب شو. بعدشم بابات اگه آراز و این خونه زندگیش رو ببینه، کلی هم خوشحال میشه.
کلافه نالیدم: خب مشکل همینه دیگه. دلم نمی خواد بابام این موضوع رو بفهمه.
- واسه چی آخه؟ تو معلومه چته؟
- دلم نمی خواد جلو آراز آبروم بره. اگه بابام جلوی آراز اون کارا رو تکرار کنه یا یه وقت ازش پول بخواد چی؟ یا اون فریبرز نامرد اگه باز پیداش شه چی؟
حرص زد: وای سلافه! چرا این قدر از این فکرا می کنی؟ چرا یه ذره به فکر آینده و خوشبختی خودت نیستی؟ ها؟
کلافه دستم را به پیشانی ام گرفتم. حس بدی داشتم و هیچ کسی هم درکم نمی کرد.
صدای پایی را که شنیدیم، هر دو سرمان را به عقب چرخاندیم. آراز بود که داشت نزدیکمان می آمد.
هول شدم که نکند حرف هایمان را شنیده باشد. اخم هایش هم درهم بود و به شکم بیشتر دامن می زد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 90
مهناز بلند شد.
- من برم. حتما اومده با تو حرف بزنه منم نباشم بهتره.
منتظر جواب من نماند و از ما دور شد. نگاه به چهره ی آراز کردم. امیدوار بودم که نشنیده باشد اما او که تازه آمده از کجا شنیده. شاید هم از اول اینجا بوده!
سعی کردم عادی برخورد کنم: تو چرا نخوابیدی؟
تاب را گرفت و به آرامی شروع به هول دادنم کرد.
- مگه تو میذاری؟
متعجب گفتم: من؟!
- آره. تو. با کارات، با اذیت کردنات، با حرص دادن من.
- آراز...
بین حرفم آمد: هیچی نگو سلافه. هیچی.
مکثی کرد: همه ی حرفاتون رو شنیدم.
آه از نهادم برخاست. پس همه چیز را شنیده بود.
- اون طور که تو فکر می کنی نیست.
توجهی نکرد: این مدت همش فقط منو پیچوندی و اذیتم کردی. همش میگی می خوام فکر کنم، هر دفعه یه بهونه میاری؛ یه بار میگی خانواده هامون به هم نمی خورند که پا شدم اومدم بوشهر باهات تا ثابت کنم این چیزا برام مهم نیست، تا ثابت کنم من همه جوره توی لعنتی رو می خوام. دوباره بهونه آوردی پدربزرگت مخالفت میکنه که دیدی هیچ مشکلی نداشت و اتفاقا خیلی هم دوست داره زودتر ازدواج کنیم.
صدایش داشت بالاتر می رفت و همین طور هول دادنش داشت تندتر می شد؛ انگار می خواست حرصش را سر این تاب خالی کند. زنجیر تاب را محکم گرفته بودم. حتی نمی گذاشت من حرفی بزنم.
- آراز...
صدایش را بالا برد: چیه هی آراز، آراز؟ چیز دیگه ای نمی تونی بگی؟ می بینی منو به چه روزی انداختی؟
با حرص همان طور که تاب را تندتر هول می داد گفت: انگار اذیت کردن من برات لذت بخشه. نه؟ خوشت میاد منو اینجوری می بینی؟ خوشت میاد می پیچونی و سرکارم میذاری؟ همش میگی می خوام فکر کنم که چی؟ من قراره با تو زندگی کنم نه با بابات و شوهر خواهرت. این حرفا چه معنی داره سلافه؟ اینه ادعای دوست داشتنت!
داشتم از ترس سکته می کردم. انگار حالش دست خودش نبود و فقط تند تند حرف پشت سر هم ردیف می کرد؛ تاب را آن قدر تند هول می داد که داشتم وحشت می کردم.
- آراز تو چته؟ یه کم آروم تر.
انگار ترس از سقوطم را درک کرد اما توجهی نشان نداد و حرص زد: می بینی چه حال بدیه؟ ترس از سقوط، ترس از افتادن ولی ترس تو فقط افتادن از روی یه تابه معلومه که حال منو نمی فهمی. نمی دونی که من همش حس سقوط دارم. از بس که تو عذابم میدی.
- حالا می فهمی چه حس بدیه؟ می دونی من دارم چه زجری می کشم؟
من هم صدایم را بالا بردم.
- بس کن آراز. بسه. تو چرا امشب این طوری شدی؟ چرا این قدر به هم ریختی؟ ترس من از توئه، از حال تو. وگرنه این تاب چیزی نیست همین الان از روش می پرم پایین.
- تقصیر توئه، تو منو به این حال انداختی. تو منو دیوونه ام کردی.
بلندتر فریاد کشید: تو.
دیگر نتوانستم تحمل کنم. بغض گلویم را می فشرد و اشک هایم دیدم را تار کرده بودند؛ اشک هایم را با پشت دست پس زدم و بی توجه به سرعت بالای تاب، خودم را به پایین پرتاب کردم و روی زمین افتادم.
آراز هول شده سمتم دوید و به آنی عصبانیتش به نگران مبدل شد.
- چی شدی؟ این چه کاری بود کردی!
نه به داد و فریاد کردنش، نه به نگرانی های الان!
دستی روی زانویم که به شدت درد می کرد و می سوخت، گذاشتم که او هم دستش را جلو آورد: ببینم چی شده؟
با اشک دستش را پس زدم و از جا بلند شدم و با هق هق و سمت خانه دویدم.
آراز هم پشت سرم می دوید و مدام صدایم می کرد.
- سلافه، صبر کن یه لحظه.
بی آن که گوش کنم، سمت اتاقم قدم برداشتم و خواستم در را پشت سرم ببندم که پایش را میان در گذاشت و در را به داخل هول داد.
مهناز با دیدن آن حالم با نگرانی پرسید: چی شده سلافه؟ چرا گریه می کنی؟
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...