📌#سیاست_همسرداری
به #شوهرتان بگویید عاشقش هستید و چه احساسی را در شما ایجاد میکند.
گرفتار این تصور نشوید که او میداند شما چه احساسی دربارهاش دارید. اجازه بدهید مردتان بداند چه احساسی به او دارید و چه احساسی را در شما ایجاد میکند.
👈 این کار باعث میشود اعتماد به نفس او بالا برود و او متوجه بشود که عاشقش هستید و قدرش را میدانید.
@maleke_beheshty
#خانمها_بدانند
⭕️باید از جنگیدن با مرد اجتناب کرد، نه صرفاً به خاطر حفظ غرور او؛ بلکه به خاطر حراست از شأن و منزلت خود.⭕️
⭕️هیچ چیز به اندازهی زن شوریده حال و دیوانه؛ بی جاذبه و ناخوشایند نیست، زنی که به جای قدرت زنانه، از قدرت زبانش استفاده میکند شهرهی آفاق است.⭕️
جنگیدن، زن را نزد مرد و نزد خودش زشت و ناخوشایند میکند.
✔️ به زنی باهوش و قوی نیاز است تا مردش را خلع سلاح کند، نه با خشم بلکه با عشق.
مردان خصوصیات زنانه را به دلیل نرمی و لطافت زن قبول میکنند و نه به دلیل قدرت او.
#ملکه بهشتی بفرما 👇
@maleke_beheshty
✨﷽ا✨
◽️#قوانین هنگام شنیدن صحبت همسر
▫️وقتی که شنونده هستید، فقط شنونده باشید. به صحبتهای همسرتان کامل گوش دهید و مدام بین حرف های او صحبت نکنید.❌
▫️برای اینکه همسرتان متوجه شود که شما به او توجه میکنید میتوانید هنگام صحبت، او را تایید کنید که با تکان دادن سر یا صحبت کردن صورت می گیرد و کمک کننده است.🙋♂️🙋♀️
▫️حرفهای همسرتان را خلاصه کنید و به او نشان دهید که کامل حرف های او را شنیده اید. بدین ترتیب بهتر منظور او را متوجه خواهید شد و حس دو طرفه خوبی را هم ایجاد خواهید کرد.❤️
▫️سوال بپرسید. سوال پرسیدن روند گفتگو را آسان تر میکند. سوال هایی که شما را از مسیر گفتگو خارج می کند مطرح نکنید چون سوال باید مرتبط با موضوع باشد تا نتیجه گیری بهتری صورت بگیرد.
▫️همسرتان را دعوت کنید تا جزئیات و احساساتش را برایتان بگوید، به او همدلی نشان دهید. در این زمان به شما نزدیک تر خواهد شد و می تواند صحبت های خود را به صورت واضح بیان کند. لحن مهربان داشته باشید
🐝@maleke_beheshty
• چگونه در مورد مشکلات جنسی با همسر صحبت کنیم؟
° شما باید دلایل کمبود رابطه جنسی را کشف کنید. اینها می توانند متنوع باشند و راه حل های جنسی برای هر یک می تواند بسیار متفاوت باشد.
° اگر شریک زندگی شما سرد مزاج باشد باشد، نیاز به توجه بیشتر به تکنیکها، مداخلات پزشکی یا موارد جسمی دارد که می توانند تغییر کنند.
° از صحبت کردن در مورد آنچه دوست دارید و آنچه دوست ندارید نترسید. سطح راحتی شما برای ارضای زندگی جنسی کاملا مهم است. شاید مجبور شوید چندین مکالمه داشته باشید نه فقط یک مکالمه طولانی.
° ممکن است در این مسیر نیاز به مشاوره داشته باشید. یک مشاوره می تواند راهنمای بسیار خوبی برای گفتگو با همسرتان باشد.
#زندگی_زناشویی ✨🤍
#زناشویی
@maleke_beheshty
قسمت 81
پوف کلافه ای کشید و با حرص گفت: من اون عکسا رو نمی خوام.
سعی کردم قانعش کنم. چرا که هیچ کس نمی تواند از پدر و مادرش دلگیر باشد و مطمئن بودم که آراز هم دلتنگ آنهاست.
- یعنی چی نمی خوام؟ یعنی تو دلت واسه پدر و مادرت تنگ نمیشه؟
- نه.
ملایم تر ادامه دادم: بعدا پشیمون میشی ها.
- نمیشم.
اصرار کردم: آراز، جون من اینقدر سفت و سخت نگو نه بیا من یه چیزی می دونم که می گم دیگه! تو الان روی لجی! جان سلافه!
معلوم بود رویش تاثیر گذاشته که گفت: خیلی خب ولی دفعه آخرت باشه جون خودت رو قسم می خوری ها. هنوزم میگم اون عکسا برام یه ذره ارزش نداره ولی چون جونتو قسم دادی دل به دلت می دم.
لبخندی روی لبم نشست. چقدر خوب بود که او را داشتم.
با همان لبخند «چشم» ی گفتم و تماس را قطع کردم.
مهناز چپ چپی نگاهم کرد.
-من غصه م چیه تو دغدغه ت چیه! دختر فوضول یه فکری به حال خونه کن جای این کارا!
غر زدم: کم غر بزن مهناز یه کاریش می کنم وایسا از این یکی خیالمون راحت شه حالا. مگه ندیدی چه دیوار قطوری کشیده خان بابای آراز به در زیرزمین خب نمیشه از اون ور بره، من می دونم همین الانم دلش پیش عکساست.
شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد.
چند دقیقه ای گذشته بود که زنگ به صدا در آمد. رو به مهناز کردم: برو در رو باز کن. حتما آرازه.
مهناز بی حرف از جا بلند شد و از پله ها بالا رفت. خودم هم بلند شدم و فرش را کمی جمع کردم که خاکی نشود؛ سرم را که برگرداندم نگاهم به کاپشن آراز افتاد که آن شب تن من کرده بود. کاپشن را از چوب لباسی درآوردم و در دست گرفتم.
هنوز هم کمی بوی عطر همیشگی اش را می داد؛ دلم می خواست پیش خودم نگهش دارم پس خیلی سریع تا آراز نیامده، کاپشن را در کمد گذاشتم.
آراز و مهناز هر دو وارد شدند. آراز اخم هایش درهم بود و معلوم بود از پیشنهادم خوشش نیامده و فقط بخاطر من قبول کرده.
- سلام.
جوابم را داد. انگار فکرش بیشتر پی ما بود تا ان زیرزمین عجیب!
- شما نگران هیچی نباشید. یه خونه براتون تو این دو سه روز پیدا می کنم. شما هم تو این چند روز وسایلتون رو جمع کنید.
- ممنون ولی خودمون می تونیم جایی رو پیدا کنیم.
پوف کلافه ای کشید: این قدر با من بحث نکن. همین که گفتم.
بی حوصلگی اش را که دیدم تصمیم گرفتم سر به سرش نگذارم. وسایل آن دفعه که دیوار را خراب کرده بودیم هنوز هم اینجا بودند؛ چکش را برداشتم و خواستم به دیوار بزنم که گفت: صبر کن.
نگاه به چشمان ناراحتش کردم.
- من اون عکسا رو نمی خوام سلافه. دوست ندارم همش اون عکسا جلو چشمام باشه و یادم بیاد که باهام چی کار کردند و چقدر با من بد تا کردند.
لحن غمگینش قلبم را به درد آورد: می دونم چی میگی ولی من دارم بخاطر خودت میگم. تو نمی تونی از پدر و مادرت بدت بیاد با تموم بدی هایی که در حقت کردند یعنی هیچ کی نمی تونه. می دونم که با اینکه ندیدیشون هم دوسشون داری و دلت براشون تنگ شده.
هنوز رنگ نگاه پر حسرتش را که از نبود و بی وفایی پدر و مادرش حرف می زد از یاد نبرده بودم.
دستی میان موهای سیاهش فرو برد: تو درک نمی کنی حسمو!
با گذاشتن پلک هایم روی هم تأیید کردم: می دونم چی میگی. حق داری. اما باور کن بعدا پشیمون میشی، اصلا عکسا مال من خوبه!
انگار حوصله ی بحث نداشت که چکش را از دستم گرفت و ضربه ای به دیوار کوبید.
این دفعه کمی بیشتر تلاش کردیم تا در دیوار راهی برای نفوذ به آن سمت پیدا کنیم. دست در جیب کاپشنش که آن را درآورده بود، برد و چراغ قوه ای بزرگتر بیرون آورد و توضیح داد: این رو آوردم که بهتر بتونیم ببینیم.
رضایتمند سری تکان دادم و پشت سرش از آن دریچه ی باریک داخل رفتم؛ مهناز هم پشت سر من آمد.
چراغ قوه را به گردش درآورد که اشاره ای به قاب عکس هایی که روی دیوار بودند کردم: من میرم اونا رو بردارم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 82
«باشه» ای گفت و نور را سمت دیگری چرخاند. کمی تاریک بود و جلوی پایم را خوب نمی توانستم ببینم که باعث شد پایم به جایی گیر کند و روی زمین بیفتم.
هر دو به طرفم آمدند. آراز نگران کنارم نشست.
-چی شدی؟
در حالی که زانویم را که کمی درد گرفته بود را می مالیدم جواب دادم: هیچی. پام گیر کرد.
چراغ قوه را روی پایم انداخت و پرسید: پات که چیزی نشد؟
- نه خوبم.
مهناز دستش را سمتم دراز کرد: دستت رو بده من.
دستم را توی دستش گذاشتم و بلند شدم.
نگاهی به زیر پایم انداختم. حس می کردم این قسمت کمی ناصاف است.
موضوع را که به آنها گفتم، آراز سریع فرش را کنار زد و با دیدن چیزی که دیدیم، هر سه مات و مبهوت ماندیم.
کف زمین تماما موزاییک بود جز قسمتی از زمین که با خاک پوشیده شده بود.
نگاهی به آن دو کردم. آنها هم دست کمی از حال من نداشتند و مبهوت مانده بودند.
- این جا چرا این طوریه؟
آراز با دست کمی از خاک ها را برداشت و گفت: سلافه برو اون بیلچه رو بیار تا اینجا رو بکنیم.
مهناز سریع گفت: نه تو رو خدا. من می ترسم.
- وا مهناز! خب ما باید بفهمیم این چیه دیگه.
به دنبال این حرف از زیرزمین خودمان بیلچه را آوردم و به آراز دادم. با خودم روراست باشم داشتم از کنجکاوی می مردم!
ابتدا خاک ها را کنار زد؛ فضای خفه ی زیرزمین که بوی خاک هم در آن پیچیده شده بود، باعث سرفه ام شد. شالم را جلوی بینی و دهانم گرفتم و به کارهای آراز نگاه می کردم.
خاک ها را که کنار زد، سپس به آرامی شروع به کندن زمین کرد.
کنجکاو بودم و کمی هم می ترسیدم که یک وقت برایمان دردسری ایجاد نشود.
خیره به حرکات دست آراز بودم که ناگهان متوقف شد.
- چی شد؟
سرفه ای کرد و با دست کمی خاک های پخش شده در هوا را کنار زد و در حالی که مشغول کنار زدن خاک و سنگریزه ها بود گفت: انگار یه چیزی این زیره.
کنارش نشستم و خیره به خاک های روی زمین گفتم: این خاک ها رو کنار بزن ببینیم چیه.
با سرعت بیشتری کارش را ادامه داد و تمام خاک ها را کنار زد. نگاهم به خاکی بود که به آن طرف تر پرتش زده بود افتاد؛ چیزی روی خاک ها بود.
با اشاره به چیزی که دیده بودم گفتم: اون چیه آراز؟
مسیر نگاهم را دنبال کرد و با بیلچه ضربه ی آرامی به آن شی کوچک و سفید رنگ زد که تق صدا داد.
مهناز با صدایی لرزان گفت: انگار استخونه.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم: استخون اینجا چیکار میکنه؟
آراز بی توجه به آن شی که نمی دانستیم چیست، دوباره سر حفره برگشت و تمام خاک ها را کنار زد.
با دیدن چیزی که در ته آن حفره بود، هین بلندی کشیدم. مهناز هم جیغ بلندی کشید.
چند اسکلت و استخوان بودند. معلوم بود خیلی وقت است که زیر این خاک دفن شده اند چون هیچ اثری از پوست و گوشتشان نبود و فقط همین چند تکه استخوان مانده بود؛ چیزی که عجیب تر به نظرم آمد این بود که مربوط به دو نفر بود نه یک نفر...
هر سه خیره به آن چند تکه استخوان بودیم. با ترس زمزمه کردم: استخون آدمه!
آراز بدون حرف انگار که مسخ شده بود، حتی پلک هم نمی زد.
نگاهم به مهناز افتاد. چشمانش از ترس درشت شده بود.
با اینکه خودم هم ترسیده بودم اما باید کاری می کردم. بلند شدم که مهناز پرسید: می خوای چیکار کنی؟
یکی از قاب عکس های روی دیوار را برداشتم و همان حین جوابش را دادم: کاری که برای انجام اون اومدیم.
همه ی قاب عکس های روی دیوار را برداشتم.
سمت آراز که بدون عکس العملی خیره به آن حفره که نه؛ قبر بود، رفتم.
- تو واسه چی همین جوری داری نگاه می کنی؟ پاشو دیگه.
انگار که اصلا حرف هایم را نمی شنید. قاب عکس ها را به دست مهناز دادم و صدایش کردم: آراز، پاشو با توام.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 83
نیم نگاهی سمتم انداخت. چشمانش بی روح بودند طوری که ترسی به جانم انداخت.
نگران نگاهش کردم: پاشو دیگه. موندی اینجا و زل زدی به اینا که چی؟
زمزمه کرد: سلافه اینا کی ان؟
کنارش نشستم. کاش می شد برای تسلی اش دستش را بگیرم...
- هر کی هستند خدا رحمتشون کنه. تو چرا این قدر به هم ریختی؟
دستی میان موهایش فرو برد، همان دستش که دلم برای گرفتنش دل زده بود.
-میگی چیکار کنم؟
با اشاره به چاله گفتم: اینو پر کن که بریم.
مردد نگاهم کرد که آستینش را گرفتم و حین بلند شدن کشیدم که مجبور شد بایستد.
بیلچه را دستش دادم. بی حوصله و غرق در فکر و خیال شروع به پر کردن چاله شد و در همان حین گفت: مهناز رو از اینجا ببر. بدجور ترسیده.
نگاهم به مهناز افتاد که از ترس نمی توانست هیچ عکس العملی نشان دهد و مبهوت و شوکه به آن چاله خیره بود.
سمتش رفتم و بازویش را گرفتم: بیا بریم اون طرف.
به دنبالم کشیده شد و به زیرزمین خودمان رفتیم. قاب ها را کناری گذاشت و تازه توانست حرف بزند: وای سلافه یعنی تموم این مدت که ما اینجا بودیم، دوتا مرده کنارمون بودند؟
سری به طرفین تکان داد و تند تند گفت: سلافه بیا بریم از اینجا. هر چی زودتر بهتر. اصلا بیا همین الان بریم.
شانه هایش را گرفتم و روی زمین نشاندمش.
- مهناز جان آروم باش چیزی نیست. مرده چیه چارتا استخون پوسیده!
با حرص صدایش را بالا برد: چیزی نیست؟! می دونی دوتا جنازه اون طرف تر از ما بودند و تموم این مدت ما بی خبر بودیم؟ من یه لحظه هم اینجا نمی مونم. شده شب ها رو تو پارک و خیابون بخوابم ولی تو این خراب شده نمی مونم.
همان لحظه آراز از آن دریچه بیرون آمد و با دست کمی لباس هایش را تکاند و سرفه ای کرد.
نگاهی به من و مهناز انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
- چیکار می خوای بکنی؟
از همان جا بلند گفت: یه آب قند برای مهناز بیارم. رنگ به رو نداره.
مهناز را در آغوش کشیدم و سعی کردم کمی آرامش کنم.
با ترس زمزمه کرد: یعنی اونا کی ان؟ چرا اونجا دفن شدند؟ یعنی کسی اونا رو کشته؟ وای خدا!
لحظاتی بعد آراز لیوان به دست در حالی که با قاشقی مشغول هم زدن آب و قند بود سمتمان آمد و لیوان را به طرف مهناز گرفت.
- بگیر یه خورده از این بخور. عین گچ سفید شدی.
مهناز توجهی نکرد که خودم لیوان را از او گرفتم و آرام به لب های مهناز نزدیک کردم: بخور قربونت برم. یه کم آروم باش.
کمی که مهناز آرام شد، لیوان را به دست خودش دادم و از جا بلند شدم.
آراز پرسید: می خوای چیکار کنی؟
- دیوار رو بچینم دیگه.
«اهان» ی گفت: نمی خوای کمکت کنم؟
چهره ی غرق در فکر و ناراحتش را که دیدم، بی خیال سر به سر گذاشتنش شدم.
- نه خودم می تونم.
از وسایل دفعه ی پیش هنوز مانده بود و چیز دیگری لازم نبود که بیاوریم.
ملات آماده شده را میان آجرها می ریختم و در حین کار هم به آراز که غرق در فکر و ناراحت بود و مهناز که رنگ به رخ نداشت، نگاهی می انداختم.
خودم هم دست کمی از آن دو نداشتم؛ هم فکرم مشغول شده بود و کمی هم ترسیده بودم. هنوز هم آن استخوان ها جلوی چشمانم می آمد و تشویش را به دلم راه می داد.
هر سه سکوت کرده بودیم و هیچ کدام قصد شکستن این سکوت را نداشتیم.
کار چیدن آجر که تمام شد، گچ و آب را مخلوط کردم و روی آجر ها کشیدم.
بالاخره کارم تمام شد و از جا بلند شدم. آراز بالاخره سکوت را شکست: خسته نباشی.
تشکری کردم و رو به مهناز گفتم: من میرم دستام رو بشورم توام بیا اینجا رو تمیز کن.
«باشه» ای گفت و مشغول شد به جمع کردن وسایل اضافه و تمیز کردن زمین که خاک و گچ روی آن ریخته شده بود و می دیدم که دست هایش می لرزد.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 84
دست هایم را شستم و دوباره پیششان برگشتم. آراز هم بلند شد: من برم یکم به هم ریخته م.
- باشه فقط آراز سختت نیست زودتر یه خونه واسه ما پیدا کن.
- نگران نباش. یه دوست تو بنگاه دارم تا همین فردا، پس فردا می تونه یه جایی رو پیدا کنه.
مهناز که تا آن لحظه ساکت بود، همان طور که به طرفمان می آمد گفت: یعنی چی یکی دو روز دیگه؟ یعنی ما باید اینجا بمونیم؟ پیش این دوتا جنازه؟
چپ چپی نگاهش کردم: چی میگی مهناز؟ راه دیگه ای سراغ داری؟ پس کجا باید بریم؟
نالید: نمی دونم سلافه فقط اینجا نمونیم. من می ترسم.
با حرص توپیدم: اونا که الان از اون زیر در نمیان بیان تو رو بخورند! این لوس بازیات رو بذار کنار و دو روز صبر کن.
- نمی خوام.
پوف کلافه ای کشیدم و رو به آراز گفتم: تو برو. من خودم باهاش حرف می زنم.
آراز نگران نگاهمان کرد و قبل از آن که چیزی بگوید، مهناز به حرف آمد: نه. نرو
تشر زدم: مهناز!
با عجز گفت: می ترسم خب.
آراز بی هیچ فکری رو به من کرد.
-میخواید بمونم؟
سنگین نگاهش کردم که تازه متوجه حرف بی جایش شد و پوفی کشید.
با حرص سمت مهناز رفتم و دستش را کشیدم و کمی از آراز دور شدیم.
- می فهمی چی میگی مهناز؟ اون چیزا که دیدی، رو مخت اثر گذاشته انگار.
- مگه چی گفتم. خب بذار بمونه.
حرص زدم: آخه دیوونه، یه پسر غریبه و نامحرم رو بذاریم پیشمون بمونه؟
- پس چیکار کنیم؟
- چیکار کنیم نداره! ما فقط یه راه داریم که اینجا بمونیم همین تا وقتی که آراز برامون خونه پیدا میکنه.
آراز صدایمان کرد و بحث بینمان قطع شد.
- بیاین اینجا. کارتون دارم.
هر دو سمتش رفتیم و منتظر نگاهش کردیم.
- همین الان وسایلتون رو جمع کنید و بیاین خونه ی ما.
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم: شما لطف کن پیشنهاد نده.
اخمی کرد: سلافه برای یه بارم که شده این لجبازیات رو بذار کنار. پاشو بیا خونه ی ما. تازه به خان بابامم همه چیو درباره ی تو گفتم و اونم دلش می خواد ببینتت.
مهناز سریع گفت: راست میگه.
چشم غره ای به مهناز رفتم و رو به آراز گفتم: نمیشه که بیام خونه تون. بعدشم بابابزرگت نمیگه این دختره چه پرروئه که هنوز هیچی نشده میاد خونه ی ما. منم روم نمیشه.
کمی ملایم تر گفت: شما که باید اینجا رو دو سه روزه تخلیه کنید و برای کمتر از یه ماه خونه بگیرید خب این چه کاریه؟ کلی هم باید پول اجاره بدین تازه اگه کسی حاضر بشه برا یه ماه جا بده بهتون! که بعدی می دونم. اصلا فکر کن من می خوام یکی از اتاقای خونه مون رو بهتون اجاره بدم. خوبه؟
خواستم اعتراض کنم که اجازه نداد: بابا بزرگم هم اون قدر جلوش ازت تعریف کردم که گفت یه روز بهش بگو بیاد تا ببینمش. هیچ مشکلی هم با این قضیه نداره.
رو به مهناز اشاره ای کرد: نگاه کن این چقدر ترسیده. خودت هم ترسیدی ولی نشون نمیدی. پس بهتره اینجا نمونید. سریع جمع کنید و بیاین خونه ی ما.
لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد: این جوری بهتر هم میشه چه برا تو چه برا من!
بیراه هم نمی گفت. کاملا حرف هایش را قبول کردم اما هنوز هم تردید داشتم. نگاهی به مهناز کردم که لب زد: قبول کن تو رو خدا!
آراز بدون آن که منتظر جواب من بماند گفت: زودتر وسایلتون رو آماده کنید. منم برم که هم به خان بابام خبر بدم، هم یکی از اتاقا رو براتون آماده کنم.
می دانست اگر بماند باز هم مخالفت می کنم که سریع از پله ها بالا رفت.
-سلافه؟
-جونم؟
-میگم زنگ نزنیم به پلیس؟
-دنبال دردسری! اون جنازه ها تو زیر زمین خونه ی آرازه درد سر میشه براش مهناز.
-نفهمن بعدا بیفته گردن ما؟
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم.
-جنازه ها حداقل مال سی سال پیشه ندیدی داشتن پودر می شدن. من و تو چند سالمونه! نگران نباش. بعدا با آراز حرف می زنم. دلم نمی خواد من و تو براشون دردسر درست کنیم. مهناز این من بودم که هی می ماجرای زیر زمین رفتم.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
قسمت 85
حرف های مهناز کمی اعصابم را به هم ریخت ولی سعی کردم آرام باشم.
همراه با مهناز تمام وسایلمان را خیلی سریع جمع کردیم.
دروغ چرا خودم هم بدم نمی آمد به خانه ی آراز بروم؛ هم بخاطر شناخت بیشتر او و هم بخاطر آشنایی با پدربزرگش.
فقط چند ماه بود که آراز را می شناختم؛ با اینکه دوستش داشتم اما در ازدواج باید عاقلانه عمل می کردم و با شناخت بیشتر نه با عجله.
نگاهی دیگر به خانه کردم و رو به مهناز که داشت زیپ چمدانش را می بست گفتم: چیزی جا نمونده که؟
نگاهی به اطراف که خالی شده بود کرد: نه دیگه.
چمدان ها و وسایل دیگرمان را مثل لوازم نقاشی را با کمک هم از خانه بیرون بردیم. در را باز کردم که آراز را پشت در دیدم.
- اومدم کمکتون.
مضطرب نگاهش کردم: پدربزرگت مخالفت نکرد؟
سری به طرفین تکان داد و با مهربانی گفت: مگه میشه با سلافه ی من مخالفت کنه؟
صورتم از شرم داغ شد و سرم را پایین انداختم. قلبم ضربان های تندش را از سر گرفته بود.
سنگینی نگاه شیفته و بی قرارش را حس می کردم که مهناز سرفه ی مصلحتی ای کرد: دوستان، نگاه هاتون رو بذارید واسه بعد. بهتره بریم.
به خودش آمد و هول رو به مهناز گفت: بده من اون چمدون رو.
مهناز چمدان را به دستش داد و بعد از رفتن آراز شیطنتش گل کرد: نچ نچ! حداقل از من خجالت بکشید.
چپ چپی نگاهش کردم: خوبه تا ده دقه پیش از ترس رو به فوت بودی! ببخشید که چشم و گوشت داشت باز می شد!
لبخند حرص دراری زد: قیافه ات رو اینجوری نکن که می دونم از اینکه داریم میریم خونه ی آراز عین چی ذوق کردی.
مشتی به بازویش زدم که همان لحظه آراز آمد. من هم آرام و خانمانه ایستادم و گفتم: دیگه چیزی نمونده خودمون میاریم.
توجهی نکرد و وسایل و لوازم نقاشی را از دستم گرفت. من هم ساک دیگری و مهناز هم چمدانی را برداشت و از خانه خارج شدیم.
سمت خانه شان رفتیم که آراز گفت: کلید خونه هم بده خودم میدم بهشون.
«باشه» ای گفتم و پشت سرش معذب وارد خانه شدیم.
انگار هر سه مان سعی در فراموش کردن آن چه در زیر زمین دیده بودیم داشتیم.
پدربزرگش توی حیاط ایستاده بود و به عصایش تکیه داده بود و داشت با نگاه جدی و موشکافانه اش به ما نگاه می کرد.
من و مهناز هر دو سلام کردیم که سری تکان داد و با صدای خشک و جدی اش گفت: کدومتون سلافه اید؟
با استرس نگاه به چشمان دقیق و موشکافانه اش کردم: منم.
خیره به صورتم شد؛ دستپاچه شدم که آراز گفت: خان بابا، یه جوری داری نگاهش می کنی انگار متهمه! سلافه ی منه دیگه!
از صفت مالکیتی که نسبت به من به کار برد با وجودی که خجالت کشیدم ولی حس خوبی زیر پوستم ریشه دواند که پدربزرگش بی تفاوت سری تکان داد و از سر راهمان کنار رفت.
آراز در حالی که وسایلمان دستش بود، راهنمایی کرد: بفرمایید. خونه خودتونه. خوش اومدین، صفا آوردین، خونه رو منور کردین دیگه لازم نیست برق ها رو روشن کنیم.
چپ چپی نگاهش کردم. اگر پدربزرگش اینجا نبود چند تا تیکه خوب بارش می کردم! مهناز هم ریز می خندید.
پشت سرش وارد خانه شدیم و از پله های خانه ی بزرگشان بالا رفتیم.
سمت یکی از اتاق ها قدم برداشت و در را باز کرد و اشاره ای داد که وارد شویم.
بی تعارف جلوتر از مهناز وارد اتاق بزرگ و شیک شدم. حداقل دو برابر زیرزمین خودمان بود و حسن بزرگش این بود که به حیاط خلوت پشت ساختمان در داشت.
تختی بزرگ و دو نفره کنار پنجره ی بزرگ اتاق که با پرده ی سلطنتی طلایی و سفید پوشیده شده بود، قرار داشت.
نویسنده : فاطمه و زهرا
ادامه دارد...
هرچیزی که حال یه ایرانی خوش کنه،سعی کردیم بیاریم،چرا؟...
🙂هدف ما بهبود کیفیت زندگی ایرانیان است🙂
🌺حس خوب زندگی🌺
⭐️ https://eitaa.com/joinchat/1314521416Cd2ff689ac3