🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#شهیدانه
بدانیدبرایچہخلقشدهایدوبرایچہزندگیمیکنید☝️🏻
وپایانکارشماکجاست💫
#شهیدمهدیتراباقدامی
#شهدا
@man_montazeram
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#به_وقت_شهدا
🍀 هر وقت میدید دوستانش در حال غیبت هستند، بحث رو عوض میکرد و یا مدام با صدای بلند میگفت صلوات بفرست🖐🏻
#شهیدابراهیمهادی🕊
#شهدا
@man_montazeram
💫✨💫✨💫✨
🌸..→| #تلنگرانہ
بچههامادریکدورهیخاصیازتاریخهستیم؛
هرکدومتونبریددنبالاینکهبفهمید
مأموریتخاصِتوندردورانقبلازظهورچیه؟!
شماالانوسطمعرکهاید!✨
وسطمیدونمینهستید...
بچهها!!!
ازهمیننوجوانیخودتونوبرای
حضرتمهدیارواحنافداهآماده کنید!!
#حاجحسینیکتا
@man_montazeram
204.8K
سلام خسته نباشید
من ۲۰سالمه خاستگار هم دارم اما شرایط ازدواج از نظر مالی برایم محیا نیست چون پدری بالا سرم نیست،...
خودم تا زمانی که تحصیلاتم رو تمام نکنم قصد ازدواج ندارم، اما به شدت هم به محبت احتیاج دارم با پسری در ارتباطم و به هم علاقه داریم...
ما میتونم بدون اجازه پدرم صیغه محرمیت بخونیم تا ارتباطمون حلال بشه؟
پاسخ استاد احقاقی
@man_montazeram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩 #خواستگاری
خواستگاری از #دخترا وسط خیابون😉
🍃از پدر مادرا ودخترا پرسیدم به پ#سری که #حقوق چهار وپنج تومنی میگیره #جواب بله میدید یا نه؟
🍃جواباشون(پدر ومادرا،دخترا) جالبه😊
😔😕 به اسم #جوونا به کام عقده #گوشایی_والدین
🍃به نظر شما درآمد یه #پسر برا #ازدواج باید چقدر باشد؟☺️
@man_montazeram
#دل_گرفتگیهای_بدون_منشا
#باعث_آمرزش_گناهان_میشه❗️🌺
#آیت_الله_فاطمی_نیا
✍گاهي #اوقات ما يك #غصههايي داريم كه #منشأ آن #معلوم_نيست و فرد نميداند كه چه اتفاقي افتاده است كه دلش گرفته است؛ در اين مواقع بايد گفت " ان شاءالله كه #خير است!"
💠🍃گاهي دل گرفتنيهايي است كه هيچ منشأيي ندارد و فرد به سبب آنها #غصه ميخورد، در حديث داريم كه اين غصه خوردن هاي #بدون_منشأ سبب #آمرزش_گناهان ميشود.
@man_montazeram
هدایت شده از #من_منتظرم!
اگر چیزی برای شکرگزاری ندارید؛ نبضتان را چک کنید.ـﮩﮩــ٨ـﮩ۸ــ۸ـﮩـ٨ـﮩـ❤️
@man_montazeram
هدایت شده از #من_منتظرم!
✳️پیدا کردن گمشده✳️
🔵آیت الله بهجت:
🔷برای پیدا کردن شیء گمشده، این دعا خوانده شود، خوب است:
اللّهمَّ، اِنّی اَساَلُکَ یا مُذَکِّرَالخَیرِ و فاعِلَهُ وَالآمِرَ بِهِ اَن تُصَلِّیَ عَلی محمد و آلِ محمد و تُذَکِّرَنی ما اَنسانیِه الشّیطانُ
◾️همچنین این دعا برای به یاد آوردن چیزهایی که فراموش شده، موثر است.
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
ان شاءالله فردا ادامه بحث #امربهمعروفونهیازمنکر رو خواهیم داشت. حتما مطالعه کنید.
سوالی هم داشتید در خدمتم
@Momtahane110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 با ناتوی آسیایی آشنا شوید
🔹۴۰ درصد جمعیت جهان، ۲ قدرت اقتصادی آینده جهان، ۲ عضو شورای امنیت، یکسوم خشکیهای دنیا و ۲۵ درصد تولید ناخالص جهان متعلق به اعضای سازمان شورای همکاریهای شانگهای است.
#قدرتهای_نوظهور
#ایران_ابرقدرت
@man_montazeram
#من_منتظرم!
🎥 با ناتوی آسیایی آشنا شوید 🔹۴۰ درصد جمعیت جهان، ۲ قدرت اقتصادی آینده جهان، ۲ عضو شورای امنیت، یکس
در ناشناس درباره اجلاس شانگهای که آقای رئیسی شرکت میکنن پرسیده بودید، پاسخ ⬆️
استاد دانشمند میگفت:
محاله کسی مبلغ امامزمان باشه
و تــــوی زنـــــدگی لنـــگ بــــمونه!
@man_montazeram
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#40
***
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی
کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت!
بس که غر زد تا فهمید چی شده
_اشکالی نداره از دستش دلخور نشو
اونم نگرانته خیلی زیاد
فقط یکم عجیب ابرازش میکنه!
ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت
لبخندی زد:
میدونم
تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی
با لبخند و برای بار چندم گفتم:
زاویه دید...خیلی مهمه
خب حالا برو تسویه کن و بیا
به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن
بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب
خوبه؟!
لبخندی زد:
استراحت!
من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم
یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟
تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست
_معلومه که میدونم
تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟!
من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق!
_واقعا؟!
_بله واقعا
اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم
_اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم
با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی
به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم
به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده!
نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تاابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد: آفرین
همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره
این هفته سرم خیلی شلوغه
ولی پیگیر هستم نگران نباش
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#40
***
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی
کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت!
بس که غر زد تا فهمید چی شده
_اشکالی نداره از دستش دلخور نشو
اونم نگرانته خیلی زیاد
فقط یکم عجیب ابرازش میکنه!
ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت
لبخندی زد:
میدونم
تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی
با لبخند و برای بار چندم گفتم:
زاویه دید...خیلی مهمه
خب حالا برو تسویه کن و بیا
به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن
بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب
خوبه؟!
لبخندی زد:
استراحت!
من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم
یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟
تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست
_معلومه که میدونم
تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟!
من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق!
_واقعا؟!
_بله واقعا
اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم
_اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم
با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی
به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم
به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده!
نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تاابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد: آفرین
همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره
این هفته سرم خیلی شلوغه
ولی پیگیر هستم نگران نباش
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت: نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
چرا نه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به
سلام مسافر کرب و بلا
چه می کنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم کاظمین بعدم سامرا بعد میریم نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت: ضحی گریه می کنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم: نمیدونی؟
این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه
ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم
این غم فقط مال خودم بود:
خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
مثل هر سال منم و داداشا
رضا احسان و سبحان و حنانه
با داداشش...
میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد
با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم:
اه... ایشونم با شما میان؟
_ زهرمار میزنم تو سرتا!
_ فعلاً که نمیتونی
پس حسابی خوش میگذره
جای ما خالی!
راستی روشنا رو نمی برید؟
_ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه
_ حالا میمونه با زن عمو؟
_ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است
_ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه
گرفته گفت:
فقط ضحامون کمه!
دوباره اشکهای گرم رد اشک های خشک شده رو دنبال کرد و از گونه به گلو رسید
کلافه گفتم:
وقتتو نگیرم حتماً سرتون شلوغه الان دیگه
برو اونجا هم نمیخواد بهم زنگ بزنید فقط رسیدید کربلا...
نتونستم ادامه بدم
سکوت کردم تا بغضم کمرنگ بشه
صدای رضوان هم بغض داشت:
خیلی خب باشه زنگ میزنم اینقدر بی تابی نکن!
بعد از سالها مهر لبم برداشته شد و بی اختیار گفتم:
چطور بیتابی نکنم!
تو که حال منو نمیدونی
دارم دق می کنم توی این غربت
صدای پر از بغضش توی گوشم شکست:
خب مگه مریضی دختر چرا خودتو شکنجه میدی بیا بریم
با درد گفتم: نمیتونم
اصلاً تو آزمایشگاه مرخصی ندارم
تازه واحدای دانشگاه هم هست
_ چی بگم
خدا دلت رو آروم کنه
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط
همین که دلت اونجاست...
بی طاقت کلامش رو قطع کردم:
من که دنبال ثوابش نیستم!
دلم تنگه...
جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود
با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم:
دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا
خداحافظ
اون هم میفهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده
فقط گفت:
به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم
خداحافظت
تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم
بلند بدون خجالت
نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا
دلم فریاد می خواست
گله داشتم
از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمیرسید!
سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم
زیر لب مدام می پرسیدم:
منو نمی بخشی؟
قبولم نمی کنی؟
پس من کجا برم؟
به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟
مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟
پس چی شد؟
چرا نگاهتو ازم گرفتی؟
من بد... من بی وفا... من بی ادب...
ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی!
تو که حر رو هم بخشیدی... آقا!
چرا ولم کردی؟
ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمیشدم:
_...دلتنگی که دست خود آدم نیست
من دلتنگم!
میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟
همه میگن ان شاالله سال بعد
من الان کربلا می خوام همین الان!
نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن
اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم:
چیه دیوونه ندیدید؟
ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد:
حالت خوبه ضحی؟
صادقانه گفتم: نه عزیزم
همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه
منم دلتنگم
داروم هم در دسترس نیست
یه مدت طول میکشه درست بشم
منو ببخش دست خودم نیست
از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم
ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید
پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟
سری تکون داد: حقا که مجنونی
دختر تو داری خودتو از بین میبری!
ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت:
گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه...
لبخندی بهشون زدم:
خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم
ژانت گرفته گفت:
بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون
ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم
پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون
کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت:
آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو!
آهی کشیدم:
چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟
زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست
تمام لذتهای شناخته شده ما در برابر این حال هیچه
هیچ به معنای واقعی کلمه
این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که...
چی بگم...
هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم!
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟
_ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش
تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم
بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه
ژانت هم غر زد: فارسی!
لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام
روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود!
گفتم: تو که به من میگی مامان!
این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار
ابروهاش گره شد:
تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت!
از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت میکرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم!
بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت!
با لبخند گفتم:
نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم
مامانت منتظره بابا
_ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت!
و به چشم هام اشاره کرد
بعد بی هوا گفت:
تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بریخب برو...
کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟
باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟
با خنده گفتم:
_بابا تو ام کشتی ما رو...
رو کردم به کتایون:
تو مگه نمیدونی من برای چی نمیرم؟
_ چرا ولی این طوری که تو اشک میریزی گفتم لابد از کارت برات مهم تره دیگه
گفتم شاید بتونی قیدش رو بزنی مگه چی میشه اگر بری؟
چند ثانیه بی پلک زدن و جنبیدن بهش خیره شدم و بعد زیر لب چند بار سوالش رو تکرار کردم تا مغزم به کار افتاد و تبعاتش رو محاسبه کرد:
اگر برم
تمام واحدهای این ترم رو باید حذف کنم
شغلم توی آزمایشگاه از دست میره
یه هزینه هم باید به هم تیمی هام توی تزم بدم که به جای منم کار کنن
بعدا هم چند تا تست اضافی بدم
هم زمانی و هم مالی خیلی عقب میافتم اصلا همچین پولی ندارم که بدم!
کتایون سر تکون داد:
پس نمی ارزه ولش کن!
با خودم تکرار کردم:
نمی ارزه... نمی ارزه؟
اگر نمی ارزید چرا من اینقدر بی تابم
یعنی غرلمت عشقم رو بپردازم؟
توانش رو ندارم؟
چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟
اگر ادعا میکنم الان مهم ترین چیز برام این سفره پس چرا نفهمیدم هرچیزی رو میشه قربانی این دیدار کرد؟
چرا غرِ منفعت طلبی خودم رو سر حبیبم زدم؟
چرا بی عرضگی و بی تفاوتیم رو جای بی مهریش تعبیر کردم؟
دیو شک به جانم افتاد:
این کار چقدر عاقلانه است؟
یعنی امام حسین راضی به این همه ضرره؟
بالاخره این دوره تموم میشه و برای زیارت مشرف میشی چرا باید تا این حد ضرر کنی؟
می ارزه؟ می ارزه؟
چه سوال بدی! معلومه که می ارزه
معلومه که پیوستن به این دریا بر هر چیزی اولویت داره
معلومه که وجودم مثل تشنه در حال احتضار به این حس و حال نیاز داره
پس چرا تعلل میکنی؟
چرا در گل ماندی؟
صدای کتایون از افکار نامرتبم بیرونم کشید:
_کجایی؟
_ها؟!
_میگم بچسب به درست شیش ماه دیگه همه چیز تموم میشه هرجا خواستی برو
_ شیش ماه دیگه
یه سال دیگه
از کجا معلوم زنده باشم
از کجا معلوم بتونم
کی از فردای خودش و دنیا خبر داره
صدای اذان گوشیم مانع جوابی بود که روی زبون کتایون اومد
طنین صداش سلول سلول بدنم رو مرتعش کرده بود
و دلم رو...
چه تصمیم سختی
سخت بود یا من توانش رو نداشتم؟
بلند شدم و وضو گرفتم و برگشتم اتاق
رو به ژانت گفتم:
شرمنده عزیزم تو که یه هفته است عادت کردی امروز هم تنها نماز بخون
حال من خوش نیست!
یکم تنهایی احتیاج دارم...
هردو بلند شدن و گرفته اتاق رو ترک کردن سجاده کوچکم رو که چفیه یادگاری سفر راهیان نور سال آخر دانشگاهم بود با یک مهر کوچک باز کردم
از شدت دلتنگی اشکهام از قطره به موج تغییر شکل داده بود
...
سلام آخر رو هم دادم
هنوز بیقرار بودم
خدایا من چه کار کنم!؟
وقتی که عقب میافتم مهم نیست ولی پولش چی؟
تو که میدونی
من حتی پول بلیط هم ندارم چه برسه به...
خدایا اگر قرار نبود بتونم برم چرا این امید از دلم گذشت؟
کلافه بودم
فقط شنیدن آرومم می کرد
با همون حال قرآن رو بغل گرفتم و به پیشانی چسبوندم
مقابل صورت گرفتم و بازش کردم
نگاهی به صفحه سمت راست کردم
صفحه 295
سوره کهف آیه 16
آهی کشیدم و اشکهام شدت گرفت:
منم همینو می خوام
می خوام پناه بیارم به کهفت
ناامیدم نکن!
احساس شجاعت می کردم
شجاعت برای بیرون زدن از روتین زندگیم
برای شکستن عادت های زجرآوری که بهشون دچار بودم
برای قیام، برای تغییر...
برای شکستن غروری که حایل من و این سفر مقدس بود
سجاده رو جمع کردم
قرآن رو بوسیدم و توی کتابخونه گذاشتم
گوشی رو برداشتم
چند بار شماره گرفتم و قطع کردم
با خودم گفتم:
مرگ یه بار شیونم یه بار
مدیون دلت نمون
بهش برمیگردونی!
شماره رو گرفتم
جواب داد
خیلی زود:
سلام
نه به اون که خداحافظی نکرده قطع می کنی نه به اون که یه ساعت نگذشته زنگ میزنی!
کمی سکوت کرد:
حالا چرا حرف نمی زنی؟
به سختی به زبان اومدم:
سلام کجایی؟
_خونه چطور؟
_رضوان هرکاری می کنم آروم نمیشم
حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم
آهی کشید:
چی بگم! هیچی نمیتونم بگم!
_ منظورم اینه که دلم میخواد بیام
فوری و برق گرفته گفت:
یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره!
_برای کار همیشه وقت هست
بعدا جبرانش میکنم
فقط
_فقط چی؟
_فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم...
فوری گفت: یعنی مشکلت با پول حل میشه؟
_آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم
می دونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه
البته من قرض می خوام ولی نمی خوام بهش فشار بیاد
راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و...
نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا میزنم!
حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟
اصلا لازم نیست عمو بدونه
رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای
دلم ضعف رفت برای رضای خودم:
آخه نمی خوام بهش فشار بیاد!
_اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو
سکوتم رو که دید پرسید:
بگم بهش؟
لب گزیدم: نمیدونم...
اگه میخوای بگو!
با خنده گفت: پس میگم
کاری نداری؟
راستی نگفتی چقدر لازم داری؟
با ذوق عجیبی گفتم:
بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات
_ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر
آروم لب زدم:
شبت بخیر!
نگاهی به آفتابی که توی اتاق افتاده بود انداختم و خندم گرفت از شب بخیرش!
با خودم تکرار کردم:
همسفر...
یعنی میشه منم بیام؟
نم چشم هام رو با دست گرفتم و از جا بلند شدم
نشستم به حساب و کتاب و عدد نهایی رو براش فرستادم
تا صبح اونجا باید صبر می کردم
یعنی تا شب خودمون
تصمیم گرفتم کمی بخوابم
نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد!
***
با صدای اذان مغرب چشم باز کردم
این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت!
اصلاً چه خوابی میدیدم؟
چیزی یادم نمیومد!
بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم
تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن
با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟
ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟
خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق!
چقدر حواسم پرت بود!
ناراحت از خودم دستش رو گرفتم:
ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود
خواب بودم الانم حالم خوبه
بریم نماز؟
با لبخند گفت:با هم؟
_با هم...
شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد
نه تماسی نه پیامی
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد
ژانت خوابید و باز خبری نشد
توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد!
کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز...
خبری نشد...
توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل میکردم
شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم!
کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته میشد
"شاید زیارت امسال قسمت من نیست!
پس آیه ۱۶ کهف؟!
پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست!
شاید زیادی اصرار می کنم!"
کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست
چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود
تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد!
رضا بود!
هرچه رشته بودم پنبه شد
با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم
چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش
_ سلام و...
متعجب گفتم: با منی؟
با صدای مهربونی که سعی میکرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟
تو دلت میخواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟
چی فکر کردی؟
فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟
چرا بهم نگفتی ضحی؟
واسطه می تراشی؟
از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد:
اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم!
همونطور که از خجالت هم در میاومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم
دلم لک زده بود براشون
برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون!
رضا دوباره مخاطب قرارم داد:
چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟
با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی!
_د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم!
همین الان ازسر کار برگشتم
صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن!
دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم:
خیلی خب ولش کن اونو
رضا... من راضی نیستم به زحمتت
همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی
نگیر!
_میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟
یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟
_ دور از جونت رضا این چه حرفیه!!
_ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست
توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟
_اگه نداشتم هم برات جورش میکردم
زود بفرست معطلم نکن...
_باشه
داداش...
_ جان داداش
_ عاشقتم
سکوتش طولانی شد تا جواب داد:
من بیشتر
به کاظمین و سامرا نمیرسی
سعی کن تا سه شنبه نجف باشی
_ چشم
_ بی بلا
انشالله زائر کربلا
ریز خندیدم: به لطف شما
_به لطف ارباب ما چه کاره ایم!
بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟"
پرسید: دیگه کاری نداری؟
_ نه قربونت برم مواظب خودت باش
_ من قربونت برم
خداحافظ
_خداحافظت
تلفن رو قطع کردم
روی پا بند نبودم
تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم...
یعنی دیگه نمی شد خوابید!
فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود
باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم
باورش سخت بود که طلبیده شدم
که مسافر شدم...
با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم
میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن...
✍ ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
یهو به دلم افتاد چند کلمه صحبت کنیم،
و چه مقدمه ای برای صحبت بهتر از بانو رقیه...
کودکان شامی در کوچه بازی میکردند
رقیه نیز با آنها همراه شد
سهم او از بازی سنگ خوردن بود...
ای بسوزه دل...
خیلی وقته دلتنگیما...
ماها تو زندگی
شدیم شبیه یک بی سیم چی
که خمپاره خورده بغلش
و گوشش فقط سوت میکشه
صدای اونور بی سیم رو نداره...
نماز میخونیم
ولی شیطون همش
در حال بمباران ذهن ماست
حواسمون به همه چی هس
الا اونی که باید باشه
لنگ میزنیم
خیلی هم لنگ میزنیم
و امیدمون به اینکه
که فقط یه موقعی
توی همین روزا
همین حوالیا
یکی پیداشه
یک نگاهی به لنگ زدن ما بندازه
و چه نگاهی بهتر از نگاه رقیه سادات آقا
بی بی جانمون
شبای گدایی داره تموم میشه
ما ها همه گداییم
گدای کرم و لطف اهل بیت
گدایی کنید در این خونه
دست خالی نریدا...
آهای زائر های اربعین
آهای مسافرای بهشت
جامونده هارو یادتون نره ها
به جای اونا هم دعا کنید
قرار برای همدیگه گدایی کنیم
آخه یادمه یه جا خوندم
نوشته بود
عشق دست نیافتنی است...
و وقتی به واژه اربعین کربلا رسیدم
دیدم میتوان به عشق دست یافت
مگه دختر سه سال رو هم میشه زد
کسی دلش میاد
میگن پاهاش آبله زده بود
از شدت جراحت
یکی نبود به غسال بگه
رقیه ی ارباب بیمار نبود...😔
من بدرد روضه نمیخورم
اگه بخوایم روضه بخونیم
باید از خودمون بخونیم
از دلمون
از فاصله ها
آقاجون
صدامونو میشنوی
شکسته ام
سال هاست...
و به امید دیدار تو هر روز نفس میکشم...
اصلا راستشو بخوای
زندگی کردن سخت شده
توی دنیایی که به چادر
مادرم زهرا توهین میشه
و براش ارزش قائل نیستن
توی دنیایی که بوی امام زمان استشمام نمیشه زندگی کردن سخته
خدا وکیلی بعضی وقتا کم میاریم...
خودمون هم می زنیم جاده خاکی
آدمیم دیگه ممکن الخطاست
ولی تهه تهه قلبمون راضی به این یک ممکن الخطا بودنه هم نیست