دلم میخواد برم کنجخودم و با هیچکسم میل سخنم نباشه ولی وقتی اینجام تا یکی دو دیقه میگذره دلم میخواد تمام اسرار زندگیم رو از بدو تولد براش شرح بدم.
نگاهش که به نگام خورد هیچی نپرسید فقط گره دستشو تو دستم سفت کرد و خدا میدونه که این کارش از صدتا _خوبی؟_ گرمتر بود.