eitaa logo
#من_منتظرم!
1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
[• 📚•] یاعلی گفت و درو بست.با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد... پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن 62سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد... پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت...جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات...نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن...-سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن. انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت...-به سلامتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟-نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم...-چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديد دنبالم؟ صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد...-حال زينب اصلا خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد!جملات آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي داد...-يعني چقدر حالش بده؟ 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] بغض اسماعيل هم شکست... -تبش از 04پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش قطع اميد کردن... گفتن با اين وضع...دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حالا هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتمتو... مادر علي داشت بالاي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن. مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود. چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي سرش... -زينبم... دخترم...هيچ واکنشي نداشت.-تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند... کار زينبم به امروز و فرداست... دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهايچشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم... سلام که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي ريخت... -علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچوقت ازت چيزي نخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا کامل شفاش ميدي و الا به ولاي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم... زينب، از اولهم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي، چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد... شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...-بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، بالا و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثلمادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.-حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...-مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور بود اومد بالاي سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش داشتم...بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خستهام، کاملا سرد و بي حس شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه شما براي شيش تا آدم کوچيکه... 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سَبَب‌خِلقَتِ‌مَن‌نوکَری‌ا‌َرباب‌اَست...👌❤️ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
⭕️ یه چیزی بگم.... ❌ربطی به موضوع کانال نداره.... 💟اما بهش عمل کنید 😇 💖 آقا هم خوشحال میشن😍
😎
❣ حاج آقا دولابــے :👤👇 هنگامی که به یـاد امـام حسـیڹ(؏) مے افٺید ...🍃🌹 ٺـردیدے نداشٺه باشيد ڪه آن حضرٺ همـ بیاد شماسٺ .... 😌✨ _حـسـیـن♥️ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا وقتی پای در گِل داری نمیتوانی سربازیِ حسین ع را کنی... -دیالوگ مختارنامه ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
👌 🔃 حرف و عملش یکی باشه ! ☑️ به حرفایی که خودش میزنه اول عمل کنه ! 🌿 یاایها الذین آمنو لم تقولون ما لا تفعلون ! ای کسانی که ایمان آوردید چرا چیزی را می گویید که عمل نمیکنید ⁉️ ✨ سوره صف آیه ۲ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
/💜/ 🍃💫 گفتی چه خبر؟ گفتم : جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست. ‌‌ . . . ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
👈 ...😍 🍃آیت الله شوشتری : از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدم : آیا امکان ملاقات حضرت هست یا خیر!؟ فرمودند ؛ بلی به سه شرط 1_ تقوای کامل 2_ عشق فراوان 3_ و مداومت به زیارت آل یس ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
‍‍🔸بدن انسان دارای 96000 کیلومتر رگ خونی است. ‼️در صورتی که این رگهای خونی را باز کنیم،مسافتی به اندازه 2.5 بار دور کره زمین را در برمیگیرد! 🔺آیا در رگهای ما عشق به در جریان است؟! @man_montazeram
| اللَّهُمَّ امْلَا قَلبِـے حُبّاً لَڪَ | خدایا..! قلبم را پر از خودت کن♥️ ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴پیچیدگی های فتنه اکبر و پشت پرده گرانی های این روزها..... ✍سعید درخشان ⏪افزایش عجیب قیمتها در این روزها قطعا هیچ ارتباطی با تحریمها ندارد اما قطعا با مدیریت جماعت غربزده حاکم بر کشور ارتباط دارد... 🔺شکوری راد دبیر حزب غربگرای اتحاد ملت به هنگام ثبت نام برای انتخابات مجلس گفت که شورشهای آبانماه در مناطق جنوب شهر بود و آنجا پایگاه رای اصولگرایان است که آسیب دیده گرانی های اخیر هستند و نگرانی نداریم چون پایگاه رای اصلاح طلبان در مناطق بالاشهر است..... 🔺ربیعی سخنگوی دولت هم گفت که بعد از آشوبهای دیماه دیگر نمیتوان انتخابات را به شیوه سابق برگزار کرد بعد از شوک بنزینی قیمتها در بازار بطرز عجیبی در حال افزایش است و عنقریب صدای خرد شدن استخوانهای اقشار کم درآمد به گوش خواهد رسید . نه نظارتی هست و نه اراده ای برای کنترل بازار .... 🔺معادله فتنه بنزینی تقریبا در حال حل شدن است و مجهولات به معلومات تبدیل شده اند. جماعت غربزده و اصلاح طلبان حاکم بر مدیریت کشور قصد دارند با گرانی های تعمدی در بازار با وارد آوردن فشار اقتصادی به اقشار ضعیف باعث قهر آنها با صندوق های رای شوند تا بدینوسیله بقای نحس خود را در قدرت امتداد دهند.مرفهین و پولدارها و بالاشهر نشین ها این روزها سرخوش از افزایش قیمتها هستند چرا که باعث افزایش ارزش دارایی های آنها شده است . آنها تنها دغدغه رقص و کنسرت و آزادی های جنسی و ....را دارند که اصلاح طلبان هم در زمینه فریب این قشر و مصادره رای آنها استاد هستند.... ⏪خلاصه : آنکه در فتنه کرد، می خواهد در نیز فتنه کند و انتخابات را جور دیگر برگزار کند یا نکند! آنکه فتنه کرد، خانه اش ویران و شکسته باد شیشه اش! آه و نفرین مادران و همسران و دختران شهدا بدرقه راهش! و لعن و نفرین ارواح طیبه شهدا و امام الشهدا نثارش! کانال ... 👇🍃 🆑 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔘 امام صادق، چهار هزار شاگرد داشت ولی برای قیام، هفده یار هم نداشت... و تو ای صاحب الزمان در میان این همه مدعی چقدر تنهایی...💔 کانال ... 👇🍃 🆑 http://eitaa.com/joinchat/1875640339C4f4a70819d
.......گــــــــــاه....♥️ #پروفایل💟 #مذهبی💛 #ما_منتظریم....... ✌️🏻 @man_montazeram
استاد #رائفی_پور : #امام_علی برای اسلام از همه چیز گذشت؛در یکی از جنگها ۹۰ زخم برداشت طوری که در تاریخ آمده ملحفه ای را به مرهم آغشته کردند و علی را در آن پیچیدند؛مولا می فرمایند با این وجود وقتی درب خانه را میزدم و فاطمه در را به رویم میگشود با دیدن فاطمه تمام دردهایم را فراموش میکردم؛این یعنی عشق!جَوون الگوت چه کسانی اند؟ #حضرت_فاطمه @man_montazeram
[• 📚•] پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم. مهمتر از همه ديگه لازم نبود اجاره بديم...همه دوره ام کرده بودن... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم...-چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم. بغضم ترکيد! اين خونه روعلي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه، هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن، يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.کار ميکردم و از بچهها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛ حتی صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر شده بود؛ اما بيشتر از همه براي بچههاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچهها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه 04ساله نشسته بود که بي اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچهها مراقبت ميکرد وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی از دلتنگيها و غصههاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامههاشون رو داده بودن... با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد شده و پدر نداره.-مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببرکارنامهات رو بده پدر زندهات امضا کنه...اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد. تا صبح خوابم نبرد... همهاش به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄
[• 📚•] هر چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه به حالديشبش، نه به حال صبحش...ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست...-ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم گفت زينب بابا! کارنامهات رو امضا کنم؟ يا برايکارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت... مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستمپلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد... علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد. ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،بالاي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد. خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب، مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ @man_montazeram ┄┅┅❁💚❁┅┅┄