وقتی بیدار شد، هیچکس آنجا نبود.
به اطرافش نگاه کرد، آما هیچ انسانی را ندید.
اول کمی وحشت کرد.
بلند شد و چند قدم راه رفت، اما بازهم انسانی ندید.
وقتی جلوتر رفت، برای چند لحظه خشکش زد؛ منظرهی روبهرویش واقعا باورنکردنی و فوقالعاده بود، او نمیتوانست زیبایی آنجا را در غالب کلمات بیان کند، آن حجم از زیبایی و بینظیر بودن در کلمات جا نمیشد.
همهجا، به معنی واقعی کلمه، سبز و قرمز بود. همهجا گیاهان مختلف روییده بودند: پتوسها، چمنها و سبزهها، گلهای روز وحشی قرمز-گلهای مورد علاقهاش-، حتی گیاهانی که ماریای گیاهشناس اسم آنان را نمیدانست!
گربهای کوچک و طلایی، پیش او آمد.
با چشمان براقش او را نگاه کرد و دمش را تکان میداد.
آرام گربه را بلند کرد، او را در آغوش گرفت و نوازش کرد.
بلند بلند میخندید، آیا داشت خواب میدید؟
بله، بله، بله این قطعا یک رؤیا بود، رؤیای همیشگیاش: سرسبزی کل زمین بدون وجود هیچ انسانی.
البته او تنها نبود، او تمام گربهها، تمام کرمهای شبتاب، تمام کفشدوزکها، تمام حیوانات و گیاهان و گلها و جانوران را در کنار خودش داشت و امیدوار بود که این رؤیا، تا ابد ادامه پیدا کند.
وایب رنگ سبز روشن، گیاه پتوس که دور مقبرههای یه قبرستون سرسبز پیچیده، رزهای قرمز و و یه دختر شلخته و باحال با موهای فرفری میدی.
حس میکنم خیلی پرانرژی و البته غیر اجتماعی هستی، ولی هیچوقت احساس تنهایی نمیکنی چون همیشه خودت و رؤیاهات رو داری.
با آرزوی سبزی برای تو، ماریای سرسبز.
برای ماریای سبز.
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
امروز، کاری که دوست داری رو انجام بده، شاید فردا دیگه فرصتی نباشه.
آلستار موردعلاقهت رو بپوش، روی چمنها دراز بکش و بزار وقتی سبزی چمنها رو لمس میکنی، باد ملایمی که میاد مثل زندگی توی رگهات جاری بشه.
برای گربههای کوچولوی توی خیابون شیر بخر و از زیباییشون لذت ببر.
اگه توی اتوبوس یه نفر اخماش توی همه، بهش یه لبخند گنده بزن.
حتی میتونی یه آلوچهی ترش واسه خودت بخری و آروم آروم مزه مزهش کنی و فقط به طعمش فکر کنی.
آهنگ مورد علاقتو بزار و بلند بلند باهاش بخون.(اگه بهت گفتن دیوونه توجه نکن.)
برو زیر نور آفتاب، همراه با یه آهنگ بیکلام رنگارو روی بوم قروقاطی کن و درحالی که صورت و دستات رنگی شدن، بلند بخند.
یا میتونی زیر نور آفتاب بشینی، یه ماگ از نوشیدنی که دوست داری بگیری دستت و توی دنیای کتابت غرق بشی و خطبهخطشو با قلبت لمس کنی.
لای کتابت یه گل کوچیک بزار تا وقتی بعدا بازش کردی، توی خاطرات اون روزت غرق بشی.
میدونی چی میخوام بگم؟
میخوام بگم انقدر سخت نگیر، به روز زندگی کن و به هیچی جز اتفاقای خوب فکر نکن.
خیلی مواظب خودت باش، باشه؟
تقدیم به سارای عزیز.
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
باد، با لطافت و نرمی توصیف ناپذیری پوستم را نوازش میکند.
مانند ماهیای که دقایقی طولانیست که به خود آب ندیده و حالا بالاخره خودش را به آب رسانده، هوا را با نفسهایی عمیق، میبلعم.
کولهپشتی آبیآسمانیام را کنار سنگی میگذارم و خودم روی چمن های سبز و زندگیبخش، دراز میکشم.
به پنبههای سفید آسمان خیره میشوم؛ همیشه تصور میکنم که ابرها مانند پشمکهای شیرین شهربازی، که هنگامی که از شدت خنده دل درد میگرفتم میخوردم، شیرین و سفید و نرم هستند.
نور خورشید میتابد و همهچیز را درخشان میکند، و من در آن لحظه فقط حس میکنم که زندگی جریان دارد و این زیباترین چیزی است که به ذهنم خطور میکند.
به نظرم شبیه اسمتی، شیرین و شاد.
به نظرم درک بالایی داری و خیلی قوی هستی.
تقدیم به عسل شاداب.
@asal_talkh
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
پِیات میآیم، اما رفتهای.
و من میدانم که دیگر نخواهم توانست ککومکهایت را، که مثل صُوَرِ فلکی روی پوست سفید تو جا خوش کردهاند، یا موهایت که مثل آفتاب به زندگیام روشنایی میبخشید، و یا چشمانت... چشمانت که به رنگ چمنهای زندگی بخش بودند، را ببینم.
تو شکل یک کتاب بودی، شاید هم یک بوم نقاشی.
خط بهخطت به من آرامش میداد و رنگ اجزای صورتت، سفیدی پوستت، طلایی موهایت، سبزی چشمانت، تکتک آنها به زندگی تیرهام رنگ میبخشیدند.
اما حالا که تو رفتهای، رنگهای روشن زندگیام، دارند به رنگهایی کدر و محو تبدیل میشوند و من نمیدانم چگونه بدون تو دوباره به زندگی خاکستریام رنگ ببخشم؟
وایب طبیعت رو میدی، انگار گریههات شبیه بارونن، خندههات مثل آفتاب.
مثل طبیعت جاری و پر از انرژی مثبتی.
تقدیم به خانم متناقضنما.
@paradoxical_ir
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
از خواب بیدار میشود و به خورشید لبخند میزند.
بعد لباس خوابش را با لباس سفید و لیمویی پفپفیاش عوض میکند.
به مرغها صبحبخیر میگوید و تخممرغها را در سبد میگذارد.
چای را دم میکند و میرود سراغ درست کردن شیرینیها.
امروز دوشنبه است، پس یعنی روز کوکی با تکّههای شکلات است؛ او واقعا عاشق طعم شکلات است که توی دهان آب میشود.
شیرینیها را در فر میگذارد و بعد برای چیدن آلبالوها به باغ میرود.
همانطور که آلبالوها را از روی درخت میچیند، چندتایی از آنها را میخورد... شیرین، نرم و آبدار هستند و طعمشان او را یاد غروبهای سرخ خورشید میندازند.
بعد، به خانه بر میگردد و با مادرش روبرو میشود که میز صبحانه را چیده و کوکیها را هم روی میز گذاشته.
او را میبوسد و با هم صبحانه میخورند.
بعد، او کتابش را برمیدارد و به جنگل میرود.
در تمام مدتی که توی جنگل است، لبخندش از روی لبش پاک نمیشود.
نور آفتاب صفحات کتابش را زیبا میکند و کفشدوزک روی دامنش قدم میزند.
او همیشه خیلی تابستان را دوست داشته و دارد.
وقتی نزدیک غروب میشود، به خودش میآید و میبیند ساعتهاست دارد کتاب میخواند!
آدماده میشود که به خانه برگردد و در راه فکر میکند که مگر برای شاد بودن، چه چیزی جز آفتاب، لمس صفحات کتاب، نوازش شدن توسط باد، طعم شیرین آلبالوها، لازم است؟
برای ناریکای روشن.
@Narikam
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
او، به معنای واقعی کلمه در نقاشیاش غرق میشد.
در تکتک رنگهایی که روی پالت بودند، رقص آرام و موزون قلموهای کوچک و بزرگ روی بوم، یا رنگهای روحافزا که باهم ترکیب میشدند.
سکوتی که هنگام نقاشی کشیدن پیشه میکرد را دوست داشت، در آن لحظات چیزهایی میشنید که اوقات دیکر نمی توانست بشنود: صدا پرندگان، میومیوهای گربهی کوچولویش، صدای برگها...
و او، در تمام این لحظات، فقط آرامش را لمس میکرد.
نمی دانست نقاشی کردن دقیقا به او چه حسی میدهد، چون آن حس خیلی خیلی توصیقناپذیر بود؛ شاید حس پرواز بود و شاید سقوط، شاید پرواز بود و شاید در قفس بودن، شاید روشنایی بود و شاید تاریکی، شاید نفس کشیدن بود و شاید هم غرق شدن...
خب، تو وایب یه نقاش با یه تیشرت سفید با طرح مینیمالِ روش رو میدی که موهات مشکیه و میتونه ساعتها روی نقاشیش کار کنه.
و اینکه مامانمی. 😭😂
تقدیم به مامان سولاین.
@i_love_book
از طرف مانا.
@manabook
#به_قلم_خودم☁️
هدایت شده از , Paradox ,
از ما که گذشت
ماهم با همین روشای غلط و افتضاح بزرگ شدیم
ولی کاش روزی برسه که یه نظام اموزشی درست بتونه به بچه ها یه چیزی یاد بده
نه اینکه صرفا فقط ۷ ساعت یا ۸ ساعت بچه ها رو یه جا زندانی کنن
تا عمرشون سپری شه