هَمه قول موندن میدن،
امّا همه سر قولشون نمیمونن...
تکیه دادن به آدمی که ناگهان ازت فاصله میگیره،
مثل پَریدن توی دریا
به امید نجات غریقیه که دست و پا زَدنت رو میبینه
وَ کاری برات انجام نمیده...
تو مُمکنه از غرق شدن نجات پیدا کُنی،
اما دیگه هیچ وقت دل به دریا نمیزنی...
میدونی چیه تقصیر خودمه؛ خیلی جدی گرفتم حرفهارو،قولهارو،آدمهارو،حتی دنیا رو!
پادشاهی، شبی در زمستان
در محوطه عمارت خود قدم میزد.
به یکی از نگهبانها رسید.
به او گفت:
سردت نیست؟!
نگهبان گفت: نه، عادت دارم.
پادشاه گفت:
دستور میدهم برایت لباس گرم بیاورند.
شب گذشت و پادشاه
قولش را فراموش کرد.
صبح جنازه نگهبان را دیدند
که روی دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم،
اما وعدهی لباس گرمت
مرا از پای درآورد...
قدردان باشید، قدردان هر ادمی که تو زندگی واسه یک ساعتم که شده از تاریکی نجاتتون داده.
مهارت عجیبی دارم تو فکر کردن به هر چیزی که میتونه وقتایی که خوشحالم، ناراحتم کنه.
انگار مامانم رفته بازار منو نبرده!
انگار دندونمو کشیدن بهم بستنی ندادن!
انگار برف اومده تا زانو ولی مدرسه ها تعطیل نیست!
انگار همه دوستام افتادن کلاسA
من افتادم کلاسB!
انگار همه رفتن اردو جز من!
انگار دوباره زورم به هیچی نمیرسه...