eitaa logo
مَرقومه
140 دنبال‌کننده
103 عکس
13 ویدیو
4 فایل
|روز نامه « باران صبح روی ورق‌های دفتری.. » ‌ مُراودات: https://daigo.ir/secret/655313215 |ریحانه شناوری
مشاهده در ایتا
دانلود
مَرقومه
*
«هودج شترها را پایین بیاورید. همین‌جا خیمه‌ها را برپا می‌کنیم.» نگاهم را از لب‌های او می‌گیرم و به اطراف می‌چرخانم. از همه‌سو تا کرانه خاک است و خاک. خاک‌های تفتیده‌ی برهوت. کودکی با عبای کوچک عربی پیش می‌آید. موی مجعد او زیر نور آفتاب برهنه‌ی ظهر می‌درخشد. مقابل مَرد ستبرشانه‌ای که چندی پیش فرو آمدن از بهائم را خواسته بود، می‌رسد. از خردسالی‌ام تا کنون همواره دوست می‌داشتم که به این دلیرمرد نزدیک‌تر شوم، قرینِ او باشم و از او رزم و جنگاوری بیاموزم.. مرد با دیدن کودک زانو می‌زند؛ لبخند نیز. «اینجا که فرو آمده‌ایم، نامش چیست عمو؟» گویی ستاره‌ای دنباله‌دار در آسمان چشم‌های مرد -که همچون نیمه‌شبی صاف و بی‌ابر است- عبور می‌کند. ستاره‌ای چون نشانه‌ای از بغض. دستی بر موی شبق‌گونه‌ی کودک -که تا روی شانه‌اش می‌رسد- می‌کشد و با صدایی غبارآلود می‌گوید: «اینجا کربلاست عموجان. بیابانِ کربلا..» مشغول آب دادن به مَرکب‌ها شده‌ام. این را عباس‌بن‌علی از من خواست؛ هنگامی که از او طلب کردم کاری نیز به من بسپارند. با خود عهد کرده‌ام از او منش و مرامش را بیاموزم و این سفر فرصتی‌ست که نباید از کف بدهم. هرگز از او لحنی آمرانه نشنیدم و هرگز ندیدم گوشه‌ای آسوده باشد و دیگران درحال انجام کار.. همچنان که به چهارپایان می‌رسم، نگاهم به گوشه‌ای کنار خیمه‌ها می‌افتد. یکی از زنانِ حرم که بی‌گمان زینب‌بنت‌علی است، چون مرکز دایره است که زنان و دختران حول او می‌گردند.. طرف‌دیگر، حسین‌بن‌علی سرگرم صحبت با دوستان خویش است. قاسم‌بن‌حسن، برادرزاده‌ی نوجوان او نیز در جمع مردان ایستاده -که تاکنون او را بیشتر شبیه به مردان دیده‌ام تا نوجوانانِ خام و بازی‌طلب. آب، فراوان داریم. هم تمامی اهالی کاروان را کفایت می‌کند و هم مرکب‌ها را. لبخند روی لبان علیِ اکبر مرا یاد روزهای خوش مدینه می‌اندازد. روزهایی که حسین‌بن‌علی فرزند خوش‌سیما و خوش‌بالای خود را همراه خود به مسجد و مجالس حدیث می‌آورد. کودکان کاروان، بیابان را زمین بازی خوبی یافته‌اند. جَون‌بن‌حویّ را می‌بینم که دائماً چندقدمی حسین‌بن‌علی به امری از امور مولای خویش مشغول است؛ و اگر او را کاری نباشد، نگاهش در سیمای حسین مغروق است. عباس‌بن‌علی را می‌بینم که از بازی با کودکان فراغت می‌یابد. پس آرام و باوقار سوی اسب خویش می‌رود‌. دستی به گردن آفتاب‌خورده‌ی او می‌کشد. یک‌طرف مشک آبی آویزان است و طرف دیگر، شمشیری در غلاف. این‌جا همه در نهایت آرامشند. مگر عمق چشمان حسین و عباس و بانو زینب که تشویشی نهفته دارد.. - ریحانه شناوری
چقدر این روضه‌های کودکانه صبر می‌خواهد علی‌اصغر چرا بابا برایت قبر می‌خواهد..؟
ألا ای محرّمیان! کربلا در غزه جاری‌ست..
این روزها شیطان تمام قوای خود را یک‌جا جمع کرده‌است. همه‌ی توان خودش را به‌کار گرفته و تمام حیله‌هایش را روی دایره ریخته‌است. نوچه‌ها و ابلیسک‌ها را به صف کرده و شرح وظایف می‌دهد‌. این‌روزها که می‌گویم، منظورم همین روزهای مانده به ظهور است. همین روزهای سخت ابتلاء. همین روزهای در هم پیچیده‌ی پرتلاطم. همین روزهایی که آسمان میل خروش و زمین میل قیام دارد. این روزهایی که حالا مرهمی به نام "محرم" دارد. هرشب در مسیر رسیدن به هیئت می‌توان شیاطین را دید که در رقص و پایکوبی‌اند. چنان می‌نمایانند که انگار همه‌چیز همین است و واقعیت چیزی جز این بساط نیست. اما کافی‌ست به هیئت برسی؛ می‌بینی که تمام عالم زیر همین بیرق و کتیبه نشسته‌اند. در هیئت همه‌جور آدمی هست اما کف لجن‌زار شیطان فقط برخی لغزیده‌ها و برخی دل‌مرده‌ها.. زن کم‌حجابی که کنارت نشسته آنچنان می‌گرید که تو محجبه نمی‌گریی. پای صحبت همان عمامه‌به‌سرهایی می‌نشیند که روزها نقشه‌ی ابلیس تخریب همان‌هاست. بگذار روز عاشورا برسد، به تو خواهم گفت. نه.. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟! تو خود خواهی دید‌. بگذار اربعین برسد؛ دنیا را خواهی دید که به صف برای حسین [ع] -فرمانده‌ی دو عالم- ایستاده‌ست. هرسال ماجرا همین است و هرچه می‌گذرد این جوش‌وخروش بیشتر می‌شود. اما ما این حال‌وهوا را فراموش می‌کنیم و سطحی‌نگر می‌شویم. این هم نیرنگ دیگری‌ست که با آفت فراموشی، ما را به ورطه‌ی یأس بکشاند‌. راستی که مشتاقان و گوش‌به‌فرمان‌های حضرت اباعبدالله بیش از این‌ها هم هست. ما هرکدام باید یک گوشه‌ی خیمه‌ی معرفت امام را بگیریم و به هرجا که پا می‌گذاریم، با خود ببریم. این خیمه به اندازه‌ی تمام مردم گذشته و حال و آینده ظرفیت دارد. به هرکس به تناسب استعداد و توان او موقعیت و جایگاه خواهند داد. هرکسی در این عالم به وظیفه‌ی خود مشغول خواهد شد و از زندگی کردن در خیمه‌ی امام، لذت خواهد برد. این روزها تلبیس ابلیس تو را ناامید نکند! چشم‌هایت را میان هیئت وا کن. حقیقت ماجرا همین است. پای کار حسین علیه‌السلام بمان. او را بشناس و به جهان بشناسان.. - ریحانه شناوری
بغض کف گلویم را خراش می‌دهد. چشم‌هایم می‌سوزد؛ دلم بیشتر. چقدر امروز زار و بی‌حال افتاده بود. هربار که او را می‌بینم از بار قبل لاغرتر و زردتر است. حاج‌محمود می‌خواند، من هم: «ای عَلَم افراشته در عالمین اکشف یا کاشف کرب الحسین ای یل حیدر ساقی لشکر الله‌اکبر الله‌اکبر» کَرب می‌دانی چیست؟ در لغت‌نامه نوشته: اضطراب، وحشت، اندوه کاشف کرب الحسین می‌دانی یعنی چه؟ حسین علیه‌السلام امام است. امامْ دلش دریاست. مثل ما نیست که از چیزهای کوچک و بی‌اهمیت می‌رنجیم و زود دلمان را غصه برمی‌دارد. نه! امام اگر دلش می‌گیرد، اگر مضطرب می‌شود، اگر دلش محزون و اندوه‌اندود می‌شود یعنی یک‌اتفاق مهمی افتاده. یعنی حادثه‌ی مهمی رخ داده که حسین‌بن‌علی مکروب است. حالا یک نفر این میان هست، یک‌نفر که امام هم نیست اما جانِ دل و پاره‌ی جگر دوازده امام است، که آن‌قدر والا مقام است، آن‌قدر محکم و استوار است، آن‌قدر خطش را ملائکه خوب می‌خوانند که بزرگ‌ترین کروب عالَم که مال بزرگ‌ترین انسان‌ها -حسین و زینب علیهماالسلام- است را می‌تواند برطرف کند! اندوه و گرفتاری‌های ما که دیگر بماند.. شما را به این شب، یک نگاه به آسمان کنید؛ ماه خیلی زیباست. برای دو نفر خیلی دعا کنید. از کاشف کرب الحسین بخواهید تا کروب ما و خودتان را هم با یک رگه‌ی نگاه برطرف کند. - ریحانه شناوری
..
مَرقومه
..
کاروان به راه افتاده. مقصد نه مدینه است و نه خانه‌ی خدا. از همان راهی که آمده‌ایم برنمی‌گردیم. از راهی برمی‌گردیم که هیچ‌گاه به آن پا نگذاشته بودیم. شترها خسته و هودج‌ها شکسته‌اند؛ بانو زینب خسته‌تر و شکسته‌تر. بچه‌ها آنقدر دویده‌اند و فریاد کرده‌اند که دیگر نفس ندارند؛ بانو زینب بیش دویده و بیش بی‌نفس. زنجیرهای بسته به پای کودکان چقدر سنگین و قطورند. چشم می‌چرخانم تا مرد ستبرشانه را ببینم که بیاید دخترکان بی‌رمق و نیلی‌رخ را بر زانو بنشاند. کجاست او؟! چرا نه حسین‌بن‌علی هست و نه عباس‌بن‌علی، نه علی‌اکبر و نه قاسم‌بن‌حسن؟! آه.. کوتاه بیا از مرثیه‌خواندن... آن‌ها همان‌جا هستند؛ خوب نگاه کن. گودالی به رفعت آسمان آن‌جاست، می‌بینی؟ تو اَبدان مردان قبیله را نمی‌شناسی؟ حق داری.. ابدان تغییر شکل داده را چه کسی می‌تواند بشناسد.. آه.. سخن کوتاه کن مَرد! زینب دیگر جان ندارد.. زینب جان ندارد؟! بگذار به شام برسیم تا به تو بگویم! آه.. نه.. نه.. کاش این کاروان هرگز به شام نمی‌رسید.. مَشک‌ها سوراخ و خالی به هر طرف افتاده‌اند.. این پیکر‌ها را چه کسی جمع خواهد کرد؟.. آه چه مصیبت عظمایی.. چه صبری.. برخیز.. برخیز..کار تمام نشده! برخیز تا ادامه‌ی مسیر را با زینب برویم. هنوز سایه‌ی حسین بالای سر کاروانیان هست.. این تازه شروع قصه است...
چهره‌ای آفتاب‌سوخته داشت. زیر چشمانش به قاعده‌ی دو بالشتِ کبودْ ورم داشت. صدایش کلفت و گرفته بود. هربار ما بچه‌ها را -من و برادر و پسرخاله‌ها را- می‌دید، بلا استثناء، چیزی کف دست‌هایمان می‌ریخت: از لواشک‌هایی که برای من کنار می‌گذاشت تا انواع خوردنی‌های دوست‌داشتنی. همسایه‌ی روبرویی خانه‌ی قدیمی مادربزرگ بود. می‌گفتند که روزگاری سرهنگ بوده. القصه، زن عجیبی بود. روضه‌های زنانه‌ی خانه‌ی مادربزرگ را خاطرم هست؛ صفای محرم و صفرهای روضه‌ی خانگی را. خانم رکوعی -همسایه‌ی مذکور- به موقع می‌آمد. پامنبری خوبی بود؛ جایی کنار سخنران و مداح می‌نشست. وقت روضه بلندبلند گریه می‌کرد و وقت سینه‌زنی، از جا بلند می‌شد و ایستاده سینه می‌زد. زن‌ها -خب همه می‌دانند- آهسته سینه می‌زنند اما خوب می‌توانند بلندبلند گریه کنند. خانم‌رکوعی می‌ایستاد و مردانه سینه می‌زد. صدای بلند سینه‌زنی‌هایش را فراموش نمی‌کنم؛ حالت ایستادنش را.. دست‌هایش را در هوا تاب می‌داد و من کودکانه به عزاداری کردنش خیره می‌شدم. مثل مادرهای فرزند از دست داده عزاداری می‌کرد. مثل مادران شهدا محکم می‌ایستاد.. باز هم ماه محرم رسیده بود. آن سال هم قرار بود روضه‌ی خانه‌ی مادربزرگ او را ببینم. تاسوعا خودش را رسانده بود مسجد محل. گفته بود ناخوشم. گفته بود نمی‌مانم.. ظهر عاشورا بود. خبر آوردند خانم‌رکوعی به رحمت خدا رفت. ماه محرم بود، ظهر عاشورا. همان روز تعطیل که هیچ‌کس را به‌خاک نمی‌سپردند، نمی‌دانم چگونه شد که او را دفن کردند. سال‌ها می‌گذرد از آن روزها؛ اما من هرسال عاشورا به یاد او می‌افتم. خاطرات عاشقان اباعبدالله، روزهای شیرین تکرارنشدنی، شب‌های غریبی که بوی باران می‌داد، شیرینی چای روضه و هرچه که بوی سیدالشهداء می‌دهد، روزهای سخت را برای ما قابل تحمل می‌کند. دهه‌‌ی اول که تمام می‌شود، یک غم عزیز و دل‌نگرانی شیرین پشت پلک آدم می‌نشیند که: آیا توانستم خود را به آنچه که امام از من می‌خواهد نزدیک کنم؟ آیا توانستم خود را از شمر شدن بیمه کنم و رسم حُر شدن بیاموزم؟ آیا آموختم که امام فقط برای رفع گرفتاری‌ها و بدحالی‌ها نیست و باید مرام امام را در هرلحظه‌ی زندگی با خود داشته باشم؟ آیا دلم پرنور و روحم پاک شد؟ و آیا مرا محرمی دیگر در سرنوشت هست...؟ - ریحانه شناوری
راه به نظر طولانی است. حتی فکر کردن به مسیر، آدم را خسته می‌کند.. «وَ أنَّ الرّاحِلَ إلِیک قَرِیبُ المَسافَة» فرمود تو از جا برخیز و از سرزمینِ مردگانِ معصیت پا فراتر بگذار؛ راه کوتاه می‌شود. مسیر آسان می‌شود. راهی نمانده؛ یک‌قدم بردار . .
اما من می‌گویم: مگر می‌شود این ناله‌های ما گم شوند..؟!
؛