#آخرین_منجی
📝 تبار موعود
تا این که صدای اذان از گلدسته مساجد هلیله شنیده، و هم زمان درب سالن کنفرانس گشوده شد و میهمانان برای بر پایی نماز و صرف ناهار به میهمانسرای مخصوصی که بر روی
آب های خلیج احداث شده بود، دعوت شدند.
♻️ این ضیافت به رسم پذیرایی ،قدیم با ظروف و لباس سنتی، در محیط باز و سرسبز و مجلل و زیبا برپا شد، تا میهمانان بدانند که مردمان این سرزمین، میهمان دوست و از صدها سال پیش با نظم و ترتیب خاصی از میهمانان خود پذیرایی می کنند.
♻️ والتر که چشمانی درشت، چون عقاب و لب هایی کلفت داشت، به هنگام صرف ناهار قیافه ای مغرور و با وقار به خود گرفت و لام تا کام با کسی حرف نزد او برای ناهار؛ میگو و بیف استروگانوف و دسر سالاد انتخاب کرد و بدون رودربایستی و بی آنکه کسی به او تعارف کند، بشقابش را پر از غذا کرد و پس از صرف آن، بار دیگر به سراغ غذا رفت.
♻️ در این هنگام، لقمه در گلویش دوید. نگران از لابلای جمعیت به دنبال آب می گشت. نام سانگ که از این فرصت به دست آمده خوشحال به نظر می رسید، به سرعت ظرف غذایش را روی میز گذاشت و به والتر نزدیک شد و لیوان نوشابه خود را تقدیم او کرد. والتر، بی آنکه تشکر کند، لیوان نوشابه را از نام سانگ گرفت و نوشید.
♻️ در این لحظه، والتر که گویی احساس عجیبی به وی دست داده باشد، نفس عمیقی کشید و در چهره نام سانگ دقیق شد. نام سانگ در حالی که لباس مخصوص و از مد افتاده ای را پوشیده بود، سیگاری را لای انگشتانش گذاشت و آن را روشن کرد و پکی عمیق به آن زد و دود آن را در گلویش نگه داشت و سیگاری به والتر تعارف کرد.
♻️ والتر، بدون اینکه به چهره نام سانگ نگاه کند، نخ سیگاری برداشت و روی لبش گذاشت. دست در جیب خود برد تا شاید فندک یا کبريتی پيدا کند ولی ناامید دست از جیب بیرون آورد و نگاهی به نام سانگ انداخت و با زبان انگلیسی توأم با لهجه روسی گفت:
ادامه دارد...
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
✍️ رمان#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
💠 از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
💠 حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
💠 ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
ادامه دارد...
#امام_زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
#دلنوشته_مهدوی
مهدی جان!
دلم تنگ است ...
قحطی زدهام.هلاک یک دیدار ... عطشناک
یک لبخند ... بیقرار یک صوت دل انگیز ...🌱
نمیشود کیل مرا پرکنی از رزق دیدارت ؟
نمیشود این جان خسته را با پایان این انتظارِ
طولانی، آرام کنی؟ نمیشود این چشمان به راه
مانده را به جمال زهراییات روشن کنی ؟ ...
تو آن عزیزترین عزیزِ مصر وجودی و من آن
فقیرترین و بینواترین مشتاقِ منتظر ...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
33.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آرزوی بزرگ
1⃣قسمت چهارم
🌸🍃هدیه به کودکان عزیز
#امام_زمان
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«من اومدم بگم فقط که...»
#حاج_مهدی_رسولی
#جمعه_های_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━