eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 11 در اتاق را می بندم و رو به روی عمه می نشینم. عینکش را کنار می زند و زیر چشمی نگاهم می کند. -خب... فاصله ابروهایم کم می شود. -دیشب یه جر و بحث حسابی با مامان داشتم. -چی شده دوباره غزاله. -دعواهای همیشگی. چرا ابروهات اینطوره، چرا این مدلی لباس می پوشی، چرا آرایش می کنی، چرا تا ساعت یازده شب بیرونی. چرا؟ چرا؟ چرا؟ خسته شدم عمه. خسته... جدیتش تبدیل به لبخند معصوم‌ می شود و عینک را کامل از چشمانش کنار می زند. -همش منو با سیما مقایسه می کنند. سیما یک سال ازت بزرگتره، ولی الان چند ساله داره زندگی می چرخونه. اونقدر خوشبخته که همه فامیل انگشت به دهن موندن. خوب بلده زندگیشو چطور جمع کنه‌. خوب بلده چطور برای شوهرش دلبری کنه‌. هم تحصیل کردست و هم با وقار. اما تو چی؟ یه دختر تنبل و بی عرضه، دانشگاه که به زور اونم آزاد قبول شدی، اما سیما تحصیل کرده دانشگاه سراسریه. محمد پزشکه. فقط تو غزاله... تو غزاله. یه دختر بی عرضه و خود رای، یه دختر چموش و شلخته. یه دختری که هیچ وقت نمی تونه خوشبخت بشه. پوفی بلند می کشم و به چهره عمه دقیق می شوم. -عمه سیما خوشبخته؟! جدیتش تبدیل به خنده می شود. مات نگاهش می کنم‌ و منتظر تمام شدن قهقه اش می شوم. دستش را جلوی دهانش می گیرد و در میان قهقه هایش می گوید: -برو دو تا چایی بریز که خیلی خستم. تلخندی تحویلش می دهم‌و از جایم بر می خیرم و به طرف چایساز می روم. دو فنجان چایی میریزم و ظرف شکلات را داخل سینی قرار می دهم‌ و به اتاق باز می گردم. عمه لبخندش را جمع می کند و لب هایش را محکم فشار می دهد. سینی را روی میز می گذارم‌ و روی صندلی ارباب رجوع می نشینم و با جدیت ادامه می دهم. -من‌ نمیتونم‌مثل محمد نقش یه آدم‌مثبت و درس خونو بازی کنم. نمی تونم‌مثل یاسمین حرف گوش کن بشم.نمی تونم صبح تا شب بشورم و بسابم و منتظر برگشت شاهزاده خوشبختیم باشم. سیما برونش زیبا و بشاشه، از درون داغونه عمه. سیما شده یه بازیگر، مجبوره به خاطر مامان و بابا اعلام رضایت کنه‌. مجبوره وانمود کنه عاشق وحیده. سیما دل پر دردی داره، من‌می دونم عمه‌. ولی مامان و بابا فکر می کنند چون اون دختر حرف گوش کن و آرومی بود، الان خوشبخترین زن دنیاست. ابروهایش را بالا می زند و با همان لحن همیشگی اش می پرسد. -تو از کجا می دونی؟ -ههه. عمه من اینا را می فهمم. خود سیما چند بار غیر مستقیم بهم‌ گفته. سیما دختر تو دار و مرموزیه، ولی نه اونقدر که گاهی باهام‌ درد و دل نکنه. با چشمان نگرانش خیره به من می شود. -چی گفته؟ دستم را زیر چانه ام قرار می دهم‌ و با غرور کاذب می گویم: -شرمنده، یه رازه. از روی صندلی بلند می شوم‌ و به طرف در می روم. -بریم عمه، چند روز دیگه سال نو شروع می شه و من هنوز چیزی نخریدم. -منتظرم. شرمنده یکم‌ معطل می شی. با عصبانیت نگاه به او می اندازم. -عمه... تو رو خدا بریم. امشب بقیه قراراتون‌ را کنسل کنید. چایی را به دهانش نزدیک می کند و کمی از آن می نوشد. -قراری ندارم.منتظر آقای محتشمم. قراره اون پاکت چادرو بیاره. پوزخندی می زنم. -ایشون تشریف اوردن و رفتن.شما بیمار داشتید و بهتون سلام‌ رسوندن. عمه متعجب نگاهم‌ می کند. -واقعا؟ پس بریم غزاله عجول و چموش من. اخمی می کنم و منتقدانه می گویم: -بله دیگه. شما کم بودید که اضافه شدید. خنده اش فضا را در بر می گیرد. - بریم دختر. عجله کن که امشبم دیر می رسی خونه. به سمت رگال لباس های اسپورت می روم‌ و دست روی گرم‌کن آبی نفتی می گذارم. -این چطوره عمه؟ -عمه نگاهی به لباس می اندازد. -خوبه، ولی قیمتش خیلی بالاست. نگاهی به قیمتش می اندازم و صفرهایش را می شمارم. -اوووه اینکه خیلی گرونه. کل پولی که آقا جون برای خرید لباس عید داده را باید بدم برای این گرمکن. اصلا ولش کن عمه، بریم اونطرف ببینیم روسری و شال چی داره. عمه به ناچار به دنبالم‌می آید و از پشت ویترین نگاهی به روسری ها می اندازم. -عمه این پسره مشکلش چیه؟ عمه نگاهی به اطراف می اندازد. -کدوم‌ پسره؟ پوزخندی می زنم. -آقای محتشم منظورمه. ابرو بالا می اندازد. -آهان. چطور؟ دست به شال حریر سورمه ایی رنگ می کشم. -همینطور، بهش نمی خوره دیونه میونه باشه. عمه با جدیت نگاهم‌ می کند. -این چه طرز صحبت کردنه غزاله. هر کسی نیاز به مشاوره داره. خنده ام را کنترل می کنم. -ولی من که نیاز ندارم‌. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 12 سبد خرید را به سمت صندوق می برد و بعد از حساب کردن هر دو خرید، به سمت ماشین حرکت می کنیم. به سمتش گام بر می دارم و اینبار با جدیت می گویم. --ناراحت شدین؟ خریدارها را روی صندلی عقب می گذارد و به سمتم‌خیز بر می دارد. -غزاله صدبار بهت می گم راحت قضاوت‌ نکن. امروز خود تو نبودی که از رفتار پدر و‌ مادرت شکایت می کردی؟ آقای محتشم‌و امثال آقای محتشم هم‌ مشکلات‌ تو و امثال تو را دارن. همشون‌ یاد گرفتن به جای حل مسائله، پاک‌ کن بردارن و تمامشو پاک‌ کنند. این راهش نیست غزاله. چرا با پدر و مادرت صحبت نمی کنی؟ چرا فکر می کنی اونا به خاطر چند دهه اختلاف سنی چیزی نمی فهمن؟ به طرف جایگاه راننده می رود و سوار می شود. به دنبالش سوار می شوم‌ و با مهربانی سعی می کنم دلش را به دست بیاورم. -منظوری نداشتم عمه جون.حالا نگفتید مشکل این‌ پسره چیه؟ تلخندی می زند و ماشین را به حرکت در می آورد‌. -من‌اجازه ی فاش مسائل خصوصی بیمارامو ندارم. اینو تو گوشت فرو کن. **** مادر لب بر می چیند. -غزاله، این خونواده ایی که من دیدم، از اوناشن. مامان متین مث یه مجسه نشسته بود و لام تا کام حرف نمی زد. عمه نگاهی به سفره ی عقد می اندازد و شاخه نبات ها را وسط سفره جای می دهد. تلخندی می زنم‌ و با اخم‌ جواب گلایه های مادر را می دهم. -مامان متین از پدرش جدا شده، خب طبیعیه به خاطر شرایطش یکم سرو سنگین برخورد کنه. شما هم چه توقعاتی داری. مادر آینه و شمعدان را کمی جا به جا می کند. -پس متین کی میاد دنبالت؟ شب ساعت هشت مراسم شروع می شه‌. نگاهی به اسکرین خاموش تلفن همراهم می اندازم. -الان زنگ می زنم ببینم کجا شد. مادر به سمتم خیز بر می دارد و با تعصب می گوید. -یه وقت بهش زنگ نزنیا. یکم سرو سنگین باش غزاله.عروس باید ناز داشته باشه و داماد باید ناز بخره. این همه عجولی و سبک بازیت کار دستت می ده آخرش. پوفی می کشم و شاکی به سمت اتاق می روم‌ که محمد سیب به دست رو به رویم‌ ظاهر می شود‌. -به به عروس خانم. پس آقا داماد کی میان لولو را تحویل بگیرن هلو بهمون پس بدن! با حرص مشتم را به بازویش می کوبم و برای فرار از او دوپا قرض می گیرم‌ و به سمت اتاق فرار می کنم. شماره ی متین را روی صفحه هک می کنم و بعد از چند تماس صدای دلنشین اوست که قوت قلبم می شود‌. -بله نفسم. -سلام. متین معلوم هست کجایی؟ -تا چند دقیقه دیگه دم در خونتونم. ببخش عزیزم، برای آتلیه و فیلمبرداری معطل شدم. لبخندی ملیح روی لبم‌ می نشیند. -من آمادم. تلفن را قطع می کنم‌ و از اتاق خارج می شوم و به آشپزخانه می روم.سیما امروز سنگین تر و مقهور تر از همیشه مشغول شستن میوه است. کنارش می ایستم و نگاهی به چهره ی غم آلودش می اندازم‌. انگار که کشتی هایش غرق شده است. حتی از حضورم با خبر نشده است. -سیما. شوکه می شود و عمیق به صورتم خیره می شود. -تو کی اومدی؟ مگه متین هنوز نیومده دنبالت. دست به بازویش می کشم. -چیزی شده خواهر جون؟ سر تکان‌می دهد و وانمود می کند که خوش و خرم است. -بهم اعتماد کن سیما‌. از صبح که اومدی یا داری کار می کنی یا تو خودتی. با وحید بحثت شده؟ سرش را تکان می دهد. -چیزی نیست غزاله. رابطم با وحید خوبه. فقط یکم دلم گرفته همین. روی صندلی آشپزخانه می نشینم. -نگرانتم سیما اگه چیزی نیست پس اینقدر خودتو اذیت نکن. اصلا ناسلامتی عمه مریم روانشناسه‌، یکم باهاش درد و دل کن. اون حتما راهکار بهت می ده. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 13 انگشت اشاره اش را رو به روی دهانش قرار می دهد. -هیس. گفتم‌ چیزی نیست. دلم‌نمی خواد عمه هم چیزی بفهمه. چند روز دپرسم و دوباره حالم خوب میشه. بی خود اینقدر شلوغش نکن. -غزاله متین منتظرته. با شنیدن صدای محمد مانند فنر از جایم بر می خیزم. بوسه ایی روی گونه سیما می کارم. -یکم بخند آجی جون. من برم که خیلی دلتنگ عشقم شدم.فعلا... سیما مهربان نگاهم می کند و من با اشتیاق به طرف در می روم‌. عمه مادر را نرم‌کرده است، خبری از اخم و تخم نیست.لبخندی به لب نشانده است و برای استقبال به بدرقه متین‌ می آید. متین بیرون از ماشین منتظر است و با دیدن من باز همان لبخندهای دلنشینش حسم را خوب می کند‌. با دیدن مادر، جدیت به رفتارش می بخشد و رسمی با او سلام و احوال پرسی می کند. سوار ماشین می شوم‌ و بعد از خداحافظی تبدیل به همان پرنده ی اسیر در قفس که به یکباره آزاد می شود، می شوم. متین زیر چشمی نگاهم‌ می کند و با همان متانت همیشگی اش قلبم را به تپش وادار می کند. -خوبی عشقم. تمام‌ سلول های بدنم را وادار به عاشقی می کند. مویرگ های صورتم سرخ و متورم می شود و با ولع نگاه به چهره ی زیبایش می اندازم. -امروز دیگه می شی مال مال مال خودم. لبخندم کشدار می شود. -بخدا اگه خونوادت اینقدر مقید نبودن تا حالا دو تا بوس به اون لپات می زدم. شرمگین صورت از چهره اش می گیرم. -اخی، چه دختر خجالتی. غزاله نکن با دل من. بذار این آرزو به دلم‌ نمونه. اجازه می دی؟ متعجب نگاهش می کنم‌. چشمش را روی نگاهم‌ زوم می کند‌. -چیه؟ زنمه دلم می خواد. به کسی ام ربط نداره. ماشین‌ را کنار می زند و از این حرکتش ترسی بدنم را فرا می گیرد. -متین، به اندازه ی کافی دیر شده. برای شب آماده نمی شم. صورتش را به صورتم نزدیک می کند و همان عطری که مرا یاد روز اول می اندازد، حالم را خوش می کند. -اجازه می دی نفسم!؟ دلم نمی خواهد از همان روز اول تعصب خانوادگی ام را به نمایش بگذارم.دروغ چرا، من خود نیز به نزدیک تر شدنِ متین علاقه داشتم و با سکوت علامت رضایتم را اعلام می کنم و با مهر اولین بوسه به گونه ام، یادم می رود که چه تعهداتی داشتم و از چه خانواده ایی هستم. به متین پر و بال می دهم با اینکه حیای دخترانه ام به جوش می آید و سرخی گونه هایم‌ شرمم را به نمایش می گذارد. از اولین بوسه اش عشق را کامل یافتم و با تمام وجود، او را عاشقانه پرستیدم. نگاه در آینه می اندازم و آرام کنار گوش متین نجوا می کنم. -دستام یخ کرده متین. متین لبخندی می زند و کمی صورتش را به من نزدیک می کند. -حیف که پدرت داره ما را دید می زنه و گرنه الان دستاتو محکم می گرفتم. حالا چرا دستات یخ کرده؟ نفس عمیق می کشم. -پس عاقد چرا خطبه را نمی خونه؟ اینبار به آینه ا‌کتفا نمی کند و زل به چهره ام می زند. -می خونه نفسم. نکنه ترسیدی از دستم بدی؟ فاصله ابروهایم کم می شود. -نه ولی یه خطبه خوندن که این همه دنگ و فنگ و شناسنامه گرفتن‌و ... نداره‌. از صبح تا حالا سر پا بودم. اینبار آرام تر می گوید. -خودم خستگی تو از تنت می برم. نگاه جسورانه پدرم‌ مرا از ادامه گفتگو وا می دارد و عاقد خطبه را جاری می کند. صبر می کنم‌ تا گل و گلاب گفتن هایشان تمام شود و بار سوم دل می دهم به دلداره ام. -بله. سکوت منفجر می شود و تنها آرامش را می توان در قلب من‌ جستجو کرد. قلبی که به خاطر داشتن مردی خوش قلب و مهربان، به حس زیبا و دوست داشتنی دست پیدا می کند. مراسم می گذرد. مانند بقیه ی مراسم ها. همان دست و پای کوبی و رقص و خوشحالی و شاباش ها و... شاید به خاطر مراسم‌ کوچک و ساده، کسی از فامیل متین حضور نداشتن و این برایم بهتر بود، چون دلم نمی خواست همان اول رابطه، وارد معضلات این ازدواج شوم و اینبار شانس با من یار بود. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 14 بجز همسر دوم پدر متین، و مادر متین و پدر متین، خوشبختانه کسی حضور نداشت و تنها عاملی که برایم کمی دشوار و برای خانواده ام غیر قابل تحمل بود، رقص و جلف بازی های همسر دوم پدر متین بود. مراسم تمام‌می شود و خانواده ی مادری و پدری ام‌ که اکثر مهمان ها را در بر گرفته بودن بعد از تبریک مهمانی را ترک می کنند. عمه مریم هم‌ که مثل همیشه وظیفه مدیریت در شرایط بحرانی را به دست داشت کنارمان می نشیند و بعد از تبریک نگاهی به من‌می اندازد. -غزاله جون، متین جان‌ را ببرید اتاقتون. یکم‌خلوت کنید. متین با همان‌ اخلاق رسمی و ادب و متانتش، صدایش را صاف می کند. -ممنون خانم‌ راد. شما واقعا خیلی کمکمون کردید. اگه نبودید واقعا من الان‌ چنین فرشته ایی را کنارم‌ نداشتم. عمه نگاهی به هر دویمان می اندازد. -خواهش می کنم. وظیفم بود متین. امیدوارم‌که خوشبخت بشید. لبخندی می زند و جعبه ایی را به دستم‌ می دهد. -این هدیه ناقابل از طرفم. بوسه ایی به گونه ام‌ کارد. -خوشبخت بشی دخترم. لبخندی می زنم‌ و از عمه تشکر می کنم. متین دستش را به طرفم می گیرد و باز همان شرم همیشگی ام صورتم را گلگون و سوزان می کند. برایم‌ کمی سخت و خجالت آور است که دستم را درحضور همگی بسپارم به پسری که قرار است مردانه شود شوهرم. دستان یخ زده ام‌ را که بعد از چند ساعت هنوز سرد و کرخت است را به او می سپارم و اجازه می دهم گرمای دستانش مرحمم شود. درب اتاق را می بندد و کنارم می نشیند. عمیق نگاهم‌می کند و مرا در شرم همیشه گی ام‌ غوطه ور می کند. -خب حالا من‌چی دارم؟ یه فرشته که نفسمه. زیر چشمی نگاهش می کنم. -بلاخره به هم رسیدیم. اوووف که چقدر سخت بود، ولی شیرین. قبول داری نفسم؟ لب باز می کنم. -هفت خان رستم بود. دستش را دور کمرم حلقه می کند و به ضربان قلبم شوک چند ریشتری وارد می کند‌. -نفسم تو که نباید بگی هفت خان رستم. تو باید ناز کنی و من ناز بکشم. خب؟ مردمک های چشمش را نشان می گیرم. -زیاد عجله نکن. اونقدر ناز کنم و تو ناز بکشی. انگشتانش را روی پهلویم جریان‌می دهد و هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو می کند. -تا آخر عمرم نازتو می کشم. اصلا نازتو می خرم نفسم. صورتش را به صورتم نزدبک می کند و مجبور می شوم پلک هایم‌ به روی زیباترین احساس هستی ببندم و غرق درونش شوم. حرم صورتش، عطر تنش و هر آنچه که مرا مجذوبش کرده است برایم می شود زیباترین تجربه زندگی ام‌ و گرمای لبهایش است که آرام‌ روی گونه ام فرود می آید،ولی تقه ی در است که مرا از او می کَند. از او جدا می شوم و با حالت صورتم به او نشان‌می دهم که باید بروم. چند نفس عمیق می کشم‌ تا اکسیژن ریه ام تامین شود و تنگی نفسم از این همه نزدیک شدن به معشوقه ام از بین رود.‌ دستم را روی دستگیره در می گذارم و در را باز می کنم و با دیدن صورت بشاش مادرم می فهمم که این شادی تظاهری بیش نیست. با همان لباس سپید بخت، از اتاق خارج می شوم و در را می بندم و درست رو به روی چشمان‌ حسابگرش قرار می گیرم. -غزاله، برادر مجرد داری تو خونه. زیاد طولش نده. بعد از شام‌ یطوری بهش بفهمون که باید بره. نذار زیاد بهت نزدیک بشه. خودت می دونی که ما از این رسما نداریم. تا نیم ساعت دیگه شام را میارم براتون. فقط یادت نره حق خوابیدن کنارت را نداره. روشن شد؟ حرف های مادر پتک می شود. می کوبد و خراب می کند آنچه در ذهنم‌ از شب های شیدایی و زیبایی یک‌ پیوند عمیق از یک رابطه ی عاشقانه داشتم. نمی توانم به او بگویم چرا؟ چون همان حیای دخترانه ایی که از کودکی مرا با آن عجین و بزرگ کرده است، مانع می شود. سکوت می کنم و در برابر حکم و فرمانش تسلیم می شوم، ولی نمی دانم چگونه به متین جریان را بگویم. نمی دانم؟ وارد اتاق می شوم‌ و همان لبخند زیبا و جان‌ بخش متین مرا از تمام افکار منفی و حالت غم و نگرانی ام خلاص می کند. لبخندی تصنعی می زنم‌ و با همان لباس سپید کنارش می نشینم. -چیزی شده نفسم؟ می شوم غزاله چند لحظه ی پیش و تمام حرف های مادر را به باد فراموشی می سپارم. -نه. نویسنده : ملودی ادامه دارد
قسمت 15 کنارش می نشینم‌ و مگر میشود خط و نشان های مادر را فراموش کرد؟ مجرد بودن محمد را بهانه می دانم و حرف های سطحی نگر و رسم و رسومات قدیمی شان را شکافی برای جدایی من از متین. صبوری می کنم و نفس عمیق می کشم و اجازه نمی دهم که حرف های مادر، مرا از معشوقه ام‌ دور کند. باز فشار انگشتانش در پهلویم هست که غم از جان بر می برد و مرا در دریای محبتش غرق می کند. غرق می شوم و غرق می کنم تمام حسی که به او دارم و به ثانیه ایی نمی کشد که مرا در بوسه های تند و تیز و گرم و سوزانش به آتش می کشد. آتش می گیرم و به آتش می کشم تمام‌محبت های معشوقه ام را. می دانم که باید امشب را به بوسه های جانسوزش دلخوش شوم‌ و برای موقعیت های دیگر با بهانه تراشی هایم مانعش شوم. می دانم که او می داند غزاله با حیایش، زود عجین نمی شود و فرصت نیاز دارد. می دانم‌که او خوب مرا می شناسد ولی امان، امان از روزی که بخواهد پایش را در جای قدم های خانواده ام بگذارد و به تمام حکم‌ و قوانینشان آری بگوید. شام را دو نفره می خوریم و این می شود اولین محرمیت ما. اولین شامی که می دانم چشمانش نه، ضربان قلبش نه، تمام وجودش مال من است و خلاصه می شود در من. غذا را با ولع می خورد و من با چشمان براقم طوری نگاهش می کنم که انگار یعقوبی در پس من نهفته است و برای دیدار یوسف گمگشته اش سال های هجرانی را کشیده است. با همان چشمان عاشق پیشه نگاهش می کنم و با تمام وجود خواستنش را تمنا می کنم. دلم می خواهد کل دوربین های دنیا زوم شوند روی حرکات زیبای او و او را برایم به نمایش بگذارند. دلم می خواهد دنیا که نه...، کل هستی به تعظیم او در آید که بهتر و لایق تر از او هرگز نیافتم و نمی یابم. سرم‌را روی سینه اش قرار می دهم‌ و دستش را به بازویم می گیرد. -غزاله، می دونی از کی عاشقت شدم؟ چه خوب می داند من‌ چه موجودی هستم؟ چه خوب می داند من عاشق دلبری هایش هستم. چه خوب می داند که من عاشق یاد آوری های این لحظات زیبا و ناب هستم. عاشقانه گوش می دهم‌ و تبسم بر لب صورتم را به پیرهن‌سفید اتو کرده اش نوازش می دهم. -نه، بگو متین. -از همون روز. همون روزی که... چشمانم را می بندم و غرق در خاطرات زیباترین ساعت نه، دقایق نه، من‌دلم می خواهد بگویم‌ثوانی، همان روزی که ثوانیش برایم تداعی بهترین لحظات عمرم را داشت. آواره ی بن بست های چشمانش می شوم. لب تکان می دهد و غزل عاشقی می خواند و من نیز گاها با لبخند و تایید و تاکید، همراهش می شوم. طوری که‌ نمی فهمم‌ زمان چگونه می گذرد. عقربه های ساعت سریع می گذرند و با شنیدن تقه در، چشمانم مات می ماند رویش. آه خدای من، ساعت ۳ بامداد! مانند فنر از جایم بر می خیزم و به طرف در می روم. می دانم مادر است و برای نشان دادن وضعیت ساعت آمده است. در را آرام باز می کنم و با دیدنش لبخندی کمرنگ به چهره ام‌می نشانم. بدون صحبتی اشاره به ساعت مچی اش می کند و با فشار لب هایش به من‌می فهماند که فرصتت تمام شده است و طوری متین را دست به سر کن تا به خانه باز گردد. سرم را تکان‌‌ می دهم‌ و در را می بندم. -چیزی شده نفسم؟ خدایا چطور بگویم؟ مکثی می کنم و ریه ام را از هوا خالی می کنم. -مامانم بود. گفت مزاحمت نشم، گفت که تو هم خسته ایی. لبخندی کشدار روی لب هایش نقش می بندد. -مگه تو مزاحمی؟ خواستی بگی من مرحم‌ قلب همسرمم. ثانیه ایی سکوت می کند و من از اینکه نتوانستم حرف دلم را راحت به او بزنم بیشتر اذیت می شوم. گیرم که حرفم را به او بزنم؛ با قلب پرپر شده ام چه کنم که باید بدون او نیمه شب را به صبح برساند! خودش را جا به جا می کند و دست به دکمه های پیرهنش می برد. -فک کنم نور اتاقت اذیتشون می کنه. من لباسامو عوض کنم تا کم کم چراغ اتاقو خاموش کنیم. وای نه خدای من! وضع بدتر شد. هیج بدم نمی آید که پیشم بمانی و در آغوش گرمت غرق شوم ولی نمی توانم. نفسم را در سینه حبس می کنم و با صدای خفه و آرام مطلب را ادا می کنم. -متین نمی شه. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 11 در اتاق را می بندم و رو به روی عمه می نشینم. عینکش را کنار می زند و زیر چشمی نگاهم می کند. -خب... فاصله ابروهایم کم می شود. -دیشب یه جر و بحث حسابی با مامان داشتم. -چی شده دوباره غزاله. -دعواهای همیشگی. چرا ابروهات اینطوره، چرا این مدلی لباس می پوشی، چرا آرایش می کنی، چرا تا ساعت یازده شب بیرونی. چرا؟ چرا؟ چرا؟ خسته شدم عمه. خسته... جدیتش تبدیل به لبخند معصوم‌ می شود و عینک را کامل از چشمانش کنار می زند. -همش منو با سیما مقایسه می کنند. سیما یک سال ازت بزرگتره، ولی الان چند ساله داره زندگی می چرخونه. اونقدر خوشبخته که همه فامیل انگشت به دهن موندن. خوب بلده زندگیشو چطور جمع کنه‌. خوب بلده چطور برای شوهرش دلبری کنه‌. هم تحصیل کردست و هم با وقار. اما تو چی؟ یه دختر تنبل و بی عرضه، دانشگاه که به زور اونم آزاد قبول شدی، اما سیما تحصیل کرده دانشگاه سراسریه. محمد پزشکه. فقط تو غزاله... تو غزاله. یه دختر بی عرضه و خود رای، یه دختر چموش و شلخته. یه دختری که هیچ وقت نمی تونه خوشبخت بشه. پوفی بلند می کشم و به چهره عمه دقیق می شوم. -عمه سیما خوشبخته؟! جدیتش تبدیل به خنده می شود. مات نگاهش می کنم‌ و منتظر تمام شدن قهقه اش می شوم. دستش را جلوی دهانش می گیرد و در میان قهقه هایش می گوید: -برو دو تا چایی بریز که خیلی خستم. تلخندی تحویلش می دهم‌و از جایم بر می خیرم و به طرف چایساز می روم. دو فنجان چایی میریزم و ظرف شکلات را داخل سینی قرار می دهم‌ و به اتاق باز می گردم. عمه لبخندش را جمع می کند و لب هایش را محکم فشار می دهد. سینی را روی میز می گذارم‌ و روی صندلی ارباب رجوع می نشینم و با جدیت ادامه می دهم. -من‌ نمیتونم‌مثل محمد نقش یه آدم‌مثبت و درس خونو بازی کنم. نمی تونم‌مثل یاسمین حرف گوش کن بشم.نمی تونم صبح تا شب بشورم و بسابم و منتظر برگشت شاهزاده خوشبختیم باشم. سیما برونش زیبا و بشاشه، از درون داغونه عمه. سیما شده یه بازیگر، مجبوره به خاطر مامان و بابا اعلام رضایت کنه‌. مجبوره وانمود کنه عاشق وحیده. سیما دل پر دردی داره، من‌می دونم عمه‌. ولی مامان و بابا فکر می کنند چون اون دختر حرف گوش کن و آرومی بود، الان خوشبخترین زن دنیاست. ابروهایش را بالا می زند و با همان لحن همیشگی اش می پرسد. -تو از کجا می دونی؟ -ههه. عمه من اینا را می فهمم. خود سیما چند بار غیر مستقیم بهم‌ گفته. سیما دختر تو دار و مرموزیه، ولی نه اونقدر که گاهی باهام‌ درد و دل نکنه. با چشمان نگرانش خیره به من می شود. -چی گفته؟ دستم را زیر چانه ام قرار می دهم‌ و با غرور کاذب می گویم: -شرمنده، یه رازه. از روی صندلی بلند می شوم‌ و به طرف در می روم. -بریم عمه، چند روز دیگه سال نو شروع می شه و من هنوز چیزی نخریدم. -منتظرم. شرمنده یکم‌ معطل می شی. با عصبانیت نگاه به او می اندازم. -عمه... تو رو خدا بریم. امشب بقیه قراراتون‌ را کنسل کنید. چایی را به دهانش نزدیک می کند و کمی از آن می نوشد. -قراری ندارم.منتظر آقای محتشمم. قراره اون پاکت چادرو بیاره. پوزخندی می زنم. -ایشون تشریف اوردن و رفتن.شما بیمار داشتید و بهتون سلام‌ رسوندن. عمه متعجب نگاهم‌ می کند. -واقعا؟ پس بریم غزاله عجول و چموش من. اخمی می کنم و منتقدانه می گویم: -بله دیگه. شما کم بودید که اضافه شدید. خنده اش فضا را در بر می گیرد. - بریم دختر. عجله کن که امشبم دیر می رسی خونه. به سمت رگال لباس های اسپورت می روم‌ و دست روی گرم‌کن آبی نفتی می گذارم. -این چطوره عمه؟ -عمه نگاهی به لباس می اندازد. -خوبه، ولی قیمتش خیلی بالاست. نگاهی به قیمتش می اندازم و صفرهایش را می شمارم. -اوووه اینکه خیلی گرونه. کل پولی که آقا جون برای خرید لباس عید داده را باید بدم برای این گرمکن. اصلا ولش کن عمه، بریم اونطرف ببینیم روسری و شال چی داره. عمه به ناچار به دنبالم‌می آید و از پشت ویترین نگاهی به روسری ها می اندازم. -عمه این پسره مشکلش چیه؟ عمه نگاهی به اطراف می اندازد. -کدوم‌ پسره؟ پوزخندی می زنم. -آقای محتشم منظورمه. ابرو بالا می اندازد. -آهان. چطور؟ دست به شال حریر سورمه ایی رنگ می کشم. -همینطور، بهش نمی خوره دیونه میونه باشه. عمه با جدیت نگاهم‌ می کند. -این چه طرز صحبت کردنه غزاله. هر کسی نیاز به مشاوره داره. خنده ام را کنترل می کنم. -ولی من که نیاز ندارم‌. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 12 سبد خرید را به سمت صندوق می برد و بعد از حساب کردن هر دو خرید، به سمت ماشین حرکت می کنیم. به سمتش گام بر می دارم و اینبار با جدیت می گویم. --ناراحت شدین؟ خریدارها را روی صندلی عقب می گذارد و به سمتم‌خیز بر می دارد. -غزاله صدبار بهت می گم راحت قضاوت‌ نکن. امروز خود تو نبودی که از رفتار پدر و‌ مادرت شکایت می کردی؟ آقای محتشم‌و امثال آقای محتشم هم‌ مشکلات‌ تو و امثال تو را دارن. همشون‌ یاد گرفتن به جای حل مسائله، پاک‌ کن بردارن و تمامشو پاک‌ کنند. این راهش نیست غزاله. چرا با پدر و مادرت صحبت نمی کنی؟ چرا فکر می کنی اونا به خاطر چند دهه اختلاف سنی چیزی نمی فهمن؟ به طرف جایگاه راننده می رود و سوار می شود. به دنبالش سوار می شوم‌ و با مهربانی سعی می کنم دلش را به دست بیاورم. -منظوری نداشتم عمه جون.حالا نگفتید مشکل این‌ پسره چیه؟ تلخندی می زند و ماشین را به حرکت در می آورد‌. -من‌اجازه ی فاش مسائل خصوصی بیمارامو ندارم. اینو تو گوشت فرو کن. **** مادر لب بر می چیند. -غزاله، این خونواده ایی که من دیدم، از اوناشن. مامان متین مث یه مجسه نشسته بود و لام تا کام حرف نمی زد. عمه نگاهی به سفره ی عقد می اندازد و شاخه نبات ها را وسط سفره جای می دهد. تلخندی می زنم‌ و با اخم‌ جواب گلایه های مادر را می دهم. -مامان متین از پدرش جدا شده، خب طبیعیه به خاطر شرایطش یکم سرو سنگین برخورد کنه. شما هم چه توقعاتی داری. مادر آینه و شمعدان را کمی جا به جا می کند. -پس متین کی میاد دنبالت؟ شب ساعت هشت مراسم شروع می شه‌. نگاهی به اسکرین خاموش تلفن همراهم می اندازم. -الان زنگ می زنم ببینم کجا شد. مادر به سمتم خیز بر می دارد و با تعصب می گوید. -یه وقت بهش زنگ نزنیا. یکم سرو سنگین باش غزاله.عروس باید ناز داشته باشه و داماد باید ناز بخره. این همه عجولی و سبک بازیت کار دستت می ده آخرش. پوفی می کشم و شاکی به سمت اتاق می روم‌ که محمد سیب به دست رو به رویم‌ ظاهر می شود‌. -به به عروس خانم. پس آقا داماد کی میان لولو را تحویل بگیرن هلو بهمون پس بدن! با حرص مشتم را به بازویش می کوبم و برای فرار از او دوپا قرض می گیرم‌ و به سمت اتاق فرار می کنم. شماره ی متین را روی صفحه هک می کنم و بعد از چند تماس صدای دلنشین اوست که قوت قلبم می شود‌. -بله نفسم. -سلام. متین معلوم هست کجایی؟ -تا چند دقیقه دیگه دم در خونتونم. ببخش عزیزم، برای آتلیه و فیلمبرداری معطل شدم. لبخندی ملیح روی لبم‌ می نشیند. -من آمادم. تلفن را قطع می کنم‌ و از اتاق خارج می شوم و به آشپزخانه می روم.سیما امروز سنگین تر و مقهور تر از همیشه مشغول شستن میوه است. کنارش می ایستم و نگاهی به چهره ی غم آلودش می اندازم‌. انگار که کشتی هایش غرق شده است. حتی از حضورم با خبر نشده است. -سیما. شوکه می شود و عمیق به صورتم خیره می شود. -تو کی اومدی؟ مگه متین هنوز نیومده دنبالت. دست به بازویش می کشم. -چیزی شده خواهر جون؟ سر تکان‌می دهد و وانمود می کند که خوش و خرم است. -بهم اعتماد کن سیما‌. از صبح که اومدی یا داری کار می کنی یا تو خودتی. با وحید بحثت شده؟ سرش را تکان می دهد. -چیزی نیست غزاله. رابطم با وحید خوبه. فقط یکم دلم گرفته همین. روی صندلی آشپزخانه می نشینم. -نگرانتم سیما اگه چیزی نیست پس اینقدر خودتو اذیت نکن. اصلا ناسلامتی عمه مریم روانشناسه‌، یکم باهاش درد و دل کن. اون حتما راهکار بهت می ده. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 13 انگشت اشاره اش را رو به روی دهانش قرار می دهد. -هیس. گفتم‌ چیزی نیست. دلم‌نمی خواد عمه هم چیزی بفهمه. چند روز دپرسم و دوباره حالم خوب میشه. بی خود اینقدر شلوغش نکن. -غزاله متین منتظرته. با شنیدن صدای محمد مانند فنر از جایم بر می خیزم. بوسه ایی روی گونه سیما می کارم. -یکم بخند آجی جون. من برم که خیلی دلتنگ عشقم شدم.فعلا... سیما مهربان نگاهم می کند و من با اشتیاق به طرف در می روم‌. عمه مادر را نرم‌کرده است، خبری از اخم و تخم نیست.لبخندی به لب نشانده است و برای استقبال به بدرقه متین‌ می آید. متین بیرون از ماشین منتظر است و با دیدن من باز همان لبخندهای دلنشینش حسم را خوب می کند‌. با دیدن مادر، جدیت به رفتارش می بخشد و رسمی با او سلام و احوال پرسی می کند. سوار ماشین می شوم‌ و بعد از خداحافظی تبدیل به همان پرنده ی اسیر در قفس که به یکباره آزاد می شود، می شوم. متین زیر چشمی نگاهم‌ می کند و با همان متانت همیشگی اش قلبم را به تپش وادار می کند. -خوبی عشقم. تمام‌ سلول های بدنم را وادار به عاشقی می کند. مویرگ های صورتم سرخ و متورم می شود و با ولع نگاه به چهره ی زیبایش می اندازم. -امروز دیگه می شی مال مال مال خودم. لبخندم کشدار می شود. -بخدا اگه خونوادت اینقدر مقید نبودن تا حالا دو تا بوس به اون لپات می زدم. شرمگین صورت از چهره اش می گیرم. -اخی، چه دختر خجالتی. غزاله نکن با دل من. بذار این آرزو به دلم‌ نمونه. اجازه می دی؟ متعجب نگاهش می کنم‌. چشمش را روی نگاهم‌ زوم می کند‌. -چیه؟ زنمه دلم می خواد. به کسی ام ربط نداره. ماشین‌ را کنار می زند و از این حرکتش ترسی بدنم را فرا می گیرد. -متین، به اندازه ی کافی دیر شده. برای شب آماده نمی شم. صورتش را به صورتم نزدیک می کند و همان عطری که مرا یاد روز اول می اندازد، حالم را خوش می کند. -اجازه می دی نفسم!؟ دلم نمی خواهد از همان روز اول تعصب خانوادگی ام را به نمایش بگذارم.دروغ چرا، من خود نیز به نزدیک تر شدنِ متین علاقه داشتم و با سکوت علامت رضایتم را اعلام می کنم و با مهر اولین بوسه به گونه ام، یادم می رود که چه تعهداتی داشتم و از چه خانواده ایی هستم. به متین پر و بال می دهم با اینکه حیای دخترانه ام به جوش می آید و سرخی گونه هایم‌ شرمم را به نمایش می گذارد. از اولین بوسه اش عشق را کامل یافتم و با تمام وجود، او را عاشقانه پرستیدم. نگاه در آینه می اندازم و آرام کنار گوش متین نجوا می کنم. -دستام یخ کرده متین. متین لبخندی می زند و کمی صورتش را به من نزدیک می کند. -حیف که پدرت داره ما را دید می زنه و گرنه الان دستاتو محکم می گرفتم. حالا چرا دستات یخ کرده؟ نفس عمیق می کشم. -پس عاقد چرا خطبه را نمی خونه؟ اینبار به آینه ا‌کتفا نمی کند و زل به چهره ام می زند. -می خونه نفسم. نکنه ترسیدی از دستم بدی؟ فاصله ابروهایم کم می شود. -نه ولی یه خطبه خوندن که این همه دنگ و فنگ و شناسنامه گرفتن‌و ... نداره‌. از صبح تا حالا سر پا بودم. اینبار آرام تر می گوید. -خودم خستگی تو از تنت می برم. نگاه جسورانه پدرم‌ مرا از ادامه گفتگو وا می دارد و عاقد خطبه را جاری می کند. صبر می کنم‌ تا گل و گلاب گفتن هایشان تمام شود و بار سوم دل می دهم به دلداره ام. -بله. سکوت منفجر می شود و تنها آرامش را می توان در قلب من‌ جستجو کرد. قلبی که به خاطر داشتن مردی خوش قلب و مهربان، به حس زیبا و دوست داشتنی دست پیدا می کند. مراسم می گذرد. مانند بقیه ی مراسم ها. همان دست و پای کوبی و رقص و خوشحالی و شاباش ها و... شاید به خاطر مراسم‌ کوچک و ساده، کسی از فامیل متین حضور نداشتن و این برایم بهتر بود، چون دلم نمی خواست همان اول رابطه، وارد معضلات این ازدواج شوم و اینبار شانس با من یار بود. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
قسمت 14 بجز همسر دوم پدر متین، و مادر متین و پدر متین، خوشبختانه کسی حضور نداشت و تنها عاملی که برایم کمی دشوار و برای خانواده ام غیر قابل تحمل بود، رقص و جلف بازی های همسر دوم پدر متین بود. مراسم تمام‌می شود و خانواده ی مادری و پدری ام‌ که اکثر مهمان ها را در بر گرفته بودن بعد از تبریک مهمانی را ترک می کنند. عمه مریم هم‌ که مثل همیشه وظیفه مدیریت در شرایط بحرانی را به دست داشت کنارمان می نشیند و بعد از تبریک نگاهی به من‌می اندازد. -غزاله جون، متین جان‌ را ببرید اتاقتون. یکم‌خلوت کنید. متین با همان‌ اخلاق رسمی و ادب و متانتش، صدایش را صاف می کند. -ممنون خانم‌ راد. شما واقعا خیلی کمکمون کردید. اگه نبودید واقعا من الان‌ چنین فرشته ایی را کنارم‌ نداشتم. عمه نگاهی به هر دویمان می اندازد. -خواهش می کنم. وظیفم بود متین. امیدوارم‌که خوشبخت بشید. لبخندی می زند و جعبه ایی را به دستم‌ می دهد. -این هدیه ناقابل از طرفم. بوسه ایی به گونه ام‌ کارد. -خوشبخت بشی دخترم. لبخندی می زنم‌ و از عمه تشکر می کنم. متین دستش را به طرفم می گیرد و باز همان شرم همیشگی ام صورتم را گلگون و سوزان می کند. برایم‌ کمی سخت و خجالت آور است که دستم را درحضور همگی بسپارم به پسری که قرار است مردانه شود شوهرم. دستان یخ زده ام‌ را که بعد از چند ساعت هنوز سرد و کرخت است را به او می سپارم و اجازه می دهم گرمای دستانش مرحمم شود. درب اتاق را می بندد و کنارم می نشیند. عمیق نگاهم‌می کند و مرا در شرم همیشه گی ام‌ غوطه ور می کند. -خب حالا من‌چی دارم؟ یه فرشته که نفسمه. زیر چشمی نگاهش می کنم. -بلاخره به هم رسیدیم. اوووف که چقدر سخت بود، ولی شیرین. قبول داری نفسم؟ لب باز می کنم. -هفت خان رستم بود. دستش را دور کمرم حلقه می کند و به ضربان قلبم شوک چند ریشتری وارد می کند‌. -نفسم تو که نباید بگی هفت خان رستم. تو باید ناز کنی و من ناز بکشم. خب؟ مردمک های چشمش را نشان می گیرم. -زیاد عجله نکن. اونقدر ناز کنم و تو ناز بکشی. انگشتانش را روی پهلویم جریان‌می دهد و هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو می کند. -تا آخر عمرم نازتو می کشم. اصلا نازتو می خرم نفسم. صورتش را به صورتم نزدبک می کند و مجبور می شوم پلک هایم‌ به روی زیباترین احساس هستی ببندم و غرق درونش شوم. حرم صورتش، عطر تنش و هر آنچه که مرا مجذوبش کرده است برایم می شود زیباترین تجربه زندگی ام‌ و گرمای لبهایش است که آرام‌ روی گونه ام فرود می آید،ولی تقه ی در است که مرا از او می کَند. از او جدا می شوم و با حالت صورتم به او نشان‌می دهم که باید بروم. چند نفس عمیق می کشم‌ تا اکسیژن ریه ام تامین شود و تنگی نفسم از این همه نزدیک شدن به معشوقه ام از بین رود.‌ دستم را روی دستگیره در می گذارم و در را باز می کنم و با دیدن صورت بشاش مادرم می فهمم که این شادی تظاهری بیش نیست. با همان لباس سپید بخت، از اتاق خارج می شوم و در را می بندم و درست رو به روی چشمان‌ حسابگرش قرار می گیرم. -غزاله، برادر مجرد داری تو خونه. زیاد طولش نده. بعد از شام‌ یطوری بهش بفهمون که باید بره. نذار زیاد بهت نزدیک بشه. خودت می دونی که ما از این رسما نداریم. تا نیم ساعت دیگه شام را میارم براتون. فقط یادت نره حق خوابیدن کنارت را نداره. روشن شد؟ حرف های مادر پتک می شود. می کوبد و خراب می کند آنچه در ذهنم‌ از شب های شیدایی و زیبایی یک‌ پیوند عمیق از یک رابطه ی عاشقانه داشتم. نمی توانم به او بگویم چرا؟ چون همان حیای دخترانه ایی که از کودکی مرا با آن عجین و بزرگ کرده است، مانع می شود. سکوت می کنم و در برابر حکم و فرمانش تسلیم می شوم، ولی نمی دانم چگونه به متین جریان را بگویم. نمی دانم؟ وارد اتاق می شوم‌ و همان لبخند زیبا و جان‌ بخش متین مرا از تمام افکار منفی و حالت غم و نگرانی ام خلاص می کند. لبخندی تصنعی می زنم‌ و با همان لباس سپید کنارش می نشینم. -چیزی شده نفسم؟ می شوم غزاله چند لحظه ی پیش و تمام حرف های مادر را به باد فراموشی می سپارم. -نه. نویسنده : ملودی ادامه دارد
قسمت 15 کنارش می نشینم‌ و مگر میشود خط و نشان های مادر را فراموش کرد؟ مجرد بودن محمد را بهانه می دانم و حرف های سطحی نگر و رسم و رسومات قدیمی شان را شکافی برای جدایی من از متین. صبوری می کنم و نفس عمیق می کشم و اجازه نمی دهم که حرف های مادر، مرا از معشوقه ام‌ دور کند. باز فشار انگشتانش در پهلویم هست که غم از جان بر می برد و مرا در دریای محبتش غرق می کند. غرق می شوم و غرق می کنم تمام حسی که به او دارم و به ثانیه ایی نمی کشد که مرا در بوسه های تند و تیز و گرم و سوزانش به آتش می کشد. آتش می گیرم و به آتش می کشم تمام‌محبت های معشوقه ام را. می دانم که باید امشب را به بوسه های جانسوزش دلخوش شوم‌ و برای موقعیت های دیگر با بهانه تراشی هایم مانعش شوم. می دانم که او می داند غزاله با حیایش، زود عجین نمی شود و فرصت نیاز دارد. می دانم‌که او خوب مرا می شناسد ولی امان، امان از روزی که بخواهد پایش را در جای قدم های خانواده ام بگذارد و به تمام حکم‌ و قوانینشان آری بگوید. شام را دو نفره می خوریم و این می شود اولین محرمیت ما. اولین شامی که می دانم چشمانش نه، ضربان قلبش نه، تمام وجودش مال من است و خلاصه می شود در من. غذا را با ولع می خورد و من با چشمان براقم طوری نگاهش می کنم که انگار یعقوبی در پس من نهفته است و برای دیدار یوسف گمگشته اش سال های هجرانی را کشیده است. با همان چشمان عاشق پیشه نگاهش می کنم و با تمام وجود خواستنش را تمنا می کنم. دلم می خواهد کل دوربین های دنیا زوم شوند روی حرکات زیبای او و او را برایم به نمایش بگذارند. دلم می خواهد دنیا که نه...، کل هستی به تعظیم او در آید که بهتر و لایق تر از او هرگز نیافتم و نمی یابم. سرم‌را روی سینه اش قرار می دهم‌ و دستش را به بازویم می گیرد. -غزاله، می دونی از کی عاشقت شدم؟ چه خوب می داند من‌ چه موجودی هستم؟ چه خوب می داند من عاشق دلبری هایش هستم. چه خوب می داند که من عاشق یاد آوری های این لحظات زیبا و ناب هستم. عاشقانه گوش می دهم‌ و تبسم بر لب صورتم را به پیرهن‌سفید اتو کرده اش نوازش می دهم. -نه، بگو متین. -از همون روز. همون روزی که... چشمانم را می بندم و غرق در خاطرات زیباترین ساعت نه، دقایق نه، من‌دلم می خواهد بگویم‌ثوانی، همان روزی که ثوانیش برایم تداعی بهترین لحظات عمرم را داشت. آواره ی بن بست های چشمانش می شوم. لب تکان می دهد و غزل عاشقی می خواند و من نیز گاها با لبخند و تایید و تاکید، همراهش می شوم. طوری که‌ نمی فهمم‌ زمان چگونه می گذرد. عقربه های ساعت سریع می گذرند و با شنیدن تقه در، چشمانم مات می ماند رویش. آه خدای من، ساعت ۳ بامداد! مانند فنر از جایم بر می خیزم و به طرف در می روم. می دانم مادر است و برای نشان دادن وضعیت ساعت آمده است. در را آرام باز می کنم و با دیدنش لبخندی کمرنگ به چهره ام‌می نشانم. بدون صحبتی اشاره به ساعت مچی اش می کند و با فشار لب هایش به من‌می فهماند که فرصتت تمام شده است و طوری متین را دست به سر کن تا به خانه باز گردد. سرم را تکان‌‌ می دهم‌ و در را می بندم. -چیزی شده نفسم؟ خدایا چطور بگویم؟ مکثی می کنم و ریه ام را از هوا خالی می کنم. -مامانم بود. گفت مزاحمت نشم، گفت که تو هم خسته ایی. لبخندی کشدار روی لب هایش نقش می بندد. -مگه تو مزاحمی؟ خواستی بگی من مرحم‌ قلب همسرمم. ثانیه ایی سکوت می کند و من از اینکه نتوانستم حرف دلم را راحت به او بزنم بیشتر اذیت می شوم. گیرم که حرفم را به او بزنم؛ با قلب پرپر شده ام چه کنم که باید بدون او نیمه شب را به صبح برساند! خودش را جا به جا می کند و دست به دکمه های پیرهنش می برد. -فک کنم نور اتاقت اذیتشون می کنه. من لباسامو عوض کنم تا کم کم چراغ اتاقو خاموش کنیم. وای نه خدای من! وضع بدتر شد. هیج بدم نمی آید که پیشم بمانی و در آغوش گرمت غرق شوم ولی نمی توانم. نفسم را در سینه حبس می کنم و با صدای خفه و آرام مطلب را ادا می کنم. -متین نمی شه. نویسنده : ملودی ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارب ✨شر‌مندۀ ‌ ✨لطف ‌بی‌کر‌ا‌نت ‌هستم ✨شر‌مند‌ه ‌تر‌ین بندگانت ‌هستم ✨«یا ‌ر‌ب اَنا ‌سَائِل ‌ا‌لَّذِ‌ی اَعطَیتَه» ✨عمر‌یست ‌د‌خیل ‌آستانت ‌هستم ✨در این شب های گران قدر التماس دعا @maleke_beheshty