♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#42
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد: چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟
منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت: میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم
آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون
برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت: نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل
تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان
همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه
نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم: باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟!
لب گزید: نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
...
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه
یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
رضوان با لبخند گفت: ضریح
آروم ازش پرسیدم: تو تونستی زیارت کنی؟!
_آره من دیشب رفتم
ولی امشب انگار شلوغتره
کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت:
رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟
_فرقش توی حس نزدیکیه
دلم میخواست نزدیکتر برم
فوری گفتم: خب حالا که مقدور نیست
اشکالی نداره
همین هم زیارته ژانت
من خودم بعد از ده سال اومدم!
ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد
_آخه چرا؟
کتایون کلافه گفت:
خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره
_یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟
بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره
میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن
رضوان فوری گفت: آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی
_اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو
رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید
و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند
پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم
راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم
چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم
ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید:
یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟
و من تونستم بیام پیشش؟
لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم
برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم
پیداشون کردیم
همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن
بجاش رضوان پرسید: تونستید زیارت کنید؟
ژانت جواب داد:
آره ولی خیلی کوتاه
چه اتفاق عجیبیه زیارت
شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست!
بعد راحت نشست و گفت:
خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست
رضوان توضیح داد:
میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن
حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه
تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه
حالا باز خودت میبینی
نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم: چیه تو فکری؟
سر بلند کرد: هیچی
داشتم فکر میکردم که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن
جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست
لبخندی زدم: چی بگم!
به نظر خودت چی میشه؟
لب برچید: چه بدونم
به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه!
رضوان بجای من جواب داد:
خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن
لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!!
_خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن
ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟
_کدوم افراط؟
اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟
ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید:
یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟
با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟
_تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن
_چقدر جالب!
کتایون فوری گفت:
خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟
پرسیدم:
تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت:
ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم
لبخندی زدم: ممنون که خودت جواب خودتو دادی
این فضا علاقه و نیاز ماست
نیاز روحی ما
اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه
مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟
چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟
هرچیز به جای خودش
رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟!
با شیطنت خندید:
خب حالا تف به ریا!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته
چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم
با هر سطح توان مالی
حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن
این فرش نفیسی که خریداری میشه زیر پای زائر پهن میشه این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن
پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه
مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه
مگه نه؟!
_آره ولی با پوشش
_این که قانونشه
همه جا قانون داره
همه میتونن پوشش رو رعایت کنن
منظور من از منع منع ماهیتی بود که نشه برطرفش کرد
مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان!
همچین شرطی که نداریم
پس همه اگر بخوان، میتونن بیان
رضوان نگاهی به ساعتش انداخت:
تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟
فوری گفتم: آره آره بریم
بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم
همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت:
کاش دوربینمو نمیگرفت
میخواستم عکس بگیرم از اینجا
گفتم: عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن
اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه
سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد
کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید:
تو واقعا تصور میکنید کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟!
نگاهم دوباره برگشت روی ایوان:
مرده کسیه که اثرگذاری نداره
یکم چشم بگردون
این وقت صبح
اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن
آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟!
چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم
دوباره پرسید: چی دیدی؟!
_اثرش رو
بارها و بارها
همین خود تو
کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟
هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟
خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک!
تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟!
تو حرم امیرالمومنین؟
کی تو رو تا اینجا آورده؟
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد: بیخود اوهامتو تو مغز من فرونکن
من با اختیار خودم اومدم
خندیدم:
مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه!
ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه
تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟
بجای جواب دادن به سوالم گفت:
تو گفتی اون پدر شماست
نه پدر من
لبخندی زدم: پدر کائناته
حتی چوب و سنگ و خاک
لقبش ابوترابه چون پدر خاک و حیات خاکیه
تو هم یه خاکی هستی مثل ما
مگه جز اینه؟
_من اگر پدری داشتم باید حضورش رو حس میکردم
_گیرنده های حسی روح با جسم فرق دارن
شاید نبینی و نشنوی و لمسش نکنی
ولی اثرش رو حس میکنی...
تو چجوری اومدی اینجا؟
به واسطه آشنایی با من
من از کجا با تو آشنا شدم؟
تو یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بعید!
چند درصد احتمال داشت من توی نیویورک دقیقا خونه رفیق تو رو اجازه کنم
چند درصد ممکن بود رفیق تو با وجود داشتن دوست پولداری مثل تو عزت نفس به خرج بده و بجای پول قرض گرفتن ازت علی رغم میل باطنیش خونه رو اجاره بده
چند درصد ممکن بود اون روز تو دقیقا ژانت رو بیاری بیمارستان ما و بعد راه بیفتی بیای بانک خون و هیچکسم جلوتو نگیره و بعدم من عدلی همونموقع پاشم بیام اونجا؟
اگر نمونه م اون لحظه تموم نشده بود یا کار آخرم خراب نمیشد و نیاز به تکرار نبود، تمام این هشت ماه پاک میشد و تو الان تو آمریکا توی قصر پدریت زندگیتو میکردی مثل بقیه ی این ۲۵ سال
حتی اون آرزوی پیدا کردن مادرت هم محقق نمیشد!
اصلا من فکر میکنم مادرت رو برات پیدا کرد تا تو فقط تا اینجا بیای و ببینیش
رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
بیخود احساساتیم نکن اینا همش اتفاقه اتفاق
همین...
_چقدر این احتمالات اپسیلونی رو بهم گره میزنی و خودت رو گول میزنی و بعد میگی ندیدم نبود؟!
واقعا همه این اتفاقات سلسله وار پشت هم طبیعیه؟!
من اصراری به پذیرش تو ندارم
فقط دیگه نمیتونی بگی کسی به من چیزی نگفت یا کمکم نکرد
این اتفاق نادر بود
تو رو از آمریکا آورده عراق فقط بخاطر اینکه ببینی و باورش کنی!
اگر نمیخوای ببینی در این مورد مختاری
اما دیگه خودتو به در و دیوار هم نزن و گله نکن!
همونطور زانو بغل کرده پرسید:
یعنی همین دلیل برای باور کردنش کافیه؟!
_دلیل باور کردنش منطقشه
این چیزی که تو داری میبینی محبت پدرانشه که شامل حالت شده
که برای هرکسی یه شکلیه
ولی من که تاحالا این شکلیش رو ندیده بودم!
شاید تلافی اینهمه سال بی مادری بود! نمیدونم شایدم...
صدای اذان توی صحن پیچید و جمله ی بعدی توی دهنم ماسید
چشمهام رو بستم و اولین دعایی که از دلم گذشت رو از خدا خواستم
و بعد دومی و سومی و چهارمی
اینجا جایی بود که تمام دعاها مستقیم به دست خدا میرسید...
رو به رضوان که با ژانت مشغول صحبت درباره معماری گنبد و گلدسته بود پرسیدم:
تو صحن هم جماعت میخونن؟
_آره... یعنی فکر کنم!
***
با حال خوش پیاده روی توی خنکای سحر وارد اتاقمون شدیم و لباس عوض کردیم
توی تختهامون که دراز کشیدیم حنانه گفت:
حاج آقا گفت صبح ساعت ۸ دیگه راه بیفتیم
ژانت با هیجان گفت: آخ جون پیاده روی
و من ساعدم رو عصای سرم کردم و روبه حنانه با لبخند پرسیدم:
حاج آقا صداش میکنی شوهرتو؟
با لبخند خجولی گفت:
خب حاجیه دیگه چی بگم؟
رضوان فوری گفت:
آره بابا این دوتا اونقد پاستوریزه ان که نگو
البته تو روی ماها!
حنانه با شیطنت گفت:
حالا شما بله رو بده عروس خانوم
هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟
و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد
رضوان حرف رو عوض کرد:
راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟
کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت:
ده صبح...
_خب پس باید بعد از ما بری
مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده
میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو
بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن
کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: ساعت حرکتم؟
نمیدونم
_نمیدونی؟
_نه...
یعنی...راستش دو به شک شدم
توی رختخوابم نیم خیز شدم:
بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟
مامانت منتظره
چشمهاش گرد شد: یه دقیقه منو نزن!
منظورم شک سفر به ایران نیست
دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش
برای رفتن با این پرواز دو به شکم!
رضوان با لبخند گفت:
آها
منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟!
سری تکون داد: نمیدونم
یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه
ژانت هست ضحی هست شماها هستید
تا اینجاش که خوش گذشته
شاید حیف باشه از دستش بدم
چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد:
چیه؟
تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست
یه سفره
اونم با دوستان
من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم
نمیدونم گفتم شاید
رضوان فوری گفت:
خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم
خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره!
فوری گفتم:
چی چی رو خوش میگذره فوری!
این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره
وگرنه خیلی ام سفر سختیه
پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار
بدون اسکان لوکس و مجهز
برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی
برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی!
فوری و حق به جانب جواب داد:
تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم
بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود
رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت:
چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه
پس نمیری دیگه درسته؟!
کتایون دستی به صورتش کشید:
نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر
چمدونمو چکار کنم؟
رضوان فوری راهکار داد:
چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره
تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش
کتایون فوری گفت: نه من به کسی زحمت نمیدم!
ژانت بالاخره زبانش باز شد: کتی واقعا میخوای بیای؟
_تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟
لبخندش شکفت: معلومه که دوست دارم بیای!
رو به رضوان گفت:
خب اگر بخوام بیام؛
من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید
میخوام مثل بقیه باشم
برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه!
پرسیدم: سختت نیست؟
با افتخار گفت:
هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام
تازه این چادرا که همه دوخت دارن!
نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم!
فقط گفتم: باشه
لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب
نگاهی به ساعتش انداخت: ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی!
رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت:
آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟
_وا چه مشکلی
_منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا...
گفتم: نه برنامه ای نیست
اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی
سری تکون داد: خوبه
فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم!
رضوان پرسید: برای چی میخوای پول؟
_برای کرایه و خرید و...
من و ژانت الان فقط دلار داریم
من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم
ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم
رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان
نمیرسیم
خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن
دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد
رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت:
دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها!
✍ادامه دارد. . .
@man_montazeram
♡|••فعالیت کانال رو با تقدیم سلامی به پیشگاه حضرت ولی عصر تمام میکنیم |🖤|
🍁السلامعلیکیااباصالحالمهدی'عجلالله تعالیفرجه' 🍁
در خاطٖرم روانه شد و شبــ🌙 بخیر گفت
گفتم که در نبود تو شبها بخیر نیست
یا صاحب الزمــ🕰ــان عجل الله فی فرجک 🤲🏻🥀
🔳 #شبتون_بخیر
🔳 #نمازشب_یادمون_نره
🔳 #وضویادمون_نره
دعا برای همدیگه یادمون نره
حلالمون کنید اگه وقتتون رو هدر دادیم
°🦋
•
.
↺متن دعای عهد↯❦.•
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
╔═.🍃.════♥️══╗
@man_montazeram
╚═♥️═════.🍃.═╝
▪️ #سلام_امام_زمانم ▪
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
تعجیل در ظهور مولایمان #صلوات
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@man_montazeram
💫 #پیامبـــــراڪرم (ص ) مےفـــــرمایند :
صـــــبور سه نشانه دارد :
اول آن استـــ ڪه سستے نمےڪند ؛
دوم آن ڪه افسرده و دلتنگـــ نمےشود ؛
سوم آن ڪه از پروردگار خود شڪوه نمےڪند ؛
زیــــــــــرا ...
اگر سستے ڪند ، حق را ضایع ڪرده ؛
و اگر افسرده و دلتنگـــ باشد شڪر نمےگذارد ؛
و اگر از پروردگارش شڪوه ڪند او را
معصیتـــ ڪرده استـــ ...
📚عللالشرایع،ج۲،ص۴۹۸
#حدیث
@man_montazeram
#دعــاۍهــرروزمـاهصـــفر 🌙
🔰در مفاتــیح الجـــنان آمده است ڪه اگر ڪسی خواهد ڪه محفوظ ماند از بــلاهای نازله در این مــــاه در هر روز #دهمـــرتبه این دعــا را بخواند:
🔹يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ
🔹ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ
🔹يَا لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
🔹وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ.
@man_montazeram
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شهیدانه 🌷
فرازی از وصیتنامه
شهید مدافعحرم #مجید_سلمانیان
اگر میخواهید نذری کنید، فقط گناه نکنید؛ مثلا نذر کنید یک روز گناه نمیکنم هدیه به آقاصاحبالزمان از طرف خودم. یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقاامام زمان انجام میدهید که یکی از مجربترین کارها برای آقاست. یا اگر میخواهید برای اموات کاری انجام دهید، به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقاامام زمان(عج) نذر کنید.
#شهیدمجیدسلمانیان
#شهدا
@man_montazeram
🍀🍀🍀🍀🍀
هرکاریمیتونیبکنکہگناهنکنی
وقتاییکہموقعیتِگناهپیشمیاد
دقیقاقافلہڪربلاۍحُسینزمان
روبروتویہدرهعمیقخطرناڪ
پشتِسرت !
اگہبہگناهبلہبگی❝
بہهَلمَنمعینِمهدۍفاطمہ
نہگفتی !💔
ــــــــــــــــ
منسرمگرمِگناهاستسرمدادبزن
سینہاتسختتنگاستفریادبزن🥀
@man_montazeram
یہبَندھخَدآیۍمِیگفـت:ꜜ
خُدآیـآمآروبِبـخش...
ڪِہوآسِہانجـٰآمڪآرِخُـوب... ♥️
یٰآجآرزَدیـم!...
یآجآزَدیـم!...🍁
حَـواِسمـونبآشھبَرآۍرِضآۍ
خـودِشڪآرڪُنـیم . . 🖐🏻!
#عاقلشیم
@man_montazeram
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#پاےمنبر
تنــهایـے یعنـی،
ڪسـینباشـد
از رنـجهایت برایـش بگویـی،
ےاشـادیهایت را
بـه او ابــراز ڪنـی.
#خـدا گاهــے
عمــداً انسـان را تنــها مـیگذارد
تا با "خـودش" مـناجـات ڪنیـم:)!
#استـادپناهیـان
@man_montazeram
روزمحشرنشودمضطرب وسرگردان
هر دلی بود پریشان اباعبدالله
پنج روز تا #اربعین
#دلتنگحرم
@man_montazeram
یکی از دوستانم دیروز عصر فوت شدن...
براشون ختم قرآن گذاشتیم،
جزء 12 تا 16 مونده
اگر کسی تمایل داشت بخونه بهم پیام بده
@Momtahane110
یه حدیث داریم از پیامبر(ص)
که در شب معراجدر بهشت
فرشتههایی رودیدن
که گاهی مشغول ساخت ساختمانن و
گاهی از کار می ایستن.
علت اون رو از جبرییل پرسیدن
فرمودکه:
مواد این بناها #ذکر های امت هست. هروقت ذکر بگویند موادی حاصل میشود و ملائکه مشغول میشوند وقتی از ذکر باز می مانند این ها نیز از عمل باز می مانند
#من_منتظرم!
فرمودکه: مواد این بناها #ذکر های امت هست. هروقت ذکر بگویند موادی حاصل میشود و ملائکه مشغول میشوند و
حکایت بعضیامون ،
حکایت کسیه که
مشغول تعمیر خونه دنیاشه
اما از خونه اخرتش غافل شده!!!
چقد وقت میذاریم،
حرص میخوریم،
و تو تب و تابیم؛
که بالاخره دنیامونو به یجایی
برسونیمش...
اخرشم میبینی نه،
نشد اونی که میخواستی:)!
استان پناهیان میفرماد که:
اصن این #دنیا
راحتی بهش نیومده
تو هم دنبالش نباش!!!
چرا دنبال چیزی میگردی که آفریده نشده؟
به والله آفریده نشده!
چیزی که نیس رو چجوری میخوای پیدا کنی؟
الان یه نفرو بیار
به من نشون بده
بگو این دیگه راحته راحته،
هیچی تو زندگی کم نداره،
از دنیام دیگ هیچی نمیخواد،
صفر تا صد نیازاش تکمیله،