eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
احترام به همسر😍 فراموش نکنید که بی احترامی به همسر بی احترامی به شما و خانواده ی شماست.توی جمع یه جوری رفتار کنید که هیچکس جرأت نکنه به همسرتون بی احترامی کنه اگه این اتفاق افتاد محترمانه از همسرتون دفاع کنید $یادتون نره رفتار خود آدمه که رفتار دیگران را در برخورد با ما شکل میده. اگر خودتون با همسرتون غیر محترمانه صحبت کنید خب طبیعیه که دیگران هم بدتر از شما برخورد میکنن و شأن زندگی مشترکتون میاد پایین همیشه از خصلت ها و خوبی همسرتون تعریف کنید حتی اگه خصلت مثبت نداره!!!! خیلیم زیاده روی نکنید که زندگیتون تو چشم بیاد در حد معمول باشه،،یه جورایی یعنی پشت سر شوهرتون پیش هیچکس حرف نزنید این باعث میشه جایگاه همسرتون پیش دیگران بره بالا و همسرتون هم اعتماد به نفسش بره بالا و در نهایت انرژی های مثبتش وارد زندگی خودتون میشه. 💞@maleke_beheshty💞
هدایت شده از ملکه بهشتی
🔞مشکلات ناباروری و اختلال هورمونی بانوان درمان شد🔞 ✅️نتیجه 152 🔥سلام 1️⃣ توی زندگیت دچار مشکل شدی 🍑 2️⃣ همسرت نسبت بهت سرد شده 😤 3️⃣ کلی تو این سال ها رنج کشیدی 😮‍💨 4️⃣دلت یه بچه مامانی خواسته 🙃 💎کار خدا بود پیام من رو ببینی💎 ✅️درمان با داروی %۱۰۰ اورگانیک♻️ ✅️تضمین قطعی درمان 👇👇بیا داخل کانال زیر فقط با 1 دوره درمان شو https://eitaa.com/joinchat/2864120178Ce2895c198a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 21 اما دوتا شرط داره...ديگه اجازه نداری سراغ لوازم آرايش مامانت بری...از اين به بعد هم وقتی قهر می کنی اجازه - نداری در اتاقتو قفل کنی...چون مامانت نگران می شه.قبوله؟ کمی اخمهايم را در هم می کشم و دودوتا چهارتا می کنم...دلم رژلب می خواهد اما از بازی کردن با کيان نمی توانم :بگذرم...با نارضايتی می گويم ...قبوله - می خندد و بغلم ميکند :و درحاليکه از جا بلند می شود زير گوشم می گويد ....معامله از همين الان لازم الاجراست - ....ده سالم است حالت تهوع و استفراغ و ضعف و سرگيجه امانم را بريده است...بابا برايم دارو خريده اما خوب نمی شوم. می گويد بايد آزمايش بدهم...بايد خون بدهم...ضجه می زنم.نههههه...نمی خوام...من حالم خوبه....به خدا خوب می شم...قول می دم تا فردا خوب بشم.... اما خودم هم خوب می دانم حرف هايم بی فايده است و پدرم کاری را که گفته انجام می دهد... يواشکی به سراغ تلفن می روم و با غم و اندوه با کيان تماس می گيرم.در سريع ترين زمان ممکن خودش را می رساند...چهره غرق اشک مرا که می بيند نگاه پر سرزنشی به پدر و مادرم می کند...به سمتم می آيد و دستان کوچکم را در دست می ...گيرد و بر آنها بوسه می زند...خودم را در آغوشش پرت می کنم و هق هق کنان می گويم ...کيان آزمايش نه...آزمايشگاه نه...خون نه- :موهايم را نوازش می کند و آرام می گويد ...باشه...باشه...هر چی تو بخوای- :با چشمان اشکی ام نگاهش می کنم راست می گی کيان؟نمی ريم؟ - :لبخندی به رويم می پاشد و می گويد ...آره عزيز دل کيان.اگه تو نخوای نمی ريم.اما من يه پيشنهاد بهتر دارم...بيا يه معامله کنيم- :چشمکی می زند و ادامه می دهد ...فردا صبح خودم ميام دنبالت.با هم میريم آزمايشگاه- :سريع چهره ام را در هم می کشم..با دست اخم بين دو ابرويم را باز می کند و می گويد ....صبر کن...حرفم هنوز تموم نشده...با هم می ريم آزمايشگاه...تو خون می دی...اگه حتی يه ذره دردت اومد - :سرش را نزديک می آورد و دم گوشم می گويد حتی يه ذره....قول ميدم برات رژلب بخرم هر رنگی و هر چندتايی که خودت دوست داشته باشی...تازه بعدش می - برمت هرجا که دلت بخواد.هر چی هم که بخوای واست می خرم...اما اگه دردت نيومد يعنی تو شرط رو باختی و بايد يه ....کاری کنی ادامه دارد... نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 22 سکوت می کند و با شيطنت زير نظرم می گيرد.کنجکاوانه نگاهش می کنم چی کار؟ - :دوباره چشمکی می زند و می گويد اگه دردت نيومد بايد اجازه بدی گردنتو گاز بگيرم - کامال ذهنم از جريان آزماش منحرف شده...عاشق گاز گرفتن از گردن من است...کاری که هميشه وقتی می خواهد اذيتم کند انجام می دهد...می داند که چقدر مورمورم می شود...فکرم درگير است...کيان با هميشه با خريد رژلب مخالف بوده و نهايت لذتش گاز گرفتن از گردن من است...اين پيشنهاد يعنی اينکه کيان مطمئن است دردم نمی آيد...در نتيجه هم رژلب نمی خرد هم گازم ميگيرد...پس می توانم سرش کلاه بگذارم و الکی بگويم دردم گرفته....آن وقت رژلب اوکی می ...شود ...لپم را ميکشد و زير گوشم زمزمه می کند ...هرچند که مطمئنم من برنده می شم اما خوب بد نيست به رژلب هم فکر کنی- ...از وسوسه خريدن رژلب نمی توانم بگذرم...قبول می کنم وقتی نوبتم می شود و اسمم را صدا می کنند وحشت زده و ملتمسانه نگاهش می کنم...هر دو دستش را می گيرم...لبخند :مطمئنی می زند و می گويد ...خودتو واسه گاز آماده کن - وقتی وارد اتاق می شويم و لوله های متعدد پر از خون را روی ميز ميبينم بغضم می ترکد...بلوزش را چنگ می زنم و :التماس می کنم ...کيان نمی خوام...رژلب نمی خوام...تو رو خدا بريم- :رو به رويم زانو می زند و اشکهايم را پاک می کند و می گويد ... اصال يه کاری تو حرف منو باور نداری؟ من تا حالا بهت دروغ گفتم؟ قول می دم دردت نياد... - :روی صندلی می نشيند و با دست روی پايش می زند بيا بشين اينجا.روی پای خودم...اينطوری ديگه هيچی نمی فهمی - خب...اين پيشنهاد بهتری است...روی پايش می نشينم و سرم را توی گردنش مخفی می کنم...از سوزش آمپول آخی می ...گويم.صدايش نوازشم می کند هيس....تموم شد عزيزم...تموم شد عمرم - :جرأت ندارم به دستم نگاه کنم....پنبه را برايم نگه می دارد و بلندم می کند...می پرسد درد داشت؟ - شرط و شروط يادم رفته...در حاليکه هوز بغض دارم صادقانه می گويم نه...چشمانش برق می زند و تا زمان نشستن ...توی ماشين هيچی نمی گويد به محض بسته شدن در ماشين بغلم می کند و به سمت گردنم هجوم می برد...می خندم و جيغ می زنم....گاز محکمی از ...گردنم می گيرد و تمام موهای بدنم را سيخ می کند...باز جيغ می کشم ادامه دارد... نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 23 موهايش را مرتب می کند و می گويد ...آخيش چه کيفی داشت...حالا در داشبورد رو باز کن ...از ديدن بسته کادو پيچ شده ذوق زده می شوم و سريع کادو را پاره می کنم ...يه کيف پر از رژلبهای کوچک با رنگهای مختلف ...زبانم از خوشحالی بند می رود...می خواهم در کيف را باز کنم که ناگهان بادم خالی می شود :با افسوس می گويم ....ولی من که شرطو باختم - :در حاليکه اخم کرده استارت می زند و می گويد خدا می دونه تا کی بايد به تو باج بدم...فقط توی اتاق خودت اجازه داری ازشون استفاده کنی.وای به حالت اگه خارج از - اونجا رنگی روی لبت ببينم... حال کجا دوست داری بريم؟ وااای کيااان....عاشقتمممم- ....هفده سالم است تنها در محوطه کوی قدم ميزنم. چهار شب است کيان را نديده ام.فقط تلفنی حالم را می پرسد.درس خودش و من را بهانه ميکند...اما من باور نميکنم...ديروز آنقدر دلتنگش بودم که رفتم دم دانشکده اش.می دانستم کلاسش چه ساعتی تمام می شود...هوا خيلی سرد بود...اما ديگر طاقت نداشتم...از دور ديدمش...من کيان را از هزار کيلومتری بين هزاران نفر هم تشخيص می دهم...با شوق به سمتش دويدم...اما....دست دختری در دستش بود...می گفتند و می خنديدند...در ماشينش ....را برای او باز کرد...گاز داد و رفت !!!!!...کيان...مرا...جلوه را....نديد شکنجه بيش از اين که پيش چشم خودت....کسی که سهم توست به ديگران برسد؟ وارفتم...از درون سوختم و از بيرون يخ زدم...عشق کيان تقسيم شده...کوچکترين سهمش برای من است..تازگيها وقتی پيش من می آيد همش با گوشی اش ور می رود...مرتب اس ام اس بازی می کند يا می رود بيرون وحرف می زند...با کسی که نمی دانم کيست اما از صدای نازکش که از پشت گوشی به گوشم می رسد...متنفرم ديگر مرا بغل هم نميکند...ميگويد زشت است...بزرگ شده ای...من ربطش را نمی فهمم...مگر آدمهای بزرگ بغل نمی خواهند؟ روی نيمکت رو به روی پنجره اتاق کيان می نشينم...چراغش روشن است...اماخودش را نمی بينم...اسمش را زمزمه می کنم...هزاران بار....کيان...کيان...کيان ...اشکهايم سرازير می شوند...صورتم يخ کرده اما قلبم می سوزد....سوز هوا وحشتناک است صدای نفس زدنهای کسی توجهم را جلب می کند...سريع اشکم را پاک می کنم...کاوه پندار پسر دکتر پندار از همکاران پدرم، با کاپشن و شلوار ورزشی مقابلم ايستاده و با تعجب نگاهم می کند...از سرخی صورت و نفس زدنهايش معلوم است :که مشغول دويدن بوده...چشمانش را تنگ می کند و می گويد ادامه دارد... نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 24 جلوه خانوم شمايين؟ تو اين سرما چرا اينجا نشستين؟چيزی شده؟- :حوصله اش را ندارم...آهسته بر می خيزم و زير لب می گويم ...نه چيز مهمی نيست با اجازه تون- چهار روز است از گلو درد نفسم در نمی آيد...حتی نمی توانم آب دهانم را قورت می دهم...ديشب تا صبح مامان پاشويه ام کرد....هر بار چشم باز ميکنم اميدوارم کيان را ببينم....اما او حتی يک تماس هم نگرفته...از اين همه بی مهری قلبم ....فشرده می شود روز پنجم احساس می کنم بهترم...روی تخت نشسته ام و پاهايم را دراز کرده ام....هنوز احساس لرز می کنم...دارم سوپی را که مامان برايم آماده کرده با بغض می خورم که در اتاق باز می شود و اندام ورزيده کيان را در چهارچوب در ...ميبينم دلم می لرزد...دستم هم.... سرم را پايين می اندازم و خودم را مشغول سوپم نشان می دهم...وارد می شود و در را می :بندد و با سرخوشی می گويد به به خانوم خوشگله خودم که زبونشو يه موش کوچولويی مثل خودش خورده....احوال وروجک من چطوره؟مريض - نبينمت...بهتری نفس؟ :بدون اينکه نگاهش کنم زير لب می گويم ....مرسی - :لبه تختم مينشيند و با تعجب می گويد فقط همين؟پس بوس من کو؟ - :همان طور زير لبی می گويم نمی شه بوست کنم...زشته....بزرگ شدم- هر دو ابرويش را تا آخرين حد ممکن بالا می برد...طعنه کلامم را گرفته است...دستش را زير چانه ام می گذارد و سرم ..را بلند می کند...دلم برای چشمانش ضعؾ می رود...صدايم می زند !جلوه- :چانه ام را آزاد می کنم و آرام می گويم ...لطفا برو بيرون کيان...برو و ديگه هيچ وقت اينجا نيا - واقعا برود...کيان از روی تخت بلند می شود و همزمان قلب من هم از جا کنده می شود...کيان مغرور است.اگر برود...؟؟؟ديگر نيايد...؟؟؟ تمام قدرتم را به کار می گيرم که سرم را بلند نکنم و رفتنش را نبينم.آنقدر گردنم را خم کرده ام که چانه ام با يقه لباسم ....مماس شده....صدايش را می شنوم اگه تو بخوای می رم خاله سوسکه...ولی اولش بايد بدونم چی شده و علت دلخوريت چيه؟ - ...انگار منتظر همين سؤالم..اشکهايم روان می شوند... باهر بار پلک زدن هزار قطره اشک فرو می ريزد ادامه دارد... نویسنده P*E*G*A*H
قسمت 25 با وجود گرفتگی دماغم بوی عطرش را حس می کنم...کنارم نشسته...او هم پاهايش را دراز می کند...دستانش را دور شانه ام حلقه می کند و مرا به سمت خودش می کشد...حريصانه در آغوشش فرو می روم و دستم را روی سينه اش می ...گذارم کابوس تمام می شود...سرما خوردگی نابود می شود....دلخوری ها فراموش می شوند...قلبم از زندان آزاد می ....شود...صدای نوازشگرش مرهم می شود....بوسه های مکررش آرام بخش آنقدر در بغلش می مانم تا آرام می شوم...با سر انگشتانش صورتم را نوازش می کند و سرم را بالا می گيرد...فاصله ام :با چشمانش در کمترين حالت ممکن است.موهايم را مرتب می کند و آهسته می گويد من فدات...اين اشکا رو اينجوری هدر نده...آخه چته تو؟چی شده؟چرا از دست من ناراحتی؟ - دوباره سرم را روی سينه اش می گذارم...بلوزش را چنگ می زنم...می ترسم...می ترسم برود...صورتم را بين لباسش پنهان می کنم و عطرش را فرو می دهم...موهايم را نوازش می کند...آنقدر آرام، که پلکهايم سنگين می شوند...دلم می :خواهد همان جا بخوابم.دوباره می پرسد جلوه خانومی...عزيزم...بگو از چی دلخوری؟کيان چی کار کرده که دل کوچولوی تو اينطوری شکسته؟- :خواب آلود می گويم من اين همه مريض بودم...حتی يه زنگ هم نزدی حالم رو بپرسی...همش می گی درس دارم...درس دارم...اما دروغ - می گی... هر روز با دوست دخترات می ری بيرون...ديگه منو دوست نداری..من خيلی غصه می خورم کيان...از نبودنت غصه می خورم...می خوام بغلت کنم...نمی ذاری...می گی زشته...چرا زشته کيان؟چرا؟ .کمی فاصله می گيرد.طوری که بتواند مستقيم در چشمانم نگاه کند.مبهوت و متعجب است من بهت سر نزدم؟من حالتو نپرسيدم؟ من روزی سه بار می اومدم اينجا...روزی ده بار زنگ می زدم...تو همش خواب - بودی...دو بار خودم پاشويت کردم...از مامانت نپرسيدی؟اون هيچی بهت نگفت؟ مگه می شه من از حال تو بی خبر بمونم؟؟؟ آخه دورت بگردم ...من کل دوست دخترامو فدای يه تار موت می کنم...اگه کمتر می ريم بيرون فقط به خاطر اينه که تو ...سال ديگه کنکور داری...بايد بشينی سر درس و مشقت وگرنه دل منم روزی هزار بار تنگت می شه...هواتو می کنه....اينم از اين و اما نکته بعدی...من کی گفتم نيا تو بغلم؟؟؟ فقط ازت خواستم جلو بقيه رعايت کنی...تو بزرگ شدی...واسه خودت خانومی هستی...ديگه کسی به تو به چشم يه بچه نگاه نمی کنه...وقتی تو محوطه کوی می پری تو بغل من...فردا هزار تا حرف واست در ميارن...من می دونم که احساس تو به من يا احساس خودم به تو چيه....ديگران که نمی دونن...تو هر وقت بخوای آغوش من به روت بازه...ولی ...جايی که چشم هرز و دهن مفت نباشه حواسم به حرفاش نيست..اصلا اهميتی ندارد که به من سر زده يا نه...! دوست دخترش را بيشتر از من دوست دارد يا نه..! در جمع بغلم می کند يا نه...! تمام حواس من به سينه پهنی ست که نمی خواهم از آن جدا باشم...مثل ماهی دور افتاده از آب، مثل پرنده دور از آشيان، مثل نوزاد دور از سينه مادر ....دست و پا می زنم...دردم را می فهمد...می خندد ...و دستانش را به رويم باز می کند حتی به عزرائيل هم لبخند می زنم....وقتی سر بر سينه ی تو دارم ادامه دارد... نویسنده P*E*G*A*H
ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑـﻪ ما می‌دﻫﯽ از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ آرامش اسـت شبتون بخیر 💞@maleke_beheshty💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا