🍃راز زندگی
ما از هم میترسیم؛ چون زنده نیستیم. مردهها ترسناکاند. ما از کودکی تا بزرگی، از مردهها میترسیم.
ما از هم میترسیم؛ چون عاشق نیستیم. آدمهایی که عاشق نیستند، هر جرم و جنایتی از آنها بر میآید. ما از کودکی تا بزرگی، از مجرمها میترسیم.
زندگی به عشق بند است. وقتی که عاشق نباشیم، مردههای جنایتکاریم. میبینی چه قدر ترسناکیم!
ما حتّی از خودمان هم میترسیم. برای همین هم از خلوتکردن با خویش فرار میکنیم. تا کمی به خودمان میآییم، وحشت همۀ وجودمان را میگیرد. خدا نکند کسی بخواهد خودمان را نشانمان بدهد. دماری از روزگارش در میآوریم که راه خانهاش را گم کند.
ما هزار نقاب میزنیم بر صورتمان تا هر کدام که افتاد، باز هم نقابی باشد که نگذارد خودمان را ببینیم.
چه قدر بی تو نفس کشیدن، ترسناک است. برای فرار از این ترس در چه دامهایی که گرفتار نشدیم!
آقا! باقی این ترس را بر ما ببخش و با عشقت ما را زنده کن.
شبت بخیر راز زندگی!🌴🍁🌴
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی 🌴💎🌴
هدایت شده از منگنهچی
چقدر آخر این ماه سخت و سنگین است
تمام آسمان و زمین بی قرار و غمگین است
بزرگتر ز غم مجتبی(ع) و داغ رضا(ع)
فراق فاطمه با خاتم النبیین(ص) است
▪️ رحلت شهادتگونه پیامبر اکرم (ص) و شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد ▪️
🔗 #منگنهچی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
┅⊰༻🔳༺⊱┅
دل مادرها آب میشود برای فرزندی که بیصدا محبت میکند.
...و تو خیلی زود، لالاییهای شبانهی مادرت را با برادرت حسین تقسیم کردی!
"اِنَّ فی الجَنّه نَهرُُ مِن لَبَن
لِعَلِیّ ِِِ و حُسین و حَسن"
تو حتی گریهکنانت را با حسین تقسیم کردی!
یک برادر، چقدر میتواند مهربان باشد که در لحظهی پرکشیدن، بگوید: برای من گریه نکن حسین جانم ... لا یَوم کَیَومِکَ یا اباعَبدالله.
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#شهادت_امام_حسن_مجتبی -علیه السلام-
#گروه_فرهنگی_تبار
✍ #قدوسیزاده
🔗 #منگنهچی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@mangenechi
╚══.🔳▪️༺.═╝
هدایت شده از منگنهچی
🔸 باسمه تعالی 🔸
🌷⚜ کاش دیر نباشه ⚜🌷
همیشه از دست تذکرها و توبیخهای بابا کلافه بودم.
مدام برای اسراف نکردن و خیرخواه بودن و منظم بودن و ... بهم تذکر میداد و از حرفای تکراری خستهم میکرد! 😣
تا اینکه روز خوشی فرارسید؛
روزی که قرار بود برای مصاحبهی کاری به یه شرکت بزرگ میرفتم.
با خودم گفتم اگه قبول بشم، این خونهی کسلکننده و پُر از توبیخ رو ترک میکنم. 🙂
🔸🔹🔸
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم صدام کرد، بهم پول داد و با لبخند گفت:
فرزندم!
مُرَتب و منظم باش؛
همیشه خیرخواه دیگران باش
مثبتاندیش باش؛
با توکل به خدا، خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرغر کردم که توی بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویاییم رفتم،
به در شرکت رسیدم،
باتعجب دیدم هیچ نگهبان وتشریفاتی در کار نیست، فقط چند تابلوی راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ چون بارها و بارها تکرار کرده بود و دیگه حرفاش توی ذهنم حک شده بود. بیاختیار خم شدم و آشغالا رو جمع کردم و ریختم تو سطل زباله.
اومدم توی راهرو، دیدم دستگیرهی در کمی از جاش دراومده، یاد پند پدرم افتادم که میگفت: خیرخواه باش؛
دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آب سرریز شده و داره میاد توی راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ جلو رفتم و شیر آب رو هم بستم.
پلهها رو که بالا میرفتم، دیدم با اینکه هوا روشنه، چراغها هم روشنان، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، برای همین اونارو هم خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همون کار اومدن ومنتظرن نوبتشون برسه.
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن! 😰
عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه بعد بیرون مییومد! 😳
با خودم گفتم:
اینا با این دَک و پُزشون رد شدن، مگه ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً !!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!😞
باز صدای پدر توی گوشم پیچید که:
مثبتاندیش باش!
نشستم و منتظر نوبتم شدم.
توی این فکرها بودم که اسمم رو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم سه نفر نشستهن و به من نگاه میکنن.
یکیشون گفت:
کِی میخوای کارت رو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم داره مسخرهم میکنه 🙄
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که به خدا توکل کن و خودت رو باور داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ان شاء الله بعد از همین مصاحبه آمادهام.
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!! ☺️
با تعجب گفتم: هنوز که سوالی نپرسیدین؟! 😳
گفت: با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. 😊
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از لحظهی ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی. 👌😃
توی اون لحظه، همه چیز از ذهنم پاک شد: کار، مصاحبه، شغل و ...
هیچ چیز جز صورت پدرم رو ندیدم.
کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آیندهنگری. 😭
🔸🔹🔸
در ورای نصایح و توبیخهای پدرانه، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید.
*اما شاید دیگر او کنارت نباشد...*
😭😭😭
#پدر_قهرمان_زندگی
✍ #طهورا_فاکر
🔗 #منگنهچی
http://eitaa.com/joinchat/1637810190C4e7588d495
هدایت شده از نذرسردارقاسمِ قاصم
ازش پرسیدم:
آقا رو چقدر دوست داری؟
گفت:
خیلییی
گفتم:
چرا؟
گفت:
آخه اقا نائب امام زمان هستند، علم و تقوا و شجاعت و.. شون بالاست و...
گفتم:
چون میدونم مشکل پزشکی نیست، میپرسم :
چرا فقط دو بچه داری؟ آقا ک میگن بچه بیارید، چرا گوش نمیدی؟
اثبات دوست داشتن، هزینه کردن نمیخواد؟
گفت:
میدونی چیه؟ ویار بدی دارم بعدش هم شب بیداری برا بچه داری اذیت میشم بعدم....
فعالیتهای اجتماعی م کم میشه
گفتم:
شهدا و جانبازان گفتند
امام خمینی، نائب امام زمان رو دوست داریم و رفتند جبهه،
دست شون قطع میشد
پاشون قطع میشد
چشم از دست میدادن
حتی برخی شون قطع نخاع و 30 سال روی تخت بودن
اونها اذیت نمیشدند؟
یک سال تحمل کردن شما سخت تره یا 30 سال روی تخت بودن؟
سکوت کرد سرش رو انداخت پایین
گفت:
شرمنده م از ادعای دوست داشتن بدون اثبات...
#اسماعیلی (سما)
@drme90
بشمار تا بی نهایت.pdf
6.05M
کتابچه بشمار تا بینهایت
به قلم: نظیفه سادات مؤذن (باران)
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#رحلت_رسول_اکرم -صلی الله علیه و آله-
🔗 #منگنهچی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@mangenechi
╚══.🔳▪️༺.═╝
بشمار تا بی نهایت.pdf
6.05M
کتابچه بشمار تا بینهایت
به قلم: نظیفه سادات مؤذن (باران)
┅⊰༻🔳༺⊱┅
#رحلت_رسول_اکرم -صلی الله علیه و آله-
🔗 #منگنهچی
╔═.▪️🔳༺.══╗
@mangenechi
╚══.🔳▪️༺.═╝
هدایت شده از گنجینه
واژهی «لبیک» پر و بالی بلند دارد. با شنیدنش، دل با حجابی سفید به شهری دور وسط میدان امتحان ابراهیم و ساره میرود.
اما امام مجتبی -علیه السلام- لبیک را مختص به حج و احرام نمیدانستند.
هرگاه آیهای میفرمود: یا ایها الذین آمنوا...
امام خاضعانه عرض میکردند:
لبیک اللهم لبیک
خداوندا گوش به فرمان توام
#پست_متنی
#بال_لبیک
#فضائل
#امام_حسن_علیهالسلام
@ganjinehasar
از همسرت عصبانی شده ای ؛ می خواهی صدایت را بلند کنی ؛
می گویی حیف که بچه دارد نگاه می کند ...
به پدر و مادر خودت و همسرت احترام می گذاری ؛
می گویی بگذار بچه ببیند ، یاد بگیرد...
دلت می خواهد به یکی فحش بدهی ؛
از بچه حیا می کنی . می ترسی حرف بد یاد بگیرد و یک جا توی جمع آبرویت را ببرد...
مواظب رفتارت هستی که روی بچه تأثیر بد نگذارد .
خیلی کارها را دلت می خواهد اما انجام نمی دهی ؛ فقط به خاطر بچه ...
خیلی کارها را که حال و حوصله اش را نداری ؛ انجام می دهی ؛ فقط به خاطر بچه ...
هنوز نگرفته ای قصّه چیست ؟
بچه این وسط کاره ای نیست .
قرار است تو خودت خوب باشی .
قرار است تو بدی هایت را کنار بگذاری و عادت های زشتت را تغییر بدهی ...
بچه یک بهانه است ؛
خدا خوب بودن خودت را می خواهد ...
این بچه برای خوب شدن، خیلی فرصت دارد و اصلا به اندازه ی تو بدی ندارد که تو دلت برای او بسوزد ...
این تویی که وقتت دارد تمام می شود اما هنوز ...
خدا دلش برای تو سوخته ...
✅ آیت الله حائری شیرازی: خداوند به وسیله فرزند، پدر و مادر را هم تربیت می کند.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
عمرے اسیر هجر و غم بے قرارےام
بارانےام ڪہ بر سر راه تو جارےام
عمرم بہ سر رسید بیا عشق فاطمہ
از حد گذشتہ مدت چشم انتظارےام
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
صبح متبرّکی که با نام تو آغاز شده،
صبحی است پر از نسیم بهشت
و لبریز از امیدهای دلانگیز و روحبخش 😊
به تو سلام میکنم
و روزم را مثل بهشت، خوشبو میکنم. 😊
سلام مولای من ✋
•••❈❂🌿🌼🌿❂❈•••
#صبحی_که_با_سلام_تو_آغاز_می_شود
#السلام_علیک_یا_بقیّة_اللّه
#صبح_بخیر
╔═.🌼🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌼🌿.═╝
کرونا که گرفتم، حس بویاییام دقیقاً به صفر رسید! خودِ خودِ صفر!
این همه سال از خدا عمر گرفته بودم و با همین بینی و با همین حس بویایی زندگی کرده بودم، ولی هیچ حواسم به بودن این نعمت نبود!
وقتی با هیجان و حرص و ولع نشستم که «نون، پنیر، سبزی» بخورم و دیدم هیچ فرقی بین ریحان و تره و نعنا نیست، و همهشان دقیقاً طعم «آب» دارند، فهمیدم چیزی که از دست دادهام، چقدر مهم بود و در زندگیام چقدر اثر داشت!
بدجوری رفتم توی فکر:
چندتا از این نعمتهای فراموششده توی زندگیام هست؟ 🤔
سلامتی، خانواده، امنیت، سطر به سطر دانشهایی که دارم و میشد که نداشته باشم، ذره ذره تواناییهایی که دارم و میشد که نداشته باشم، تک تک حواسم، تک تک لحظهها و نفسهایم، ...
خدایا شکرت! 🤲
┅═🔹🌟🔹═┅
امام حسن -علیه السلام-
تُجهَلُ النِّعَمُ ما أقامَت، فإذا وَلَّت عُرِفَ
نعمتها تا هستند، ناشناختهاند و همین که رفتند [قدرشان] شناخته مىشود.
بحار الأنوار، ج ۷۸، ص ۱۱۵
┅═🔹🌟🔹═┅
#در_محضر_روایت
#سبک_زندگی
#عکسنوشته
#گروه_فرهنگی_تبار
✍ #فهیمه_نجابت
🔗 #منگنهچی
╭┅═ 🌟🔹═┅──╮
@mangenechi
╰──┅═🔹🌟 ═┅╯
عمر بهتر است یا ثروت؟
عمر یعنی گذر ثانیههای زندگی.
تیک، تاک! تیک، تاک!
عقربهای که جلو میرود، دیگر به عقب بازنمیگردد.
#ثروت اما...
اگر از دست برود، با تلاش و کوشش باز برمیگردد.
با عمر میتوان درهم و دینار بدست آورد؛ اما با طلا و نقره نمیتوان عمر خرید!
تا به حال فکر کردهای که این عمر گرانمایه را در چه راهی صرف میکنی؟
┅═🔹🌟🔹═┅
رسول اکرم -صلی الله علیه و آله-
کُن عَلی عُمرِکَ اَشَحُّ مِنکَ عَلی دِرهَمِکَ وَ دینارِک
بر #عمر خویش بخیلتر باش تا بر درهم و دینار خود
الامالی طوسی، ص۵۲۷
┅═🔹🌟🔹═┅
#در_محضر_روایت
#سبک_زندگی
#عکسنوشته #پروفایل
#گروه_فرهنگی_تبار
✍ #قدسیپور
🔗 #منگنهچی
╭┅═ 🌟🔹═┅──╮
@mangenechi
╰──┅═🔹🌟 ═┅╯
اهل خانهی امام، شیفتهی مردشان بودند. بس که امام مهربان بود؛ هم دل بود؛ احترام اهل خانه را نگه میداشت و ظاهرش را آراسته میکرد. لباسش اگرچه ساده، اما شکیل بود.
فرموده بودند: زنان بنی اسرائیل از عفت و پاکدامنی دست برداشتند. این هیچ سببی نداشت جز اینکه شوهرانشان خود را نمیآراستند.
(بحار الانوار،ج ۱۰۰،ص ۲۴۹)
📚 امام رئوف، ص ۳۹
┅⊰༻༺⊱┅
#گزیده_کتاب
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═══.༺.══╗
@mangenechi
╚════.༺.═╝
آرام آرام زمزمه میکردند قرآن را. گاهی سکوت میکردند و دیگر نمیخواندند.
دقیقهها، ساعتها در فکر فرو میرفتند. علت را پرسیدند. فرمودند: اگر بخواهم، در کمتر از سه روز قرآن را ختم میکنم، ولی تدبر در قرآن مانع آن است.
(بحار الانوار، ج ۴۹، ص ۲)
📚 امام رئوف، ص ۲۳
┅⊰༻༺⊱┅
#گزیده_کتاب
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═══.༺.══╗
@mangenechi
╚════.༺.═╝
▪️کوچ▪️
رفتي و گفتي: بر من بگرييد كه ديگر به ميان شما بر نخواهم گشت.
براي وداع به حرم پيامبر خدا (ص) رفتي. بيرون ميآمدي و برمیگشتي و به صداي بلند میگريستی.
مدينهی جدّت را وداع كردي و با كاروان اندوه به سوي مرو رهسپار شدي. در حالي كه جواد كوچكت، معصومهی مهربانت و تمام خاندانت را از ديدار دوباره نااميد كرده بودي.
مركبت آرام آرام قدم برمیداشت و مدينه به پاي هر قدمش قطره اشكي میچكاند. كوچ ناخواستهی تو از شهري كه بیحضور خورشيد رويت، رنگ و بوي زمستان میگرفت، در ميان ضجّههاي دردمندانهی شيعياني كه به بدرقهی مولاي خويش آمده بودند، عجيب بوي غربت گرفته بود!
علي بن موسي (ع) پس از پانزده سال حكومت بر دل و جان اهل مدينه، بار سفر بسته بود. میرفت و از بازنگشتن ميگفت و مدينه در التهاب اين سفر بیبازگشت، بر پاهاي كوچك جواد الائمه بوسه میزد و اشكهاي بدرقهی او را بر جگر مینشاند.
مأمون در دارالحكومهی خود نشسته بود و به خيال خود، چون عنكبوت دام میتنيد براي شكار رئوف اهل بيت (ع). غافل از اینكه دارد دور خودش پيله میتند. اين خاندان به هيچ دام و دانهاي گرفتارشدني نيستند و آن كه در اين ميان در تنگناي پيلهی خود از نفس میافتد، مأمون است و خلافت عبّاسيان است و بس.
عاقبت آن صيّاد دلها آمد. آمد و هرگز صيد هيچ كس نشد. از مدينه تا مرو دلها دسته دسته به ملكوت ارادتش بار يافتند. نيشابوريان چندين هزار قلم، بر چندين هزار كاغذ نشاندند تا پيام توحيد و ولايت را به نام حديث سلسلهالذهب بر برگي از تاريخ به يادگار بگذارند كه: «كلمه لا إله إلّا الله حصني، فمن دخل حصني، أمن من عذابي» و اين توحيد شرط دارد: «بشرطها و شروطها و أنا من شروطها».
امّا نيرنگستان مأمون را ياراي به بند كشيدن ثامنالحجج نبود. نه ولايتعهدي امام براي مأمون ثمري آفريد، نه نماز عيدي كه به عهدهی حضرت نهاد، نه مناظرههاي علمي و نه هيچ خدعهی ديگر.
و مأمون به آخر خط رسيد. بايد نور خدا را خاموش میكرد تا حكومت شب پا برجا بماند و خفّاشان آسوده زندگي كنند. ایّام حزن اهل بيت بود و پايان صفر. مأمون امام را فراخوانده بود و اباصلت نگران منتظر بازگشت مولايش ايستاده، غم عالم را به دوش میكشيد. امام پيش از رفتن جزء به جزء وقايعي را كه پيش رو بود، برايش برشمرده و آتشي در دل اباصلت افروخته بود.
فرزند خاندان مظلوميّت، به خانه آمد، با دردي كه زهر در بدن مباركش نشانده بود. جوادش از مدينه تا مرو به يك آن رسيده و از درهاي بسته گذشته بود. امام در آغوش هجرانكشيدهی محمّد بن علي (ع)، پنج سال دوري را به يك لحظه ديدار سپرد و به ملكوت پيوست.
ياغريب الغربا! فرسنگها از سرزمين و خاندان خود دور شدي و به سرزمين ما قدم نهادي. آمدي تا در اين غربت تلخ، آشناي دل ما شوي و مرهم تنهايي شيعه. حرمت پناه آوارگيهاي ماست. صحن و سرايت، نمايندهی ملكوت است در سرزمين ما. ما گمشدههاي ناسوت، هرگاه دلمان هواي وطن ميكند، سرميگذاريم به جاده و بيابان و از دارالشّفاي تو سر درميآوريم. پناهمان بده آقا! ما در اين برهوت وحشتزاي دنيا جز سايهسار لطف شما پناهي نداريم.
┅⊰༻༺⊱┅
#شهادت_امام_رضا -علیه السلام-
✍ #نظیفه_سادات_مؤذّن
🔗 #منگنهچی
╔═══.༺.══╗
@mangenechi
╚════.༺.═╝
هدایت شده از گلچین نکته های ناب
گنهکار نوشت:
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید
#ذبیح_الله_احمدی
.
گلدسـته نوشت:
در آفـتاب حشــر که از آن گریز نیست
ما را بس است سـایه گلدسته های تو
#غلامرضا_سازگار
.
جوان نوشت:
یک جوان حاجتش این بود:که زن میخواهم
رفت...تا اینکه شبی پیش تو بابا برگشت
#حمیدرضا_برقعي
.
شاه نوشت:
صبح محشر هر کسی دنبال یاری می دود
یار ما باشد اگر شاه خراسان بهتر است
#علی_اکبر_لطیفیان
.
ضامن نوشت:
ضامن آهوی صحرا شدنت جای خودش
اینکه در روز جزا ضامن مایی عشق است
#مهدی_نظری
.
دلتنگ نوشت:
خوب یا بد، هرچه باشد، عیبِ دلتنگی ست این
من به هرکس میرود مشهد، حسادت میکنم
#لاادری
.
بی پناه نوشت:
زائری بارانی ام آقا به دادم میرسی؟
بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم میرسی؟
#رضا_نیکوکار
.
امـید نوشت:
نیاز بر کـه بیارم تو حاجــتی تو نـیازی
امــید بر کـه ببنـدم تو آرزو تو امــیدی
#غلامرضا_سازگار
.
مرگ نوشت:
تو خودت خواسته ای داروندارم باشی
لحظه مــرگ بیایی و کــنارم باشی
#مجید_تال
بدهکار نوشت:
ﻣﻦ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺗﻮﺍﻡ ، ﺑﺎﺯ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻄﻠﺒﯽ؟
ﺷﺮﻁ ﺁﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺗﺮ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﮐﻨﯽ!
#ﺣﺴﯿﻦ_ﺷﯿﺮﺯﺍﺩﻩ
باب الرضا نوشت:
این بلا تکلیفی اش ارثیه کرب و بلاست
یک طرف باب الرضا و یک طرف باب الجواد
#حسين_صيامي
.
عفو نوشت:
صـدها هـزار نامه ی آلوده از گـناه
با یک نــگه عــفو تو تطهیر میشود
#غلامرضا_سازگار
.
آهو نوشت:🌴🍁🌴
سوال می کند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است
#حميدرضا_برقعي
.
پابوس نوشت:🌴🏴🌴
بهتر از اين؟ كه كسی لحظه ي پابوسی تو
نفس آخر خود را بكِشد پا نشود
#محمد_رسولی
کربلا نوشت:
من هوای تو را به سر دارم تو هوای دلِ مرا داری
یکی از اهل کربلا می گفت :خوش به حالت امام رضا داری
#جواد_پرچمی
.
فقیر نوشت:
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای تو ام نیست هیچ دست آویز
#حافظ🌴🏴🌴
.
دلخسته نوشت:
به خراسان ببری یا نبری حرفی نیست
تو نگیر از منِ دلخسته "رضا گفتن" را
#لاادری🌴🍁🌴
.
طعمه نوشت:
آخر به عشق اینکه خودت ضامنم شوی
یک شب به عمد طعمه صیاد میشوم
#علی_طلوعی🌴🏴🌴
┅⊰༻༺⊱┅
تو ناله زدی در وسط حجره و زهرا
بالای سرت نوحهسرا بود رضا جان! 😭
#شهادت_مولا_علی_بن_موسی_الرضا -علیه السلام- #تسلیت باد!
🔗 #منگنهچی
╔═══.༺.══╗
@mangenechi
╚════.༺.═╝