خیلی آدم [خب اینارو تعریف کنم که چی ای] هستم و نود درصد پرحرفی هام اینجوری خورده میشه و منو یه آدم کم حرف میکنه.
کاش یکی میومد میزد تو دهنم که انقدر با مزهمزه کردن حرف و رفتار خودم و آدما و موقعیت های مختلف و شدن و نشدن ها خودمو عذاب ندم.
جدا خواب معضل گندهای هست تو زندگیم جوری که بابتش خیلی چیزا ازدست دادم ولی امروز خوابیدن تو نمازخونه که بابتش یک ساعته کلاسموهم از دست دادم یجوری بهشتی بود که هیچوقت یادم نمیره، البته اگه صحبتایی که بعدش تو حالت گیج و منگ با بقیه داشتمو فاکتوربگیرم.
این روزها دارم همه اجتماعات و مجموعهها و آدمهایی که باهاشون ارتباط گرفتم چون صرفا میخواستم"ارتباط گرفته باشم" رو ترک میکنم و خرسندم از این کمتر شدن بارفکری و استرس مغزم که داره جونمو میخوره و همچین انتظارات و وظایف روی دوشم.
والا، چه معنی داره آدم هرگوشش یه جا ریخته باشه؟