پادشاهی، شبی در زمستان
در محوطه عمارت خود قدم میزد.
به یکی از نگهبانها رسید.
به او گفت:
سردت نیست؟!
نگهبان گفت: نه، عادت دارم.
پادشاه گفت:
دستور میدهم برایت لباس گرم بیاورند.
شب گذشت و پادشاه
قولش را فراموش کرد.
صبح جنازه نگهبان را دیدند
که روی دیوار نوشته بود:
به سرما عادت داشتم،
اما وعدهی لباس گرمت
مرا از پای درآورد...
قدردان باشید، قدردان هر ادمی که تو زندگی واسه یک ساعتم که شده از تاریکی نجاتتون داده.
مهارت عجیبی دارم تو فکر کردن به هر چیزی که میتونه وقتایی که خوشحالم، ناراحتم کنه.
انگار مامانم رفته بازار منو نبرده!
انگار دندونمو کشیدن بهم بستنی ندادن!
انگار برف اومده تا زانو ولی مدرسه ها تعطیل نیست!
انگار همه دوستام افتادن کلاسA
من افتادم کلاسB!
انگار همه رفتن اردو جز من!
انگار دوباره زورم به هیچی نمیرسه...
نمیدانم چرا ، اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی ، گاهی به حال خویش میگریم
فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چونکه قشنگ بود..🤌🏻
شاید یکی احتیاج داره اینو بخونه:
لباست خیلی هم بهت میادو هیکلت عالیه و هیچکس اون جوشی که روی صورتته و بهش وسواس پیدا کردی نمیبینه. خیلی خوشگلی