این روزها عملا در دورترین نقطه ممکن قرار دارم و تمام فرصت هامو از دست دادم ولی از همیشه مطمئنترم، نمیدونم منشاء این امید واهی از کجاست ولی جدا از وجودش ممنونم.
[شد شد، نشدم نهایتا چنگ میندازیم به صورتمون لعن و نفرین میکنیم]
دلم میخواد برم کنجخودم و با هیچکسم میل سخنم نباشه ولی وقتی اینجام تا یکی دو دیقه میگذره دلم میخواد تمام اسرار زندگیم رو از بدو تولد براش شرح بدم.
نگاهش که به نگام خورد هیچی نپرسید فقط گره دستشو تو دستم سفت کرد و خدا میدونه که این کارش از صدتا _خوبی؟_ گرمتر بود.