#عنوان قصه: #عمو_سردار
به نام خدای مهربون. خدای دانا و توانا.
تو یه روستای قشنگ.
وقتی فصل زمستون بود.
هوا سرده سرد بود.
خدای بزرگ
به بابا و مامان خوب
یه پسر مهربون
هدیه داد.
بابا و مامان اسمش رو قاسم گذاشتن.
اونا خیلی پسرشون رو دوست داشتن.
برای همین، به اون تیراندازی و شنا یاد دادن.
بابا و مامان همیشه از خدا تشکر می کردن.
پسرمهربون بزرگ شد.
اون برا خودش یه پا مرد شد.
خیلی خیلی یه عالمه قوی شد.
اول شغلش بنایی بود.
بعد پلیس شد.
پسر مهربون و قوی خیلی شجاع بود.
(شجاع یعنی از کسی نمی ترسید)
اون از آدم بدا نمی ترسید.
هرجا آدم بد می دید دنبالش می کرد.
نمی ذاشت آدم بدا زورگویی بکنن.
آدم بدا ازش می ترسیدن.
بهش می گفتن ژنرال.
آدم خوبا یه عالمه دوسش داشتن.
بهش می گفتن سردار.
بچه ها بهش می گفتن عمو سردار.
عمو سردار قوی و شجاع،
بچه ها رو خیلی دوست داشت.
براشون یه عالمه اسباب بازی می خرید.
باهاشون بازی می کرد.
عمو سردار و دوستاش مواظب بودن
که آدم بدا
به آدم خوبا
نزدیک نشن
تا ادم خوبا راحت زندگی بکنن.
آدم بدا هر کاری می کردن زورشون به عمو سردار نمی رسید.
دیشب همه ی مردم زیر پتوی گرم خوابیده بودن.
همه جا تاریک و ساکت بود.
آدم بدا نقشه کشیدن.
گفتن می ترسیم بریم نزدیک
ژنرال رو
با تفنگ شهید کنیم.
پس با موشک
از دور دورا
خیلی یواشکی
به ماشین عمو سردار و دوستاش
شلیک می کنیم.
بعد خودمون از ترس فرار می کنیم.
ادم بدا نقشه شون رو انجام دادن.
عمو سردار و چنتا از دوستاش شهید شدن،
رفتن پیش امام حسین.
رهبرمون گفت از امام زمان کمک می گیریم.
آدم بدا رو تموم می کنیم.
بقیه ی دوستای عمو سردار
حرف رهبرمون رو شنیدن
و گفتن چشم.
بله بچه های باهوش من! ما بچه ها
به امام زمانمون
به رهبرمون
قول میدیم
مثل عموسردار قوی و شجاع باشیم.
از آدم بدا اصلا نترسیم.