eitaa logo
ملکه بهشتی
2.8هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2هزار ویدیو
15 فایل
سیاستهای همسر داری،زناشویی، فرزند پروری وهر آنچه شما رو ملکه بهشتی خانواده میکنه 💞💞 🌟کانال تعرفه تبلیغاتی ما https://eitaa.com/joinchat/3314483605Cf66e67dc91 آیدی من @Mazaheriyan_140@
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ چه کنیم تا عاشق هم بمانیمنگذاریم بند «حرمت» پاره شود 💓 زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، می‌شود كلاف سردرگم، گره مى‌خورد، می‌پيچد به هم. 🥀 بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى. زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگ‌تر مى‌شود، کورتر مى‌شود. يک جايى ديگر نمى‌شود کاری كرد. 🌀 بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود. ❌ يادمان باشد گره‌هاى توى كلاف همان دلخورى‌ هاى كوچک و بزرگند، همان كينه‌ هاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد. 😞 زندگى به بندى بند استْ به‌نام «» كه اگر پاره شود، تمام است@maleke_beheshty
8.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ        کانال مارو به دوستاتون معرفی کنید تا اون ها هم راه زندگی زیبا رو پیدا کنن. ✨@maleke_beheshty
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت 111 هر دویشان خندیدند و من فقط به لبخندی کوچک به روی لبهایم بسنده کردم...چقدر تنها بودم چقدر بی کس بودم که در این شرایط بحرانی نوازش گرم و بهشتی مامان را نداشتم...چقدر دلم میخواستش و نبود..اصلا انگار تمام خوب های زندگی من تقدیری برای نبودنشان رقم خورده بود..اینکه کنارم نباشند.... تشنه بودم و شدیدی تر از تشنگی دلم حضور و حمایت های گرم کیان را خواستار بود مانند ابری گرفته در آسمان کویر که نباریدن برایش مقدر شده بود...و من هر لحظه او را در وجودم می باریدم...می باریدم..می باریدم! بابا- من برم با پروفسور صحبت کنم هر چیزی لازم بود صدام کنین و از اتاق خارج شد -شیدا -جانم؟ -ما...مان، نیومد؟ دستش رو هوا خشک شد..اخم غلیظی کرد: -اونو میخوای چیکار؟ -هی..چی..فقط ...دلم براش تنگ شد..کاش کنارم بود... عصبی شده بود: دلتنگ باش..ولی واسه کسی که ارزش احساستو بدونه،واسش اهمیت قائل باشه...واسه کسی حستو خرج کن که قدر دلتنگیت رو بدونه و شریکت باشه، نه هر ادم بی لیاقتی...نه مادری که حرفه و شغل و مادیات در درجه اول براش قرار داره.نه کسی که لیاقت اسم مادر بودن هم از سرش زیادیه! -شیدا...سینم..درد....درد میکنه طره ای از موهایم را لای انگشتانش نوازش کرد: دورت بگردم... خوب میشی... نمیذارم اذیت بشی...کم کم عادی میشه برات فقط تحمل کن در اتاق باز شد و فکر کردم باباست که با حالی زار شکایت کردم: -بابا خیلی تشنمه..توروخدا با دکترم حرف بزن فقط یه قطره آبـــ..... خشک شدم...صامت شدم ... حرف در دهانم ماسید آمده بود..تمام قد مقابلم ایستاده بود...خدایا شکرت که بالاخره دیدمش...شکرت که یکی از خوب های زندگی ام مرا یادش مانده بود..شکرت که هنوز هم دلیلی برای خوشحالی و بزم قلبم داشتم...شکرت خدا کیسه ی پر از خوراکی در دستش را روی تخت گذاشت و بی حرف روی کاناپه مشکی رنگ اتاق جا خوش کرد با بی قراری خیره صورتش بودم...نمیتوانستم...اختیار بریدن این بند نگاه از دستم خارج بود... -س..سلام حتی سرش را نچرخاند...لعنت فرستادم به این لکنت بی جا...فقط با اخم خیره به پلاستیکها جواب سلام کوتاهی گفت و خواهرم را خطاب قرار داد -بازم چیزی لازم بود بگو بگیرم شیداسرش را در پلاستیکها برده بود و محتویات را بررسی میکرد : دستت درد نکنه همه چی هست کمپوتی از آناناس را باز کرد ویکی از اناناس های حلقه شده را با هوس گاز زد... کیاناز جایش بلند شده بود که با واکنش عجیب شیدا خشک شد دستش را جلوی دهانش گرفته بود و رنگش لحظه به لحظه زرد تر میشد ناگهانی از اتاق بیرون زد و نفهمیدم خواهرم کجا رفت با همه دردی که داشتم به زحمت پرسیدم: چش بود؟ بازهم نگاهم نکرد..شانه ی بی تفاوتی بالا انداخت و پشت به من مشغول بازی با گوشی اش شد: -دوستت چند باری تماس گرفت و جویای حالت شد،خبر سلامتیت رو دادم با این حال هر وقت حس کردی حالت بهتره بهتره یه زنگ بهش بزنی و خودت شخصا باهاش صحبت کنی چرا انقدر عجیب غریب بود...؟ نکند از من دلخور بود؟نکند قبل از این که به هوش بیایم در بی هوشی چیزی را لو داده بودم؟ بااین فکر خون در مغزم یخ بست...چرا دوری می کرد؟چرا بی تفاوتی نشان می داد..؟ این مرد آن کیانی نبود که قبل از عمل امید و انتظارش را در گوشم نغمه سرایی می کرد! -ک..کیان؟ فعلا فقط استراحت کن شمیم!- آنقدر لحنش تند و توبیخ گر بود بدون اینکه خودم بخواهم دهانم نیمه باز ماند و متعجب ازعوض شدن برخوردش در این چندین ساعت مردمک چشمانم دو دو میزد... مظلوم و بی حرف زیر پتو خزیدم و از پشت سر خیره شانه های پهنش شدم..بی صدا اشکم چکید و وری چانه ام نشست...دلم گرفته بود...لایق کدام مجازات از جانبش بودم؟مگر چه رفتاری کرده بودم؟چرا آن کیان قبل از عمل انقدر برایم نا اشنا و محو بود؟ طاقت رو برگرداندنش را از شهاب همیشه مهربان نداشتم.. طاقت دیدن اخم ظریف را به جای لبخند همیشه پر مهرش نداشتم بهش پشت کردم تا رفتارش را نبینم ادامه دارد...
قسمت 112 از خش خش پتو متوجه دلگیری ام شد که محکم تر از قبل بدون اینکه کمی نرمش و لطافت در لحنش داشته باشد گفت: -چون مریضی و تازه عمل کردی به خودم اجازه رفتار سختی رو نمیدم...اما مرخص که شدی تو اولین فرصت باید خیلی جدی باهات صحبت کنم...فهمیدی؟ این بار با بهت چرخیدم..پرسش اخرش مثل زلزله ای آجرهای لغزان دلم را ویران کرد میلرزیدم؟ خب بلرزم! لکنت داشتم؟ به جهنم اصلا... -چ..چیزی...شده؟ چرا اینجوری... حرف میزنی باهام؟من...من کار بدی کردم کیان؟ نفس عمیقی کشید طول و عرض اتاق را متر کرد.. موهایش میان دست هایش چنگیده شد و ای کاش می دانستم دلیل این همه کلافگی عزیزترینم را ! -استراحت کن یک دنده شدم: من خوبم...همین الان حرف بزن -بخواب بغض کردم و سرتقانه ادامه دادم: میخوام همین الان بفهمم این بار نه چندان دوستانه و بلند گفت:بهت میگم استراحت کن شمیم! زبانم را روی لب های خشک و پوست پوست شده ام کشیدم...خدایا این دیگر چه مصیبتی بود؟خدایا فقط کمی صبر! با حرص در اتاق تنهایم گذاشت و ملحفه میان مشتم فشرده شد... به دانه های کوچک اشکم ریزه ریزه اجازه بارش دادم...جایی بین رو تختی سفید رنگ و دیوار هم رنگش خیره شدم..کدام رفتارم باعث شده بود تا کافگی و خشم عزیزترینم را به جان بخرم و دم نزنم؟ نکند مقصر خودم بودم؟! خدایا! دلشوره لحظه ای رهایم نمی کرد *** (اکنــون) - شمیم؟ در حالیکه دست روی چشمهایم می گذارم تا از شر روشنی مهتاب در امان باشم جواب می دهم: هوم؟ -هیچی...شب به خیر -بگو ..انقدر خودتو خفه نکن...انقدر با هیچی هیچی نریز تو خودت...منم همین نیمه نیمه حرف زدنم بود که نابودم کرد و به اینجا کشوندم - بهت حسودیم میشه..خیلی هم حسودیم می شه پوزخندی به حرف بچه گانه اش میزنم: مگه چیزی هم ازم مونده که حسادت کسی مثل تورو قلنبه کنه؟ -به کسایی که دوستت دارن حسودیم میشه..شاید...شاید اگر یه شیدا هم تو زندگی من بودشاید اگر یه بابا هم مثل بابای تو، توی زندگی من بود انقدر حسرت داشتن یه خانواده و یه آینده حسابی، هرچند کم رو نمیخوردم....به عشقت حسودیم میشه -جالب شد..عشق عشق را زیر لب هجی میکنم و تصویر مردی عاقل و پخته به اسم کیان مهرنیا جلوی چشمهایم جان میگیرد.نفس می گیرم و بازهم عذاب مکررم زنده می شود بهاربه پهلو می چرخد و دست زیر سرش می گذارد: -شمیم...از عشقت برام حرف بزن...میخوام بفهمم...میخوام بدونم و خوشحالی تو رو حس کنم مانند خودش به پهلو میچرخم:عشق فهمیدنی نیست تعریفی و تصویری هم نیست...عشق خواستنیه! خواستن اونی که میخوای باشه ولی نیست...خواستن کسی که میخوای همه جوره حسش کنی ولی نیست تا این احساسو بهت هدیه کنه - از کجا فهمیدی عاشق کیانی؟ یه شبه چشم باز کردی و فهمیدی دیوونه وار دوستش داری؟ رگه های بی قراری بغض حنجره ی بهار زندگی ام را خراش می اندازد و می لرزاند و من.. عجیب دلم امشب سنگین شده است: -از جایی که میخواستم باشه...بود...همه جوره کنارم بود..همیشه توی هر شرایطی بود یه دیوار از جنس نفس آدم بود... با این همه بودن مگه می شد عاشقش نبود؟!تو بودی نمیخواستیش؟تو هم وقتی اون همه بودناشو می دیدی عاشقش نمی شدی؟من عشقمو خودم وسعت دادم... -شمیم...حس میکنم....حس میکنم میخوام باشه!منم میخوام وسعتش بدم...ولی ..ولی ... با بهت میچرخم و صورتش را توی تاریکی میبینم که با دستهایش می پوشاند،حدس اینکه شاید از شرم سرخ شده کار سختی نیست...تازه ذهنم کلماتش را پردازش می کند و توی آن دقایق سوالی که مثل خوره مغزم را رد انداخته را به زبان می آورم -کی ؟؟؟ لبش بین حصار دندان هایش اسیر میشود و قطره براقی از اشک روی گونه هایش می سُرد! -ولش کن شبت بخیر پشت به من پتو را تا گردنش بالا میکشد.و شانه هایش خفیف می لرزد..بهارمن دل داده؟! اما به چه کسی؟! دلدادگی و این همه ناراحتی؟ این همه بغض؟ عاشقی و این همه حسرت؟! ادامه دارد...
قسمت 113 این بارمنم که بالای سرش زانو میزنم و پتو را از صورتش کنار میکشم و در کمال تعجبم با صورت خیس و ملتهب از اشکش روبرو میشوم -بهار؟ هق میزند: ولم کن شمیم...تقصیر خودم بود اشتباه کردم...نمیخوام حرفی بزنم..بگیر بخواب..فکر کن چیزی...چیزی نگفتم -بهار؟ -بذار به حساب چرت و پرتای هر شبم...تو که..تو که میدونی کم با حرفام مغزت رو نمیخورم! امشبم یکی از همون شبا گلویم باد میکند و جمع میشود...انگار با سکوتم بیشتر از این نمیتواند جلوی خودش را بگیرد نمیتواند جلوی حسرت های داغش را بگیرد که خودش را توی بغلم پرت میکند....کمرش را نوازش میکنم اجازه می دهم تا اشکهایش سر شانه ام را خیس کند چون با این اشکهای بی صدا ولی داغ ... بیشتر از هرکسی آشنا هستم. اشکهای داغی که خنجر می شوند و تیزی شان بغض و جسم و چشمت را نشانه می گیرد.. تلاشم برای اشک نریختنم بی فایده است...یک جای این معادله میلنگد و عجیب هم آشنا میلنگد: -نگو که یه شمیم دیگه متولد شده بهترینم با تمام توانش زار می زند و این یعنی مثبت فکری که ارزوی منفی بودنش را داشتم...پلکهایم با درد روی هم می افتند بهار- نمیخوام اینجوری باشه،نمیخوام بخوامش...ولی نمیدونم چه مرگمه -کی هست؟ از خودم جدایش میکنم...موهایش را کنار میزنم و دستی به سیلاب گونه اش می کشم تا حرف بزند و او اسمی را به زبان می آورد که نمیدانم برای ناراحتی اش خوشحال باشم یا گریه کنم به حال بی کسی اش! -پویا! با بهت اسمش را زمزمه میکنم: بهار؟ این بار بلند تر هق میزند: شمیم کمکم کن...یه راهی بذار جلوم،تلاشم واسه فراموشیش بی فایده ست..نمیتونم شمیم..هر ثانیه جلوی چشمامه..هر ثانیه حواسمو پیش خودش می دزده و من بی حواس تر از همیشه نمیدونم باید چه غلطی کنم..شمیم توروخدا تو بگو چیکار کنم لبخندی هرچند کم رنگ روی لبم مینشیند -از خداشم باشه که حس یه همچین گل دختری رو نسبت به خودش داره هق هقش متوقف میشود و با بهت نگاهم میکند انگار هنوز باورش نشده و میخواهد حرفی بزند که انگشت اشاره ام را به معنی هیس روی لبش میگذارم -میخوای این گریه و تعجبت رو معنی کنم؟بعد این همه سال هنوز منو نشناختی؟کدوم رفتار من نسبت به پویا باعث شده تو خودتو انقدر عذاب بدی و فکر کنی دوستش دارم؟ به قلبم دو ضربه آرام میزنم وبا صدایی پایین ادامه میدهم: -این تا ابد... واسه همون یه نفری میتپه که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببینه اش،من حتی اگه بخوامم دیگه نمیتونم درش رو باز کنم و با سخاوت مندی تمام کسی رو بهش راه بدم... باشه بهار؟ باز خودش را توی بغلم پرت میکند و گریه را از اول سر می دهد... میفهممش...میشناسمش..این لعنتی درد دارد...یک طرفه بودن درد دارد و با این اوصاف شمیمی دیگر توی این لحظات متولد شده و جان گرفته... و فقط من میفهمم احوال بهاری را که چه زجر بزرگی را از این خفگی احساس متحمل می شود... فقط من میفهممش که چند بار تا سر زبانش آمده و خودش را سرزنش کرده...فقط من میفهمم ریشه کن کردن این حس لعنتی تا ابد زخمی پررنگ را به یادگار می گذارد... موهای پریشان تا کمر بلندش را کنار میکشم و یک طرف شانه اش جمع میکنم: -دوستش داری؟ سرش را مثل بچه ای خجول بیشتر به شانه ام فشار میدهد که از کارش میخندم و دوباره سوالم را میپرسم: -بهار؟ پویا رو دوست داری؟ -خیلی شمیم ادامه دارد...
قسمت 114 اشکهای صورتش را پاک میکنم و درکش میکنم که اعتراف به عشقش جلوی هرکسی راحت نیست..اما شنیدن این خواستن برایم لازم بود..تا قدم جلو بگذارم و تمام تلاشم را بکنم..موهایش را پشت گوشش میزنم و خیره به صورتش می گویم: -دوستش داشته باش...خیلی زیاد..همونطوری که خودت میگی....ولی یادت باشه...دوست داشتن تنها واسه احساسی که به پویان داری کافی نیست...عشق مراقبت میخواد سکوت می کند که این بار به یاد کیانم چشم خیس میکنم و ادامه میدهم -مراقبش باشی تا دلش نشکنه...چشمش خیس نشه..حرف تو دلش نمونه..چیزایی که دیگه من نمیتونم سالمشون کنم...تا هرجای دنیا که بخوای باهاتم رفیق.پا به پات پشت سرت..همراهت.....فقط قدر عشقتو بدون... با هیچی عوضش نکن...حتی با این اشکهای امشب! چیزی که من هیچ وقت قدر ندونستم... از ته دلش بغلم میکند ومن به خودم قول میدهم تا هردویشان را به هم برسانم،نمیخواهم حسرت داشتن پویا روی دل بهار زندگی ام بماند و ذره ذره شوکران مرگ و درد را بنوشد! نه مثل شمیمی که سایه کیان تا اخر عمرش روی زندگی و آینده اش سایه انداخته است...! *** بهارپشت میز کارش نشسته و اصلا حواسش به کارش نیست این را میتوانم راحت بفهمم سرم توی سیستمم است ولی زیر چشمی هر چند ثانیه میپام اش، نگاهش روی پویایی ست که روبرویش مقابل سیستم نشسته و در حال طرح زدن کارت های ویزیت سفارشی است به پویا نگاهی می اندازم..همیشه موقع کار، جدی ترین ژست را به خودش میگیرد و اجازه ی هر شوخی و خنده ای را از ما می گیرد... و اخمی که روی صورتش می نشاند او را ده برابر با جاذبه تر نشان می دهد نگاه بهار همچنان خیره ی پویا است و من حس میکنم که دیگر نمیتوانم جلوی خنده ام را بگیرم چنان محو عشق اسطوره ای اش شده که از زمین و زمان غافل شده...بلافاصله برنامه اکسل را می بندم و روی آیکون آبی رنگ تلگرام دابل کلیک میکنم پایین اسمش نام آنلاین بودن خودنمایی میکند و برای جلوگیری از قهقهه لبهایم را داخل دهانم میکشم تایپ میکنم: درویش کن اون چشمای هیزتو نکبت آلارم مسنجرش با صدای نا به هنجاری بلند می شود و سر من از ان خرابکاری هنگام کار، تا گردن،توی مانیتور فرو میرود اما سر پویا بالا آمده و با اخمی شدید هردوی مارا برانداز میکند.بهار رنگ به رخسار ندارد و همین باعث می شود تا خنده ام شدید تر شود و دستم جلوی دهانم مشت..! از بدجنسی خودم میخندم وزیر نگاه خیره پویا نمیتوانم کاری کنم پویا خیلی جدی و محکم به حرف می آید: مال کدومتون بود؟ هردو میدانیم که پویا موقع کار چقدر جدی است و فقط کافیست تا یک سرپیچی کوچک و سر به هوایی داشته باشیم تا به توبیخی غیر قابل جبران محکوم بشویم پویا- بچه ها دهان بهار برای اعتراف باز می شود که زودتر جواب میدهم: -من بودم...مال من بود! اخم غلیظ و سرزنش وارانه ای که براندازم میکند مرا بی حد از خودم متنفر میکند...احساس ادمی دست و پا چلفتی دارم و خدارا شکر میکنم تا این گند خودم را به گردن گرفتم...چون اصلا دلم نمیخواهد بهار با همچین رفتاری آن هم از جانب کسی که دوستش دارد مواجه بشود پویا-بهتر از هر کسی میدونی که من چقدر از سرپیچی و سر به هوایی موقع کار بیزارم خانم صدر میدانم...نگاهم را معطوف جدول بندی طرح شده ام میکنم که ادامه میدهد: و اینم خوب میدونی که از بازیگوشی اون هم وسط کار به این مهمی راحت نمیگذرم- این را هم میدانم..اصلا مگر می شود از قوانین و مقررات پویا حجتی بی اطلاع باشم؟! نگاه محکمم اما خسته ام را توی نگاهش میدوزم: -جریمه امروزم؟ لحن ثابتم سبب میشود تا یک تای ابرویش را بالا بیندازد..دست به سینه بیشتر به صندلی مشکی چرخدار تکیه داده و بعد از نگاه و سکوت عمیقی جواب می دهد: -میبخشم. ادامه دارد...
قسمت 115 هول میشوم و اولین چیزی که برایم مهم است چیزی نیست جز واکنش بهار به این بخشش جریمه های بی جا ...سرم به سمتش میچرخد،که بی تفاوتی اش متعجب ترم میکند پویا از جایش بلند میشود و در حالی که با لبخند خیلی محوی از کنارم عبور میکند زمزمه اش را زیر گوشم میشنوم: بار اخرت بود چشمهایم با رفتنش بسته میشود و من میفهمم که این جمله دو پهلو و منظور دار فقط و فقط یک منظور را رسانده! و آن منظور چیزی نیست جز اینکه " بار اخرت بود در حق رفیقت فداکاری کردی" بهارتا کمر توی مانیتور فرو رفته و تند تند پلک میزند لب میگزم..بهتر از هر کسی میدانم که این تند تند پلک زدن ها نتیجه ای جز مقاومت برای اشک نریختنش نیست...و من چقدر دلم میخواهد پویا را سر به نیست کنم که چشم به روی این دل تپنده بی قرار بسته! نگاهم به سمت ابدار خانه،جایی که پویا مانده کشیده میشود و دستم روی شانه بهار مینشیند: -منو ببین دستم را که با شتاب از روی شانه اش به پایین پرت میکند به عمق ماجرا و خرابکاری خودم پی میبرم صدای پویا از ابدار خونه بلند می شود: برای شما هم چایی بریزم؟ فقط میخواهم تا بیشتر در ان نیم وجب جا نگهش دارم: آ...آره..دستت درد نکنه بهاربا یک حرکت از جایش بلند میشود...تند تند نفس میکشد و بی وقفه پلک میزند... میخواهد از در خارج بشود که بازویش را سفت میگیرم و صدایم را بی اندازه پایین میبرم: -به خدای احد و واحد اگه در باره من جور دیگه ای فکر کنی... جوری میزنمت که خون بالا بیاریا!! یه لحظه وایسا ببینم چه مرگته فکش را روی هم می سابد: هیچی..چی باید باشه؟هیچیم نیست بازویش را چرخ میدهم و عصبانی میگویم: خوب بود جلوی من خوردت میکرد؟ بد کردم نذاشتم کوتاهی جلوی چشمشو تجربه کنی؟؟ خوب بود داد و هوارهاش خراب میشد روی سرت وبازم دلتو میشکست؟! با بهت و عصبانیت میخندد و می گوید: داری بخاطر هیچی سرم منت میذاری؟؟ این بار واقعا جوش می آورم بازویش را چنگ می گیرم و به گوشه ای پرتش میکنم: -خفه شوبهار...دهنتو ببند و بفهم داری تو اون ذهن مریضت چه فکری میکنی!خودِ احمقت بهتر از هرکسی میدونی که من هیچ حسی به پویا ندارم انگار با این حرفم همه چیز از یادش میرود.. بغض درنگاهش هق هق میزند و در نهایت قطره اشکی بی سرو صدا از گونه ی چپش می چکد: -کی رو گول میزنی؟اصلابه قول تو خودِ نفهمم کی رو گول میزنم؟!...باشه قبول ...تو بهش هیچ حسی نداری و نمیتونی داشته باشی..اون چی؟...اون که دوستت داره...اون که دلش برات رفته...اون که تورو بیشتر از من بی کس و کار میخوادت! نه عصبانی است نه دلگیر..فقط لحنش آنقدر مظلوم شده که دل سنگ را هم به حالش آب میکند...خرابکاری خودم را از یاد میبرم و بغلش میکنم...بهار الان فقط محتاج است به یک اغوش گرم.. اغوشی که بفهمد کسی درکش میکند -حس اون یه طرفه ست...غلط کرده وقتی تو به این خوبی و خانومی جلوی چشماشی نگاهی به من بندازه...غلط کرده دلش برای من بره وقتی دل تو اینجا براش می تپه!تو هرچقدرم بگی..هرچقدرم خودتو عذاب بدی بی فایدست بهار..حسش بی نتیجه ست...چون من نمیتونم به پویا نگاهم رو تغییر بدم - اره..درست مثل حسی که من دارم و بی سرانجامه -داری خودتو دستی دستی تسلیم چیزی میکنی که عاقبتش مشخص نیست بهار... اگه دلت برای کسی لرزیده،جرئت داشته باش،جسارت به خرج بده و بیانش کن! عشق ترس نمیفهمه،عشق احتمال و شاید و باید نمیفهمه .عشق تنها چیزی که میفهمه خودشه! براش بجنگ هرچند اگه بی نتیجه باشه،اگر الان اینکارو نکنی بعدا شرمنده میشی،بعدا به حرفای من می رسی،باور کن شرمندگی در برابر دلت عذابی داره که تا دنیا دنیاست ساکت نمیشه ...برای دلت بجنگ!حست رو بیان کن...تیر تو بزن! گاهی اوقات یک جواب تلخ بهتر از یه انتظار تلخِ که نه آغاز داره نه پایانی...!یک جواب تلخ بهتر از یه جاده ی بی راهه ست که هرچقدر هم ادامه اش بدی انتهاش مشخص نیست... واسه خودت بجنگ،واسه دلت بجنگ! - دارم خودمو از دست میدم،از کجا معلوم اصلا...اصلا.. شاید پویا با تو..با تو خوشبخت تره -بهار چرا انقدر خودتو عذاب میدی وقتی همه زندگی منو میدونی؟تو که خودت تو ورق به ورق دفتر زندگیم بودی و دیدی....تو خودت میدونی من نه تنها پویا بلکه اگرپسر بالاترین مقام این کشور هم بیاد من قبولش نمیکنم - شعار نده..تا کی قبول نمیکنی؟ده سال...دوازده سال..بعدش چی؟ -بعدش همینم که هستم...قرار نیست هیچ چیز عوض بشه...هیچ وقت ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😈 ماساژ جنسی حتی سردترین همسران🥶 را برای شروع یک رابطه جنسی پر شور و تمام عیار آماده میکند❤️‍🔥🔥               @maleke_beheshty
شروع کننده رابطه باشید😻 بعضی وقتا خودتون برید طرف شوهرتون👻 مثلا وقتی سرکاره بهش ی پیامک بفرستید گلم امشب هوس رابطه کردم😈 اون خودش تا آخر راهو میره و خیلی خوش حال تر از بقیه روزا میاد خونه🥰😍 @maleke_beheshty