eitaa logo
معرفت مهدوی
689 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
3 فایل
به امید روزی که همه پیامهای دنیا یکی شود: «مهدی آمد» شروع: 99/9/18 لینک ناشناسمون( سخنی، انتقاد یا پیشنهادی دارید بفرمائید) https://6w9.ir/Harf_9491682 https://eitaa.com/joinchat/973733973Cb5a6fd2b5a
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋حفاظت از سردار ما کمی سخت بود، چون سردار راحت می گرفت. 🦋حواسش آن قدری که به بیت المال بود به خودش نبود. 🦋مراسم بزرگداشتی برای فوت پدرشان گرفته بودند. برای آماده سازی فضا از سربازها کمک گرفته شد. 🦋حاج قاسم وقتی وارد شد و این صحنه را دید، مخالفت کرد؛ گفته بود سربازها مرخص شوند. اما محافظت از او نمی گذاشت تا حرفش را قبول کنند. 🦋وقتی دید امرش پذیرفته نشد، با تک تک سربازها روبوسی کرد، عذرخواهی کرد، محبت کرد و موقع پذیرایی به مسؤلشان گفت: اول غذای این دوستان سرباز را بدهید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔺چرا حاج قاسم این طور بود؟ ✨چون مسلمان واقعی بود. 🔺 چرا این همه بیت المال را مراقبت می‌کرد؟ ✨ چون مسلمان واقعی بود. 🔺چرا به اطرافیانش، روحی و جسمی بها می‌داد؟ ✨ چون مسلمان واقعی بود. 🔺 هزار چرا هم که بپرسید یک جواب دارد. 🔺 باید چراها را از کسانی بپرسید که ماست اسلام دارند و عمل شیطان! ✅ جوان اگر می‌خواهد بداند حق کجاست، منش شهدا را ببیند. ✅ نیازی نیست به خاطر اشتباهات دیگران قید دین را بزند! ✅ حق، مردان خویش را نشان داده است. 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
📝 میلاد موعود ✨انتظار به سر آمد✨ ♻️نسیم ملایم و دلپذیر می وزید. شهریاری عینک خود را بر روی چشمانش قرار داد و نگاهی به مطالب لپ تاپ خود انداخت و ادامه داد: ♻️تاریکی شب اندام سنگین خود را از روی شهر سامرا برداشت و اشعه طلائی خورشید پانزدهمین روز شعبان، همچون تیری سرخ گون، سینه افق را شکافت. صبحی دل انگیز فرا رسيد. صبحی که با همه صبح ها تفاوت داشت. صدای مؤذن از گلدسته های مساجد طنین انداز شد؛ الله اكبر. الله اكبر اشهد ان لا اله الا الله.... ♻️در این هنگام، در یکی از خانه های شهر سامرا مولودی مقدس پای به دنیا گذارد و با مؤذن هم صدا شد؛ الله اكبر، الله أكبر . اشهد ان لا اله الا الله... و هم زمان، برق شعف دیدگان نرجس، جلوه آفتاب سامرا را دو چندان کرد. ♻️در این هنگام، امام حسن عسکری علیه السلام نماز را به پایان برد و به سجده شکر افتاد. سپس خطاب به حکیمه خاتون فرمود: عمه جان! پسرم را برایم بیاور! ♻️حکیمه خاتون، به حجره ی نرجس رفت. در آنجا چشمش به نرجس افتاد. با خوشحالی زیاد به سمت او رفت و گفت: سلام! پدر و مادرم به فدای تو! سرورم فرمودند تا فرزندشان را به محضرشان ببرم اجازه می فرمائید؟ ♻️نرجس که در بستر زایمان نشسته و لباسهای زرد پوشیده و سرش را با پارچه ای بـسته بود با حالتی خجالت زده، گفت: حجت خدا در گهواره است. عمه جان! مرا ببخشید که این گونه در مقابل شما نشسته ام. راحت باش دخترم! ♻️حکیمه خاتون نگاهی عمیق به گهواره ای که در کنار نرجس قرار داشت و روی آن پارچه ای سبز رنگ کشیده شده بود، انداخت. با احتیاط به طرف گهواره رفت و پارچه را کنار زد. در این هنگام، چشمش به ولی خدا افتاد که بر پشت خوابیده و دستان مبارکش را از قنداقه بیرون آورده بود که بر روی دست راستش نوشته شده بود؛ جاء الحق و ذهق الباطل إن الباطل كان زهوقاً؛ حق فرا رسید و باطل مضمحل و نابود شد و اصولاً باطل نابود شدنی است. ♻️شهریاری، نگاهی مهربان به میهمانان افکند و با لحنی نفوذ پذیر ادامه داد: ♻️حجت خدا با دیدن حکیمه خاتون، چشمانش را گشود و شروع به خندیدن کرد. حکیمه خاتون آن حضرت را به سینه چسباند و برروی دستانش گرفت و بوسه ای به او زد. ♻️ در این اثناء، بوی خوشی که تا به حال استشمام نکرده بود به مشامش رسید. او ناخودآگاه رنه با حالت شعف و مسرت انگیزی، فریاد برآورد: ♻️الله اکبر! چه بوی خوشی... من تا به حال چنین بوی خوشی را استشمام نکرده ام... ♻️ آنگاه، حکیمه خاتون، حجت خدا را در پارچه ای گذاشت و به محضر امام حسن عسکری علیه السلام برد. ♻️امام فرزند گرانقدر خود را از حکیمه گرفت و دو کف دستش را گشود و فرزند را در میان آن قرار داد و دو پای او را بر سینه خود نهاد. ♻️ سپس زبانش را در دهان او گذاشت. حجت خدا در حالی که لبخند شیرینی بر روی لبانش نقش بسته بود، چشمانش را باز کرد. امام حسن عسكرى علیه السلام، بعد زبانش را به دهان و سپس به گوششان گذاشت. ادامه دارد.... 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
‌ـ🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‌ـ🍂🍃🍂﷽ ‌ـ🍃 🍂 از امام صادق علیه السلام در تفسير آیه شريفه «وذلك دينُ القَيِّمَة؛ اين است دین استوار و راستین» روایت شده است که فرمود: 🍃مراد دین قائم صلوات الله علیه و حکومت آن حضرت است. 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای ‌من 🌱ما منتظریم از سفر، برگردی یک‌روز شبیه رهگذر برگردی... 🌱با کاسه‌ی آب و مجمری از اسپند ما آمده ایم پشت در، برگردی... 🌱وقتش نرسیده است ای مرد ظهور با سیصدوسیزده نفر، برگردی؟ 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
العجل قرار دل بی‌قرارم... من که غیر از شما کسی رو 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
دِل، «بی‌تو» هرچقدر بگیرد بهانه نیست! اِی‌مقصدِ تمام‌ِدعا‌های‌ما بیا...💔 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
💠خوش تیپ💠 باشگاه کشتی بودیم که یکی از بچه‌ها به ابراهیم گفت: «ابرام جـون! تیپ و هیکـلت خیلی جالـب شده. توی راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می‌زدند». بعد ادامه داد: «شلوار و پیرهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملاً معلومه ورزشکاری!» ابراهیم خیلی ناراحت شد. رفت توی فکر. اصلا توقع چنین چیزی را نداشت. جلسه بعد که ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت؛ پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی هم کیسه پلاستیکی دست گرفته بود. تیپش به هر آدمی می‌خورد غیر از کشتی‌گیر. بچه‌ها می‌گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه میایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباس هائیه که می پوشی؟!» ابراهیم به این حرف ها اهمیت نمی داد و به بچه ها توصیه می کرد: «ورزش اگه برای خدا باشه، عبادته؛ به هر نیت دیگه‌ای باشه، فقط ضرره». 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادت ‌نرود... حسین ‌را هم‌ روزی همان‌ کسانی تنھاگذاشتند که ‌نامه ی فدایت ‌شوم نوشته ‌بودند.. کوفی نباشیم یک حسین ‌‌غایب ‌داریم هر روز‌ می گوییم اَللّٰھُمَ‌عَجِّل‌ْلِوَلیِّڪَ‌الفَرَج ولی هزار هشتصد سال هست‌ آقامون ‌غایب ‌است! 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه نگو که میری... آخه هنوز جوونی... برا خودت دعا کن مادر دو اذونی 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
✍️ رمان 💠عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد. 💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد. 💠دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید. 💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد. 💠پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند. 💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ بود و جای سالم به تنش نمانده بود. 💠فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد. 💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به التماس می‌کردم تا کند. 💠دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های شهر را به هم ریخت. 💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود. 💠خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت... ادامه دارد 🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꧁꯭꯭꯭꯭꯭꯭🌸🍃꯭꯭꯭꯭꯭꧁꯭꯭ با معرفت مهدوی به جمع زمینه سازان ظهور بپیوندید ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━ @marefatmahdavi313 ━━━⊰❀🌷❀⊱━━━