هدایت شده از عجم علوی | مهدی مولایی
«شیرخوارههای پاراچناری، با شلیک مستقیم در دهانشان، به شهادت رسیدند». این بخشی از گزارش امروز رسانهها از فاجعه بزرگ اخیر، علیه شیعیان پاراچنار پاکستان است. سگان بیقلاده وهابیت در پاکستان، دوباره از سکوت و غفلت مجامع جهانی و عموم مسلمین سواستفادهکرده و بهجان دهها زن باردار و اطفال شیرخوار شیعی افتادهاند برای قتلعام. به بطن زنان شلیک میکنند؛ مبادا که موسیای دوباره، به کندن ریشههای کفرشان مبعوث شود. به زبانِ شیرخوارهها شلیک میکنند، مبادا که فردا زبان به یاعلی باز کنند. حلقوم برادران ما را ذبح میکنند، تا فریاد «اغثنا یا صاحبالزمان»شان میان دشتهای سبز پاراچنار گم شود. دریغا دریغ؛ که شیعه قرنها به این خوف و تقیه و قتلها خو کرده. خونش را اگر ریختهاند، به سرانگشت خونین، باز نام علی را نوشته. شیعه تمام نمیشود و به ازای هر حلقوم مذبوح از ما، هزار حلقوم دیگر فریاد خواهند کشید؛ که اغثنا و ادرکنا و لاتهلکنا و بیا و نگذار که تمام شویم؛ که جز تو یاور و حمایتگری برای ما نیست. که تنهاییم و مظلوم و همچنان امّیدوار. ای عزیز در پرده.
مَرقومه
؛ این روزها دائماً مقابلمان راه میروی، گوشهی راهرو روی زمین مینشینی، میخندی، حرف میزنی، سرت را
امروز صدایت دوباره میآمد...
اولین سالگرد به رحمت خدا رفتن یکی از دوستان ماست. لطفا صلواتی به روحش هدیه کنید..
اذان مغرب را گفتهاند. مادربزرگ روی صندلی چوبیِ نماز نشسته و انگشترهایش را یکی یکی دستش میکند. عقیق دست راست، فیروزه دست چپ، دوباره یک فیروزه روی عقیق دست راست، یکی دیگر... درِ عطر کوچک نمازیاش را باز میکند و پایینِ مقنعهی چانه دار میکِشد. گردنبند طلایی بزرگش را روی سینه صاف میکند و..«الله اکبر». و من فکر میکنم که آن، هدیهی باباحاجی باشد.. از لای پردهی کِرکِرهای سبزِ خاکگرفته، به حیاط نگاه میکنم. به حوضی که داییها روی آن را پوشاندهاند و ما نبیرهها هیچوقت داخلش را ندیدیم! به دستشویی کوچک ته حیاط و به درختهای انار و رِز و ازگیل و نارنج که دست و پایشان در هم گیر کرده است. علی نمازش را خوانده و تسبیح به دست، اتاقهای خانه را گز میکند. غروبهای جمعهی خانهی قدیمی مادربزرگ، شاید رتبهی اول دلتنگی را داشته باشد. صدای سوزناک زیارت وارث که بعد از نماز مغرب از شبکهی فارس، در قاب تلویزیون بیستاینچی اينجا پخش میشود، بیشتر دلم را در هم گره کور میزند.
کنار دست مادربزرگ که نماز میخوانم، انگار که دنیا را کف دستانش میریزند. ذوق میکند و انگشتر فیروزهی مشهدیام را -با دستانم- میبوسد. تا یک سال پیش، نبیرهی آخر بودم؛ حالا اما یکی مانده به آخر. تفریح عصرهای جمعهمان، نگاه کردن به بوفهی دیواری بزرگ وسط سالن است. وسایل قدیمی و عکسهای قدیمیتر. لیوانهای شیشهای کلُفت و لیوانهای بلند استیل، با آب طعمدار. سوسکهای حیاط خلوت و گربههایی که داییها و نوهها روی آنها اسم گذاشتهاند. زیرپلهای که جای مخفی شدن ما بچههاست، با راهپلهای که به طبقهی بالا و خانهی شمسی خانم و خواهرش میرسد. ایوان خانه، جان میدهد برای خوابیدن. البتّه به شرط بیباکی از جانورهایی که نسل اندر نسل ساکن آنجا هستند! بابا شعر ساخته که: «خونهی مادربزرگه هزارتا گربه داره!».
خانهی مادربزرگ، آخرِ آخر کوچهی بنبستِ ۸، امروز دیگر نه مادربزرگی دارد و نه نبیرهای. شاید گربهی سفید-مشکیِ دایی هم آواره شده باشد. اشیاء قدیمی بوفه هرکدام دست یکی از بچههای مادربزرگند. شمسی خانم کجا رفت؟ نمیدانم. حوض سرپوشیده را برای همیشه خراب کردند؛ درخت نارنج را هم. چندسالی میگذرد. آن روزها بهانهای برای جمع بودن بود. بهانه که رفت، بقیه هم رفتند. من دیگر نبیرهی یکی مانده به آخر نیستم؛ اما آخرین نبیرهای هستم که از آن خانه خاطرهای دارد. من از مادربزرگ، همینها را خاطرم مانده. اما هنوز، چادر نمازش گاهی سهم من و نمازهایم میشود. من بزرگتر شدم، در شور و هیاهوی جوانیام و با پیشرفتها دمخورم. اما هنوز که هنوز است، حال و هوای خانهی مادربزرگ را میان ساختمانهای چندطبقه نچشیدهام. من که باباحاجی را ندیده بودم، اما میگفتند باباحاجی گفته بود که «در شالودهی این خانه، تربت کربلا ریختم و آجرهایش را خودم با ذکر و روضه بالا آوردم!»
- ریحانه شناوری
من فقط عبور میکردم. من چیزی نمیدانستم که بخواهم چنین بغض کنم. من حتی نمیشناختمت که بخواهم برایت اشک بشوم. من هرطور حساب میکنم، هرچقدر با کفش عقل راه میروم، میبینم نباید اینطور میشد. اما حالا که شده.. حالا که عقل از دل پشتپا خورده و مسندنشین و فرمانروا، همین دل است. همین دلهایی که برای شما خون چکه میکنند.
[ من فقط از اينجا عبور میکردم؛ که دیدم نوشتهاند: امروز تولدت بود. شصت و پنج سالگیات مبارک آقا سید نصرالله.. ]
بعضی گردنهها حسّاسند. حیاتیاند. نمیشود بازی کرد. راهرفتن روی لبهی دیوار بین بهشت و جهنم است. بعضی گردنههای حسّاس، آدم لَنگ هم میشود. گیر میکند. از حرکت میمانَد. و این قصّهی من و شماست بانو. از اولِ پا گذاشتنم به این دنیا، سینهخیز رفتنها و ایستادنها و گاهی دویدنها، تا همهی خرابکاریها و پشت شما قایم شدنها.. من همه را با شما بودهام. هنوز هم، هروقت کار خیلی بیخ پیدا میکند، وقتی میدانم سختترین و نشدنیترین کار عالَم است، وقتی کار خیلی زار است، باز مینشینم روبهروی شما. مانند فرزندی خلف. و انگار که شما هم مرا نشناسید.. باز از گردنهی برزخ به جادهی بهشت میرسم.
این نه فقط ماجرای من، که ماجرای هرکسی است که نام و نشانی از شما بداند. بانو! این بار هم بیا و از این گردنهی آخرِ زمانی ما را عبور بده. جواز این ایست و بازرسیها، پیچ و خمِ این پیچ در پیچ دست شماست. این چند قدمِ مانده به قلّه، دست ما را بگیر و پاهای در گِل ماندهی ما را بیرون بکش.
ما سرنوشت فتح را تا آخرش خواندهایم. ما یاد گرفتهایم اولین پیچ تاریخ، از فاطمیه میگذرد. اولین نقطهی عطف، و اولین مُنجیخواهیِ مظلوم. سرنوشت ما اینجا مشخص میشود، پای هیئتهای فاطمیه. حق و باطل همینجاست، بر مدار فاطمیه. و پیروزی با اینهاست: شاگردان مکتب فاطمیه. حالا به حق این شبها، بانوی فاطمیه! میشود این دستهای زخمی و آویزان به پوست را به دستان حضرت مُنجی ارواحنا فداه برسانید..؟
- ریحانهشناوری
📬 #نامه
- سلام خداقوت ببخشید من اجازه دارم یکی از متن هاتون رو استفاده کنم به عنوان مقدمه متنم
اسم خودم رو زیرش ذکر نمیکنم هدف تبیین و نذر ظهور آقا و برای ایشونه
+ سلام و رحمت خدا به شما. لطفا مطالب رو با ذکر نام نویسنده انتشار بدید. در این صورت استفاده از متنها هیچ اشکالی نداره. عاقبت بخیر باشید.
[ چون احتمال میدم جواب پیامها رو توی خود لینک نبینید بعضا اینجا جواب میدم. وگرنه همونجا امکان پاسخگویی هست. ]
📬#نامه
- سلام
ببخشید استفاده از متن های موجود در گروه شما با توجه به وجود شعر ها و متن های که از شما نیست ، پس از آنها را می توانم استفاده بکنم . و در مورد متن های عاشقانه شما اگر این ها را با کمی تغییر و بدون نام نویسنده در متنی طولانی استفاده بشه مشکل شرعی دارد ؟
- همون سوال درباره انتشار متن
البته فقط برای یک نفر نوشته می شود
+ سلام علیکم. واقعیتش مبهم صحبتتون رو گفتید درست متوجه نشدم. بر اساس چیزی که فهمیدم، من متنها و یا شعرهایی که نوشتهی خودم نباشه رو با نام خودشون منتشر میکنم. مثلا شعر از آقای فلانیه، متن از خانم فلانیه، من حتما منبع رو ذکر میکنم. اگر پایینش اسمی نداره، پس مال خود بندهست. اگر اسم داره هم که تکلیفش روشنه.
اون مطلبی که مال بنده نیست، خب بله به هر صورت که مایلید میتونید منتشر کنید. اما درمورد نوشتههای بنده اگر میپرسید، هرجا که استفاده میکنید و منتشر میکنید، شخصی و عمومی، لطفا نام نویسنده/شاعر رو حذف نفرمایید.
اگر یه وقت شما با خوندن متن بنده، الهام میگیرید و چیزی به ذهن خودتون میرسه که کاملا ترکیببندی و عبارتها متفاوت از نوشتهی من، و با خلاقیت خودتون چیز تازهای میشه، اون دیگه متن شماست و دیگه ارتباطی به بنده نداره که اسم من رو بیارید.
اما در مجموع، حفظ هویت آثار ادبی، حفظ زحمات خالق اثر ادبیه. همونطوری که توی این شعر مصرع دوم به ذهن خودم رسید ولی دیدم اقتباسی از اون شعر جناب حافظ هست و حتما به این خاطر که در ذهن داشتمش، همچین ترکیبی به نظرم رسیده؛ پس حق اینه که توی گیومه بذارمش. یا همونطور که توی مقالات، ما ذکر منبع داریم. اگر مطلبی اقتباس خود ماست و خلاقیت ما در متن اصلی تغییر ایجاد کرده، میتونیم از کنارش بگذریم. ولی وقتی مطلب با متن اصلی تطابق بالایی داره، ذکر منبع ضروریه. چه برسه به اینکه عین خود مطلب ذکر بشه.
امیدوارم پاسخ سوالتون رو داده باشم🌱
مَرقومه
شاعری کسب و کار عشّاق است «من که این رَه به خود نمیپویم» - ریحانهشناوری
مَخلص این است: ایّها المعشوق!
من به غیر از تو را نمیجویم
- ریحانهشناوری