قسمت 118
فقط آه کشیدم و دلم گواهی بد می داد...
آراز رفت و من هم پشت سرش از خانه بیرون زدم. سوار آژانسی که منتظرم بود شدم و پشت سر ماشین آراز حرکت کردیم.
باید سر از کارش در می آوردم. باید می فهمیدم که کجا می رود و آن مهمانی چه جور مهمانی ای است.
ماشین آراز داخل خانه ی ویلایی بزرگی شد. من هم به راننده گفتم که توقف کند.
همان جا داخل ماشین نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چگونه وارد آن خانه شوم.
خیره به در بودم. چند دختر و پسر جوان را هم دیدم که وارد خانه شدند. آراز که گفت دختری به آنجا نمی آید.
کرایه را حساب کردم و پیاده شدم و سمت آن خانه ی منحوس گام برداشتم.
پشت در ایستاده بودم و نمی دانستم چگونه باید وارد خانه شوم.
همان طور نگاه می کردم که دیدم دختر و پسری جوان زنگ را فشردند. در که برایشان باز شد، تصمیم گرفتم که من هم همان لحظه داخل شوم.
هر دو وارد شدند و دختر خواست در را ببندد که سریع گفتم: نبندین.
دختر بی توجه در را باز گذاشت و با پسر وارد خانه شدند. خوشبختانه پا پیچ نشد که من کی هستم و با این لباس های ساده ام که هیچ شباهتی به بقیه ندارد وارد این خانه شده ام.
در را پشت سرم بستم و از همان جا که آن دختر و پسر وارد شدند، من هم داخل رفتم.
صدای بلند آهنگ با صدای خنده های مهمان ها فضا را پر کرده بود.
نیمی از مهمان ها هم در پیست رقص مشغول بودند. پس آراز دروغ گفته بود که یک مهمانی کوچک است و دختری در آن حضور ندارد.
از دروغی که گفته بود، اخم هایم درهم شد و نگاهم را چرخاندم تا شاید بتوانم آراز را میان آن همه مهمان پیدا کنم.
نگاهم اطراف را می کاوید که بالاخره دیدمش که کنار دو پسر جوان و تقریبا هم سن و سال خودش نشسته بود.
با دیدن لیوان دستش که از دور هم می شد محتویات داخل آن را فهمید، با حرص و عصبانیت خیره اش شدم.
سیگار که می کشید، از آن زهرماری که می خورد، با این دوستانش که واضح است هیچ کدام سر به راه نیستند هم نشست و برخاست می کرد، به من دروغ می گفت و تمام کارهایی که بدم می آمد و خودش قول داده بود که همه ی آنها را کنار خواهد گذاشت را انجام می داد.
همان طور نگاهش می کردم و می خواستم به سمتش بروم که آهنگ عوض شد و یک آهنگ شاد پخش شد و بقیه ی مهمان ها که نشسته بودند هم بلند شدند و دو نفره شروع به رقص با یک دیگر کردند.
صدای آهنگ و قهقهه های مهمان ها میان بوی سیگار و دود مخلوط شده بود و صدا به صدا نمی رسید. بخاطر آن همه بوی دود حس خفگی داشتم.
نگاه دوباره ای کردم تا آراز را ببینم اما همهمه ی مهمان ها باعث شد که او را میان این همه شلوغی گم کنم.
هر چه نگاه می کردم و چشم بین مهمان ها می چرخاندم که آراز را پیدا کنم نمی دیدمش. کم شدن نور و پخش شدن دود در هوا هم مزید بر این قضیه شده بود.
احساس خفگی می کردم و نفسم تنگ شده بود و فکر کردم که شاید آراز هم بیرون باشد.
از بین مهمان ها گذر کردم و از ویلا بیرون زدم. وارد حیاط بزرگشان شدم که پر از ماشین های مدل بالا و گران قیمت بود.
نگاهم را چرخاندم. دختر و پسری گوشه ای ایستاده بودند و مشغول بودند.
آراز را دیدم در انتهای ساختمان گوشه ی حیاط گم شد، سریع سمتش دویدم، راه باریکی بود که نمی دانمبه کجا منتهی نیشد.
ساختمان را دور زدم و به حیاط خلوتی رسیدم. چند پسر جوان که هم سن آراز نشان می دادند گوشه ای ایستاده بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن با هم بودند.
حدس زدم آراز هم باید پیش آنها رفته باشد چون یک نفرشان هیکلش از پشت شبیه آراز بود.
نزدیکشان شدم که یکی از آنها متوجه ام شد و با چشم و ابرو رو به آنها اشاره ای داد و همگی به من نگاه کردند. اشتباه حدس زده بودم و او آراز نبود.
حتما باید پیدایش می کردم و از او می پرسیدم که چرا این کار را کرده.
از سادگی ام سواستفاده کرده. خودم را نمی دانستم که چگونه این طور خام او و حرف هایش شدم و این قدر سریع به او دل بستم و ازدواج کردم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 119
رو به یکی از آنها که چهره اش کمی موجه تر از بقیه نشان می داد گفتم: ببخشید آقا؟
لبخند چندشی روی لب هایش آمد و خیلی زود حرفم را پس گرفتم!
- جونم خانوم کوچولو؟
اخم هایم درهم شد و لحنم جدی.
- شما آراز رو می شناسید؟
نگاه خریداری به سر تا پایم انداخت که حس بدی پیدا کردم.
- توام از دوست دخترهای آرازی؟ چه زود جای پگاه رو پر کرد.
پوف کلافه ای کشیدم که ادامه داد: آراز رو بیخیال شو. اون به هیچ کی وفادار نمی مونه. بیا با خودم دوست شو.
اخم هایم غلیظ تر شد: دارم میگم آراز کجا رفت؟
جلوتر آمد و مقابلم در فاصله ای نزدیک ایستاد؛ با ترس نگاهی به فاصله ی کم بینمان کردم و قدمی عقب رفتم.
- آقا جواب منو بده. چرا این طوری می کنی؟
دستش که جلو آمد با ترس صدا کردم: آراز!
توجهی به داد زدنم نکرد و دستش روی بازویم نشست.
قلبم از ترس انگار توی دهانم می زد. اگر بلایی سرم می آورد چه؟ آن هم در اینجا که هیچ کس را نمی شناختم و کسی هم به داد من نمی رسد. حتی آراز بی معرفت که نمی دانستم کجا بود.
در دل خدا خدا می کردم که ولم کند و یا یک نفر سر برسد و مرا از دستشان نجات دهد.
دهانم را باز کردم و فریاد کشیدم: آراز، آراز کجایی؟
دستش که روی دهانم نشست انگار خون در رگ هایم متوقف شد.
سرش را نزدیک و کنار گوشم آورد: این قدر جیغ و داد نکن دختر جون. هیچ کی نمیاد حتی آراز جونت که الان حتما با یه دختر دیگه ای سرش گرمه.
اشک چشم هایم را سوزاند.
یکی دیگر از پسرها پرسید: می خوای چیکارش کنی ماکان؟
ماکان که هنوز دستش روی دهانم بود، با لحن پر از هوس گفت: با یه دختر خوشگل و جیگر چی کار می کنند به نظرتون؟!
هر سه پسر خنده ای سر دادند و تشویقش کردند.
از وحشت نمی توانستم کاری بکنم. حرف هایشان هم بدتر ترس را به دلم راه می داد.
باید کاری می کردم. نباید می گذاشتم هر چه به دهانشان می آید بگویند و این گونه حریصانه نگاهم کنند.
در یک تصمیم ناگهانی دست همان پسر که ماکان نام داشت را با تمام قدرت گاز گرفتم که چون ناگهانی بود، فریادی کشید و دستش را از جلوی دهانم برداشت.
بخاطر هجوم یک باره ی اکسیژن سرفه ای کردم و خواستم فرار کنم که یکی دیگر از پسرها دستم را کشید و مانع شد.
اشک هایم با عجز روی گونه ام روانه شد و باز هم آراز بی معرفتم را صدا کردم.
با شنیدن صدای فریاد آراز در نزدیکی ام انگار که تمام دنیا را به من داده بودند. با چشم های اشکی خیره به چهره سرخ از عصبانیت و حرصش شدم.
با همان خشم سمت آن چند پسر که دوستانش بودند، هجوم برد و در حالی که یک تنه داشت آنها را می زد گفت: چه غلطی داشتین می کردین؟ کارتون به جایی رسیده که مزاحم ناموس من، مزاحم زن من بشین؟ قلم می کنم دستی رو که به زن من بخوره.
یکی از پسرها متعجب گفت: زنت؟
آراز یقه اش را گرفت و غرید: آره زنمه. کسی هم بخواد عین شما با این نگاه های کثیف نگاهش کنه، جفت چشماشو از کاسه در میارم.
با حرص بیشتری داد زد: یعنی من شما سه تا آشغال رو زنده نمیذارم.
با ترس نگاهش می کردم. می دانستم خون جلوی چشم هایش را گرفته و هر بلایی ممکن است سرشان بیاورد.
یکی دیگر از پسرها گفت: آخه ما از کجا باید می دونستیم زن توئه؟ از کجا می دونستیم زنت رو آوردی همچین جایی.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 120
آراز بی توجه به حرف هایشان که کاملا هم راست بود، دستش را با قدرت بالا برد و توی صورت همان پسر که من را گرفته بود، کوبید که از شدت آن ضربه روی زمین افتاد.
اما خشمش فروکش نکرد و با مشت و لگد به جانش افتاد. آن دو پسر می خواستند جلوی آراز را بگیرند که مشت و لگدی از آراز مهمان شدند.
اشک هایم بند نمی آمدند. جلو رفتم و صدایش کردم: آراز بسه ولش کن.
چند نفر دیگری هم که بخاطر شنیدن سر و صداها بیرون آمده بودند هم می خواستند جلوی آراز را بگیرند.
دستش را گرفتم و گفتم: ولش کن آراز کشتیش.
دستم را پس زد و با عصبانیت داد زد: تو یکی دیگه حرف نزن که هر چی می کشم از دست توئه.
هر کاری می کردم ولش نمی کرد و حرصش خالی نمی شد.
با گریه داد زدم: آراز ولش کن میگم. بسه دیگه. کشتیش.
نگاهی سمتم انداخت. چشمانش سرخ بودند و پر از خشم.
رو به آنها نگاه پر از حرصی انداخت: برید گمشید. عوضی های آشغال.
سمت من آمد و دستم را به شدت کشید و دنبال خود راه انداخت.
حیاطشان بزرگ بود و هنوز به انتهای ویلا نرسیده بودیم که ایستاد و مرا هم وادار به توقف کرد.
مقابلم ایستاد و خیره ام شد.
- تو اینجا چه غلطی می کنی سلافه؟
با اینکه از عصبانیتش ترسیده بود اما جسور به چشمان سرخش خیره شدم.
- این رو من باید ازت بپرسم که تو این خراب شده چیکار می کنی؟ مگه تو قول ندادی بهم که دیگه این کارا رو بذاری کنار؟ سیگار که می کشی، از اون کوفتی هم می خوری، دروغ میگی و پنهون کاری می کنی الانم یه چیزی ازم طلبکار میشی؟!
از اینکه فهمید حق با من است و تقصیر خودش کمی آرام شد.
- باشه می دونم سلافه بذار بهت توضیح میدم.
بوی لباسش و بوی دهانش را که حس کردم، اخم هایم درهم شد.
- بوی چی میدی تو؟
دستپاچه شد و خواست حرفی بزند که اجازه ندادم.
- من بابام چند ساله معتاده و دیگه مگه میشه من نفهمم که چه حالی داره؟ این چشم های سرخ، اون عصبانی شدن های بی دلیل و جوش آوردن هات. یعنی من بعد چند سال نمی تونم بوی اون مواد کوفتی رو بفهمم؟ تو معتادی آراز؟
تند تند سری به طرفین تکان داد و دستم را کشید و به دنبال خودش کشاند.
- این حرفا چیه؟ دهنت و آب بکش! من معتادم!؟
به طرف ماشینش که آنجا پارک شده بود کشاندم.
حرص زدم: کجا منو دنبال خودت می کشونی؟ جواب منو بده وگرنه همین الان برمی گردم تهران و یه لحظه هم پیشت نمی مونم.
در ماشین را باز کرد و می خواست سوارم کرد که داد زدم: جواب منو بده آراز. تا جوابم رو ندی، من باهات هیچ جا نمیام.
به ناچار نگاهم کرد: من معتاد نیستم سلافه. الان یه دورهمی با دوستام بود و اصرار کردن که یه امتحان کنم.
این را که شنیدم خونم به جوش آمد. یادم می آید مامان هم می گفت که بابا بخاطر اصرارهای دوستانش شروع کرده و اکنون به آن وضعیت دچار شده.
دستم ناخودآگاه بالا رفت و با تمام قدرت روی گونه اش فرود آمد.
اشک دوباره به چشم هایم هجوم آورد.
- خیلی احمقی آراز خیلی. تو که می دونستی من چه زندگی ای دارم. می دونستی که همه چیو درباره ی بابام و اعتیادش بهت گفتم که بدونی هیچی رو ازت پنهون نمی کنم. تو دیدی سر اعتیاد بابام چقدر جلوت خجالت زده بودم، خیلی پستی آراز خیلی. اصلا می دونی چیه؟ من از تو احمق تر بودم که بهت اعتماد کردم و بهت دل بستم. من در مورد تو اشتباه فکر می کردم. عشق من بهت اشتباه بود. می فهمی؟
با ناراحتی نگاهم کرد و نرم شد.
- سلافه، عزیز دلم بهت توضیح میدم. بیا سوار شو بریم.
- من با تو هیچ جا نمیام.
دستم را کشید و دست هایش را دور شانه ام حلقه کرد.
- قربونت برم این قدر لجبازی نکن. بذار بهت توضیح بدم.
علیرغم تمام مقاومت هایم به زور مرا داخل ماشین نشاند. خودش هم سوار شد و خیلی سریع قفل مرکزی را هم زد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟
دعا میڪنم دراین شب💫
زیر این سقف بلند🌟
روے دامان زمین
هرڪجا خسته و پرغصه شدے
دستی ازغیب به دادت برسد🌟
و چه زیباست ڪه آن
دستِ خدا باشد و بس 🥰⭐
شبتون بخیـــــــــــــــر 🌙 ⭐️
༊࿐𖡹❤️𖡹࿐༊
@maleke_beheshty
🌹🕊🌹🕊
#قرار_عاشقی
روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹
@maleke_beheshty
🌹بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
معنی دعای فرج 👇👇
خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕
🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹
ِ
<< اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >>
@maleke_beheshty
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌴آیت الکرسی🌴
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ
إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض
وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله
فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور
وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.
@maleke_beheshty
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀
🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
@maleke_beheshty
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🌸جمعه تون عالی
🎀طاعات و عبادات شما
🌸قبول درگاه باریتعالی
🎀امـــیــدوارم
🌸حال دلتون خوب
🎀حال خونه تون گرم
🌸حال زندگیتون صمیمی
🎀حال لحظه هاتون شیرین
🌸حال بهارتون بی نظیر
🎀وحال ایام عیدتون عالی باشه
❤️ @maleke_beheshty
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهار باش
بهار اتفاقی نیست که در تقویم ها بیفتد
و روی کاغذ.
بهار ماجرایی نیست که در گوشی های موبایل رخ دهد و با پیام هایی نوروزی که هزاران بار دست به دست می گردد؛ بهار اتفاقی ست که در دل می افتد و در جان و در رفتار و در زندگی.
هیچ درختی پیام تبریکی برای کسی نمی فرستد.
درخت اما می شکفد، جوانه می زند، شکوفه می کند، سبز می شود... و ما باخبر می شویم که بهار است و ما می فهمیم که این چنین بودن مبارک است.
درختی که از شاخه ها و شانه هایش برف و یخ و قندیل های زمستانی آویزان است ، اگر هزاران تقویم بهارانه نیز بر خود بیاویزد ، کیست که باور کند ؛ چنین درختی غمنامه ای طنز آلود است.
بهار باش
نه بهار تقویم
که بهار تصمیم...!
#انگیزشی
••┈┈┈ꕥꕥ┈┈┈••
@maleke_beheshty