eitaa logo
#من_منتظرم!
890 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
458 فایل
السَّلامُ‌ عَلَیکَ یٰا‌ أبٰاصالِح‌َ الْمَهْدی برای مهدی «عج» خودت را بساز و مهیا کن، ظهور بسیار نزدیک است.⛅🌻 ادامه فعالیت کانال در مُنیل ان شاءالله برای دریافت لینک منیل به شخصی پیام بدید🌱 @Momtahane110
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️ ▪️ جانم بھ فدايت! تو آرزوے هر مشتاقے که آرزو کند. تعجیل در ظهور مولایمان @man_montazeram
💫 عليه السلام: 🔰 سَبَبُ المَزِيدِ الشُّكرُ سبب زياد شدن نعمت، شكرگزارى است. 📚 غررالحڪم حدیث ۵۵۴۴ @man_montazeram
🌙 🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز این دعــا را بخواند: 🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ 🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ 🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ 🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. @man_montazeram
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 🗯 من می‌خوام؛ از لحظه‌ی ورودم به برزخ ؛ تا وقتی که خدا خدایی می‌کنه؛ توی بهشتِ امام رضا علیه‌السلام، و با ایشون، همراه و هم‌خونه باشم 💫.... ✖️ چکار باید بکنم ؟ @man_montazeram
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️جمله طلایی برای زیارت ائمه‌(ع) 📍شما بفرمائید چکار کنیم براتون؟ @man_montazeram
‏یه چیز بگم غصه از دلتون بره؟ حال دلتون خوب بشه؟ امام زمان تو نامه شون به شیخ مفید فرمودند: سلام ما را به شیعیانمان برسان و بگو ما هیچ موقع یاد شما را فراموش نمی‌کنیم و همواره به یاد شما هستیم. اماممون به یادمونن... نگران نباشید.
#من_منتظرم!
‏یه چیز بگم غصه از دلتون بره؟ حال دلتون خوب بشه؟ امام زمان تو نامه شون به شیخ مفید فرمودند: سلام م
لِلْأَخِ السَّدِیدِ وَ الْوَلِیِّ الرَّشیدِ، الشَّیْخِ الْمُفِیدِ ... أَمَّا بَعْدُ ... ما هم اگر بودیم لابد برایمان نامه می نوشتی ... @man_montazeram
نائب الزیارتون... حرم امامزاده شهرضا علیه السلام گلزار شهدا
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم ... بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه ... از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِ همینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد: _بچه ها من باید فردا برم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید: شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها ژانت سری تکون داد: _به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر ... همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم: _راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد: _دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا لب برچیدم: _خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن متعجب اسکاچ رو کف زدم: _وا پس چرا چیزی نگفتن _کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا ... در اتاق رو باز کردم و وارد شدم: _سلام همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون
توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه نگاهم رو از عکسها گرفتم: _امروز کجا رفته بودید؟! _دربند خیلی خوش گذشت جاتون خالی فردا و پس فردا جایی نمیرم میمونم که از نذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا _امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون داد: باشه میشنوم و من مشغول شدم ...