._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکنم!
✍ ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
❀
🎧 با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز، بعـد نماز صبح #دعای_عهد بخون...♥️
#علی_فانی
❀[ @man_montazeram ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
▪️ #سلام_امام_زمانم ▪
مـَنمُعتَقـِدَمخِـلقَتِمَـن؏ِـلَتدـٰآشـت!
مَـنزـٰآدهشُـدَمتـٰابِہفَـدآیـَتگَـردَم..!ジ
تعجیل در ظهور مولایمان #صلوات
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@man_montazeram
💫 #امیرالمومنین علی علیه السلام :
هر مجلسی و محفلی که در آن غیبت کردن گرم و پر رونق باشد به همان نسبت، دین و ایمان افراد آن محفل تباه و از دست رفته است.
📚بحارالانوار، ج75، ص259
#حدیث
@man_montazeram
#دعــاۍهــرروزمـاهصـــفر 🌙
🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز #دهمـــرتبه این دعــا را بخواند:
🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ
🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ
🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
@man_montazeram
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌱 #به_وقت_شهدا 🌱
کار هر شبش بود .
با اینکھ از صبح تا شب
کار و درس و فعالیت میکرد ؛
نیمههای شب بلند میشد نماز شب میخواند
یك شب بھ او گفتم :
یکم استراحت کن ، خستهای !
با همون حالت خاص خودش گفت :
تاجر اگر از سرمایهاش خرج کنھ ،
بالاخره ورشکست میشھ . .
باید سود بھ دست بیاره تا زندگیش بچرخھ .
ما هم اگه قرار باشھ نماز شب نخونیم
ورشکست میشیم !
🕊 #شهیدمصطفیچمران
🌷 #شهدا
@man_montazeram
💎🌿💎🌿💎🌿💎
⭕️ #تلنگرانہ ‼
وقتےماحتےتوینمازیکهکمتراز
یکساعت زمانمیخوادسستےمیکنیم😔
خیلیبایدپروباشیمکهتوی
مشکلاتازخداطلبکارباشیموکمکبخوایم
رفیق،هرکاریمیکنینمازتوترک
نکن❌🙃
هرجاییهستیبیخیالنمازاول
وقتتنشو☝️🏻
وقتیکاردرستروداریانجام
میدینهخجالتداره🙂
نهترس،نهبهونه🌱
@man_montazeram
گُـفتَمکِہفِـراقرانَـبینَم؛
دیـدَم،آمَـدبِہسَـرمازآنچِہمیتَرسیـدم...!
-
💌هفت روز تا #اربعین
#دلتنگحرم
@man_montazeram
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿
#شهیدانه
✍اگر انسان ڪارهایش را براۍ رضاے خدا انجام دهد مطمئن باش زندگیش عوض میشود و تازھ معنی زندگۍ ڪردن را مے فهمد .
🕊 #شهیدابراهیمهادی
@man_montazeram
...|🍀✨|...
🎙#پاےمنبر
حاجآقادانشمندمیگفتن
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'😭
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🖤🚶🏾♂ :)
@man_montazeram
-هرگاهامتدادنگاهت
بهحرامنرسیدشهیدی.
#حاجهمت
چقدر این روزا لازمه این جمله میخ بشه گوشه ذهن بچه حزب اللهیا...
@man_montazeram
#من_منتظرم!
-هرگاهامتدادنگاهت بهحرامنرسیدشهیدی. #حاجهمت چقدر این روزا لازمه این جمله میخ بشه گوشه ذهن بچه
زندگے کردنت، طورۍ هست که اگہ بهت گفتن الهے خدا یکے مثل خودت رو بهت بدهـ؛ راحت بتونے بگے آمین؟!
توزندگیت اهم ومهم داشته باش
تاوقتی مادرت کار داره باهات
نذاری بری هیئت :)
مثلا میگم...
#من_منتظرم!
توزندگیت اهم ومهم داشته باش تاوقتی مادرت کار داره باهات نذاری بری هیئت :) مثلا میگم...
به اسم نقد تهمت میزنند، غیبت میکنند، دروغ میگویند، تخریب میکنند، برچسب میزنند، قضاوت میکنند. رذایل اخلاقی را فضایل اخلاقی خود میدانند و به آن تفاخر میکنند و مدعی حزب الهی و انقلابی بودن نیز هستند !
دین داری پیشکش حداقل آدم باش :/
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
میشہلطفاهمہجوابـــبدݩ؟
https://harfeto.timefriend.net/16321650500954
لطفادراینیڪےلینڪناشنـاسجواببدید⬆️
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
❀
🎧 با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز، بعـد نماز صبح #دعای_عهد بخون...♥️
#علی_فانی
❀[ @man_montazeram ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
▪️ #سلام_امام_زمانم ▪️
سلام بر آن خورشیدے ڪه همه
مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند..
و با طلوعش همگان زیر سایه محبّتش
یڪدل و یک نوا مے شوند ..
سلام بر او و بر لحظه هاے طلوعش ..
تعجیل در ظهور مولایمان #صلوات
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@man_montazeram
💫 #امیرالمومنین على عليه السلام:
💎قُلوبُ العِبادِ الطّاهِرَةُ مَواضِعُ نَظَرِ اللّهِ سبحانَهُ، فمَن طَهَّرَ قَلبَهُ نَظَرَ إلَيهِ
🔰دل هاى پاكِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است. پس هر كه دل خويش را پاك گرداند خداوند به آن نظر افكند.
📚 غررالحكم حدیث ۶۷۷۷
#حدیث
@man_montazeram