eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 63 ناخودآگاه دستم را به سمت شانه اش بردم و از خودم دورش کردم. متعجب از کارم چشمانش را گرد کرد. -چی شده آراز؟ چرا این طوری می کنی؟ باید با او همه چیز را تمام می کردم. از این جور زندگی لجنی خسته شده بودم، از این که هر دم با یک هرزه هم کلام باشم و با حس تنفر و تاسف بی خودی بخندم! خودم هم نمی دانم من که از همه‌شان بیزار بودم چرا باز به سمتشان می رفتم! بلند شدم و با یک من اخم غریدم: بیا بریم بیرون حرف دارم باهات تو این خراب با این سر و صدا شده نمیشه! سریع سری تکان داد و بلند شد، پوزخندی به خیالات خامی که در سرش جولان داد زدم، لابد فکر کرده بود دنبال جای خلوتم برای... با آن کفش های پاشنه بلند هم قد من شده بود. قد متوسط و جسه‌ی متوسط سلافه مقابل چشم هایم جان گرفت. همیشه کفش اسپرت به پا داشت، همان کفش اسپرت سفید صورتی دخترانه اش... همراه با یکدیگر وارد حیاط شدیم. چند نفری هم در حیاط بودند کاش این ها هم نبودمد، دلم می خواست در خلوت با او حرف بزنم، گرچه همگی مست و مشنگ در نخ هم بودند و کاری به اطراف نداشتند. رو به رویم ایستاد. بخاطر لباس بازش و سردی هوا کمی در خودش جمع شد و گفت: چی می خوای بگی؟ میگفتی تو دیگه سرده! پوف کلافه ای کشیدم و ضربه ای به سنگریزه ی زیر پایم زدم و بی مقدمه گفتم: باید همه چی رو تموم کنیم پگاه. چشمان آرایش شده اش گرد شد و مژه های مصنوعی اش به ابروهایش جسبید. - چی میگی آراز؟ شوخی می کنی دیگه؟! در سکوت جدی نگاهش کردم که سری به طرفین تکان داد: می دونم داری شوخی می کنی. تو گفتی منو دوست داری. بهم قول دادی. میان حرفش آمدم: من کی گفتم دوستت دارم؟ من چه قولی بهت دادم؟ فقط یه پیشنهاد دوستی بهت دادم که توام سریع قبول کردی. همین. ناباور گفت: همین؟! اینقدر برات راحته؟ من دوستت دارم. قرار بود ازدواج کنیم. با خشم نگاهش کردم: من کی بهت گفتم ازدواج کنیم؟ اصلا اسمی از ازدواج بردم مگه؟ هر وقت هم تو این بحث رو پیش کشیدی، من گفتم که اهل تعهد و ازدواج و این جور چیزا نیستم. گفتم یا نگفتم؟ - آراز... صدایم را بالا بردم: گفتم بهت یا نه؟ سری تکان داد: آخه چرا؟ - چون دوست ندارم. از امثال تو خوشم نمیاد. همین! حالم بد میشه وقتی دست به من می زنی و می دونم که معلوم نیست تو بغل چند نفر دیگه بودی و حالا واسه من ادای آدم های عاشق رو درمیاری. ادای گریه در آورد اما دریغ از بک قطره اشک! - آراز من تو رو دوست دارم. خودش را نزدیکم کرد و کنار گوشم گفت: آراز تو عصبی ای چون نیاز داری به خلوتمون! امشب می تونی بیای خونه ام، اصلا بی خیال مهمونی الان بریم. هولش دادم و صدایم بالا رفت: بس کن پگاه. دارم میگم نمی خوامت. ازت خوشم نمیاد. دستی میان موهایم فرو بردم و آشفته و کلافه روی برف ها شروع به قدم زدن کردم. خسته شده بودم آن قدر در این باتلاق مانده بودم. از این الکی خوش بودنم و آمدن به این مهمانی ها و دوستی با پگاه و امثال او. من لیاقت سلافه را نداشتم. لیاقت پاکی و نجابت او را نداشتم ولی خودخواهانه طالبش بودم... رو به روی پگاه ایستادم و انگشت اشاره ام را تهدید آمیز مقابل صورتش تکان دادم: دیگه نمی خوام دور و بر من پیدات شه. ازت بدم میاد می فهمی؟ دیدی که یه پاپاسی هم به هیچ کس باج نمیدم! پس الکی دست و پا نزن! دفعه ی آخرتم باشه در آن واحد سه نفر رو تیغ می زنی لجن! ترسید و به تته پته افتاد. - آراز به خدا من... گردنش را گرفتم و فشار دادم: حرف نزن. نمی خوام صدات رو بشنوم. آن قدر با چشمان خشمگینم خیره اش شدم و گلویش را فشردم که حس کردم دارد نفس کم آورده. ولش کردم و سوار ماشینم شدم. باید از اینجا دور می شدم. نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 64 با سرعت از آن جا بیرون زدم. برف های روی زمین زیر لاستیک های ماشینم صدا می دادند و زمین را لغزنده کرده بودند اما بی توجه به لغزندگی جاده با سرعت می راندم. چهره اش مدام مقابل چشمانم نقش می‌بست و امان از چشمانش! کاش می دانست که آن چشم ها چه به روز دل من آورده. کاش می توانستم به دستش آورم اما اگر من را نخواست چه؟ منی که در باتلاق و لجن مانده ام و سلافه دختری پاک و نجیب که حتی اجازه نداده کسی دستش را بگیرد ولی من تا چه جاهایی که پیش نرفته بودم! گوشی ام مدام زنگ می خورد و انگار روی انگار رژه می رفت. ناگهان کنترل ماشین بخاطر لغزنده بودن جاده از دستم خارج شد؛ هول شده فرمان را چرخاندم که به ماشین رو به رو برخورد نکنم. ماشین منحرف شد و به جدول کنار پیاده رو برخورد کرد. نفسم که در سینه ام حبس شده بود را بیرون فرستادم. گوشی را که روی اعصابم راه می رفت را برداشتم و تماس را متصل کردم. صدای نگران شهروز در گوشی پیچید: آراز؟ کجایی تو؟ چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی؟ با حرص از ماشین پیاده شدم و در را به هم کوبیدم. - ولم کن شهروز. دست از سرم بردار. - چته تو؟ برگرد بابا. یهو قاطی می کنی. پگاه چرا داشت گریه می کرد؟ فریاد کشیدم: به درک که گریه می کرد. همه تون برید گمشید. از همه تون بدم میاد. دست از سرم بردارید. عصبانی شد: چته؟ واسه چی پاچه می گیری؟ کلی تدارک دیده بودیم ها. باز هم داد زدم: به جهنم که تدارک دیدین. از همه تون متنفرم. از این مهمونی ها، از الکی خوش بودن خودم دیگه داره حالم به هم می خوره. نگران پرسید: خوبی تو آراز؟ بی توجه به برفی که می بارید، لبه ی جدول نشستم. - مگه می ذارید من حالم خوب باشه؟ همش تقصیر توئه. تو منو کشوندی تو این باتلاق که هیچ جوره نمی تونم ازش بیرون بیام. او هم مثل من داد زد: برو بابا، بیا و خوبی کن! یه چیزی هم طلبکار شدیم انگار من به زور آوردمت این مهمونی ها. انگار من بهت گفتم هر روز برو با یه دختر دوست شو. یعنی خودت عقل نداشتی؟ طوری فریاد کشیدم که گلویم سوخت: برو گمشو. همه تون لنگه ی همید. گوشی را با حرص قطع کردم. برف بارش گرفته بود و قلبم ناآرام بود. احساس گرمای شدیدی می کردم. کاپشن چرم مشکی ام را درآوردم و توی ماشین انداختم و خودم هم سوار شدم. به سرعت و دیوانه وار می راندم. باید حتما همین الان سلافه را می دیدم اگر نمی دیدمش این قلب بی قرارم آرام نمی شد. با اینکه همین دیروز دیدمش اما عجیب دلتنگش بودم. قلبم تند تند می زد و روی پیشانی ام در این سرما عرق جاری بود. مقابل خانه شان توقف کردم و گوشی را برداشتم و بی توجه به اینکه می دانستم خواب است، شماره اش را گرفتم. چند بوق خورد تا صدای خواب آلودش در گوشم پیچید و لبخندی روی لبم آورد. -بله؟ بی مقدمه دستور دادم: - سلافه یه لحظه بیا دم در. معلوم بود هنوز گیج خواب است که پرسید: شما؟ لحظه ای فکر کرد و متعجب گفت: تویی آراز؟ - آره. خواب بودی؟ با حرص گفت: معمولا شبا همه می خوابند. تو جغدی دیگه مشکل خودته! - بیا بیرون سلافه می خوام ببینمت. - روز رو مگه ازت گرفتند که نصفه شب زنگ می زنی؟ دستم را میان موهایم بردم و نالیدم: تو رو جون هر کسی که دوست داری بیا بیرون. حالم اصلا خوب نیست. صدایش نگران شد: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ - بیا بیرون تا بهت بگم. پوف کلافه ای کشید: همین جوری بگو خب. ملتمس نالیدم: نمیشه این جوری. خواهش می کنم بیا بیرون. داغونم به خدا. نگران ولی مردد گفت: خیلی خب الان میام. منتظر جوابم نماند و تماس را قطع کرد. پیاده شدم و خیره به در خانه شان و تکیه به در ماشینم منتظرش ماندم که لحظاتی بعد در باز شد و سمتم آمد. نمی دانم چه در چهره ام دید که نگران گفت: چی شده؟ خوبی؟ سرم را تکان دادم و خیره نگاهش کردم. - آراز با توام ها. خیره به چشمانش بودم که کلافه و نگران تر شد. -وای آراز! میگی چی شده یا نه؟ همان طور خیره به صورتش که بخاطر سرما سرخ شده بود گفتم: بیا بریم قدم بزنیم عین همون شب بارونی. چشمانش گرد شد: قدم بزنیم؟! تو این نصفه شب و این سرما؟! بعدشم من به مهناز نگفتم که میام بیرون ببینه نیستم، نگران میشه. سمت ماشین رفتم و اورکتم را از صندلی عقب برداشتم و روی شانه های ظریفش انداختم: زود برمی گردیم. خبر دادن هم نمی خواد. مردد نگاهم کرد و اورکتم را تنش کرد. کت بزرگ من در جثه ی کوچکش زار می زد اما بامزه شده بود و قلب من بی قرار! نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
قسمت 65 سری تکان داد و به ناچار موافقت کرد و همراهم شد. سرد بود و تنش از سرما می لرزید. - نمی خوای بگی چی شده و این چه حال و روزیه؟ ایستادم و او هم متوقف شد و خیره به چشمانم. دلم را زدم به دریا و بی هیچ مقدمه چینی ای گفتم: دوستت دارم سلافه. «سلافه» مات و مبهوت نگاهش می کردم. چه گفت؟! ناباور زمزمه کردم: چی گفتی؟ مصمم تکرار کرد: دوستت دارم سلافه. ناباور سری تکان دادم. حتما الان هم مثل همیشه قصد اذیت کردن و سر به سر گذاشتن من را داشت. اخمی کردم و گفتم: به نظرت من الان حوصله شوخی و مسخره بازیات رو دارم؟ به نظر خودت با این چیزا هم میشه شوخی کرد؟ تند تند سرش را تکان داد و سعی کرد از اشتباه درم آورد: نه، نه سلافه این طوری که تو فکر می کنی نیست. من نه قصد اذیت دارم و نه شوخی. هیچ وقت هم مثل الان بخاطر حرفی که زدم مصمم و جدی نبودم. کلافه گفتم: تمومش کن این بحث رو. عصبانی شد: آخه واسه چی تموم کنم؟ من می خوامت سلافه. بدجور هم می خوام. رویم را برگرداندم. نمی خواستم به حرف هایش گوش کنم. من عادت داشتم هر چیزی که بخواهم به بدترین شکل ممکن اتفاق نیفتد، من عادت کرده بودم به خواستن و نشدن ها. نگاهی به مسیر آمده مان کردم و بدون آن که ذره ای توجه کنم، پاتند کردم. آراز پشت دوید. - سلافه، صبر کن. دستم از پشت کشیده شد. تا به خودم بیایم در جایی گرم و آرام بخش کشیده شدم. هنوز در شوک حرف هایش بودم و با این حرکتش انگار کلا هنگ کردم و مغزم هیچ دستوری نمی داد. خواستم از آغوشش جدا شوم که اجازه نداد و گفت: سلافه، تکون نخور بذار آروم شم. اشک هایم روی گونه هایم روان شد و با حرص پسش زدم: برو عقب. کلافه شد. -چرا گریه می کنی سلافه؟ با چشمان اشکی ام خیره اش شدم: برو آراز. برو و دیگه هیچ حرفی در این مورد نزن. نذار همون دوستی و همکاریمون به هم بخوره. هیچ وقت این حرفا رو به زبون نیار. زمزمه کرد: سلافه به جون خودت که همه ی دنیام شدی، من قصد دوستی و این چیزا رو ندارم. من تو رو می خوام برای همیشه. سلافه پیشم بمون تا یه کم این قلبم آروم بگیره. من دوستت دارم و همه زندگیم رو به پات می ریزم. با من ازدواج کن. سری به طرفین تکان دادم: ما هیچ نقطه مشترکی نداریم. - یعنی چی نداریم؟ من دوستت دارم. پوف کلافه ای کشیدم و اشک هایم را پس زدم. - همه چیز دوست داشتن نیست. احساسی تصمیم نگیر. حرص زد: یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی. خیره به چشمان ملتمس و خسته اش شدم. خودش هم راست می گفت. اصلا حال خوبی نداشت و داغان بود. با اینکه زدن این حرف ها خیلی برایم سخت بود اما باید می گفتم؛ می گفتم و آگاهش می کردم. نباید احساسی تصمیم می گرفت چراکه مطمئن بودم پشیمان خواهد شد. دلم نمی خواست این جریان کش پیدا کند‌. با درد زمزمه کردم: آراز؟ او هم زمزمه کرد: جان آراز؟ اخم کردم، امشب قاطی کرده بود! - از زندگی من خبر داری؟ نویسنده : فاطمه و زهرا ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے در پایان شب✨ به زندگے من وعزیزانم❣ سلامتے و تندرستی عنایت فرما🙏🏻 شبتون زیبا🌙 زندگی تون رویایی ❤️ @maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🌹🕊 روایـت اسـت کـه : هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند... چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..🌹 @maleke_beheshty 🌹بسم الله الرحمن الرحيم اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ معنی دعای فرج 👇👇 خدایا بلا عظیم گشته ودرون آشکارشد و پرده از کارها برداشته شد وامید قطع شد وزمین تنگ شد از ریزش رحمت اسمان جلوگیری شد وتویی یاور و شکوه بسوی توست واعتماد وتکیه ما چه در سختی وچه اسانی برتوست خدایا درود فرست بر محمد وآل محمد آن زمامدارانی که پیروشان را بر ما واجب کردی وبدین سبب مقام ومنزلتشان را به ما شناساندی به حق ایشان به ما گشایشی ده فوری و نزدیک مانند چشم بر هم زدن یا نزدیکتر ای محمد وای علی ای علی ای محمد تا کفایت کنید که شمایید کفایت کننده ام ومرا یاری کنید که شمایید یاور من ای سرور ما ای صاحب الزمان فریاد فریاد فریاد دریاب مرا دریاب مرا دریاب مرا همین ساعت همین ساعت همین ساعت هم اکنون زود زود زود ای خدا ای مهربانترین مهربانان به حق محمد وآل پاکیزه اش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ✅ 💕دعای سلامتی امام زمان (عج)💕 🌹 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🌹 ِ << اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا >> @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌱👈آیت الکرسی می خوانیم به نیت سلامتی آقا امام زمانمان (یاصاحب الزمان عج)🌱 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌴آیت الکرسی🌴 بسم الله الرحمن الرحیم الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمُ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون. @maleke_beheshty 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀دعایی که در زمان غیبت باید بسیار خوانده شود🍀 🌹اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 👈فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌹 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 👈فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌹 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 👈تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌹اللهم عجل لولیک الفرج @maleke_beheshty 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
صبح شد خیراست ❤️ @maleke_beheshty
ســــلام 🌸 به خوشرنگترین روز زنــدگی 🌸 سلام دوستان مهربان امروز دنیـارا با 🌸 لحظه هایی پراز خوشی بـراتـون آرزو میکنم 🌸 امیدوارم شـادی و سلامتى همنشین دائمی تـون باشـه🌸 ❤️ @maleke_beheshty
✨﷽ا✨ 6 پیشنهاد برای سریع انجام دادن کار: 🌀با رسیدن به هر پله به خودت هدیه بده 〽️مگه خودت دل نداری عزیزم؟ چرا وقتی یه کارتو خوب انجام دادی برای خودت هدیه در نظر نگیری 🌀برای کارهات مهلت پایان تعیین کن 〽️تهِ کارهاتو باز نذار که تا هر وقت که شد... اینطوری حالا حالاها کش میاد و انجام نمیشه 🌀اگه شکست خوردی دوباره پاشو 😉 البته اجازه ی یه کم استراحت و آه و ناله بعد از هر شکستو داری اما یه کوچولو... نه یک عمر! 🌀یه چک لیست داشته باش 〽️بی برنامه، زندگی نکن، آدم گیج میشه 🌀‌برای خودت چشم انداز داشته باش 〽️ برنامه بلندمدت و اینکه کلا چی می خوای...چشم بسته و هر کجا که شد نه! 🌀اینو بدون شکست بخشی از موفقیته 〽️ واقعا همینطوره و چه حیفه که چون ما اینو نمیدونیم مدام با انرژی منفی خودمونو اذیت میکنیم که اگه واقعا باورش کنیم موفقیت بسیار به ما نزدیک میشه 🦋 @maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت سین دلت را آنگونه بچین💚 که نه یک سال ، بلکه عمری را زیبا به پایان برسانی سلامتی را بگذار در بالاترین نقطه دلت که هیچ چیز برتر از آن نیست🌹 💚سعادت را از خدا بخواه که او با لطف و کرمش به تو خواهد بخشید سربلندی را در دلت جای ده که بزرگت خواهد کرد ! ساده لبخند بزن و ساده زندگی کن☺️ 🌿سکوت ، سرزندگی و صلابت را فراموش نکن گاهی باید سکوت کرد و انتظار کشید سرزنده بود و زندگی کرد سختی کشید و سنگ بود . . . اماانسانیت وازیادنبرد.. مهرومحبت رافراموش نکرد ♥️ @maleke_beheshty ❤️
✅ راهکار برای داشتن بچه حرف گوش کن ! 🌹درصحبت با کودک، جملات شما نباید با کلماتی مثل "اگر، تو، چرا" شروع شود!! وقتی جمله خود را با این ۳ کلمه "اگر"، "تو"، "چرا" شروع می کنید در واقع کودک تمایلی به شنیدن ندارد و از شما رویگردان می شود به این علت که: 🔹️ اگر: کلمه " اگر" گاه می تواند یک کلمه تهدیدآمیز باشد و او را بترساند و بچه ها همیشه از ترس فرار میکنند مثلا: اگر به حرفم گوش نکنی ،.... 🔹️تو: با گفتن کلمه تو، کودک احساس می کند که از سوی شما مورد حمله قرار گرفته و شخصیتش مورد قرار میگیرد، به خصوص وقتی کلمات اغراق آمیز در مورد رفتارش به کار ببرید مثلا: تو هیچ وقت به حرف های من گوش نمیدهی! 🔹️چرا: با کلمه "چرا" از کودک خود می خواهید که چیزی را توضیح دهد ضمن اینکه حالت تنبیهی دارد، کاری که معمولا بچه ها قادر به انجامش نیستند! مثلا: چرا به من گوش نمی کنی؟ 🚨 هشدار: جملات خود را با این سه کلمه شروع نکنید، تا بچه ها از شما گریزان نباشند. بهشتی همسرتان باشید 👧🏻🍡@maleke_beheshty