این روزها همگی برایم یادآور صحنه هاییست که درپشت پلک قاب شدند.
و من هنوزهستم، اون پشتمشتا، قایمکی، دور از چشم خودم و خودت و بقیه، یهگوشه نشستم و بالبخند بدرقهت میکنم.
میزان هیجان درونیم خیلی نامیزونه یه لحظه زیرصفر یه لحظه بالای صد. پر از دوگانگی شخصیتی شدم و نمیدونم کدومش واقعا منم.
اینکه انگاری متعلق به هیچجا نیستم خیلی عذابه. فک کن هیچ جایی برای _خودت بودن_ نداشته باشی.
شاید دیگه دلم برات تنگ نشهها، ولی تا ابد برای گلهای نرگست، چشمات، نوشتههات و آن روزهای بارانی دلتنگ میمونم.
من از کلی آدم مختلف ساخته شدم.
مثلا الان یکی از آدمهای درونم که خیلی هیجانطلب و احساسیه داره یه تصمیم میگیره که مطمئنم اون آدمی که منطقی و محتاط و درونگراست مجبوره با حال زار عملیش کنه و قراره ازش کلی فحش بخورم بابت تصمیماتم.
منِمن
یه امشبم غصه بخوریم، ازشنبه دیگه فقط درس درس درس.
عه شنبه شد ولی هنوز داریم غصه میخوریم که.
تازه جز غصه، حرفامونم میخوریم.