همین هفتهی گذشته بود. توی نمازخانه با بچهها بعد از نماز نشسته بودیم. یادم به خاطرهای افتاده بود و با آب و تاب تعریف میکردم. خاطرهای که بارها جاهای دیگر هم گفته بودم:
مهرماه ۱۴۰۱ بود، قم. اذان ظهر را میگفتند و همه با عجله به طرف صفهای نماز میرفتند. از مقابل قبر مطهر آیت الله بروجردی رد میشدم. شیخ پیری را دیدم، با قدی متوسط و لاغراندام، عینک و عصا. آرام بود و عجلهای هم نداشت.
مرد کتوشلوار پوشی هم تلاش میکرد از همه جهت ایشان را پوشش دهد و هم انگار به ایشان سرعتی بدهد تا به نماز جماعت برسند.
همچنان که میرفتم، از سرعتم کاسته شد. آقا به نظرم خیلی آشنا میآمدند. انگار که بارها ایشان را دیده باشم. انگار که حتی ایشان مرا بشناسد! آنگونه بود که در دل میگفتم: آقای بهجتها را که ندیدی؛ لااقل اینها را دریاب و التماس دعایی بگو تا نرفته!.. آنقدر در چهرهی آرام و آشنای او غرق شده بودم که متوجه نشدم شکّ آقای کتوشلوار پوش را برانگیختهام! کمکم از دید من خارج میشدند اما آقای محافظ با نگاه کارآگاهانه، نگاه کنجکاو مرا بلعید!
مدتی گذشت. شاید چندین ماه. اذان مغربی بود به گمانم. تلوزیون نماز جماعتی پخش میکرد و من ناگهان بلند گفتم: "اِاِ! این آقا که توی قم دیدم و اسمش یادم نمیآمد".. و سریع به گوشهی پایینی سمت راست کادر خیره شدم و منتظر زیرنویس: آیتالله امامی کاشانی..
و من امشب، همچنان در بُهت، دانستم ما به نوعی، هم شهیدمطهریای بودنمان و هم زمانی که انجمناسلامیای بودیم را مدیون این آقاییم.
آخرالامر اینکه آقای بهجتها را ندیدیم؛ آقای امامیکاشانیها را هم که دیدیم، از دست دادیم! شما اگر عبدِ خدایی را دیدید و دلتان گواهی داد که باید از او التماسِ دعا بکند، و عقلتان در تکاپوی اسم و رسم و آداب حضور بود، دل را اجابت کنید و عقل را واگذارید..
شیخ مفید، خط تو را کُحل چشم کرد
یک خال توست حسرت دیرینهی عوام..
شعبان رو به پایان و ما همچنان...
#علىٰحُبّك
مَرقومه
شب آخر بود که نگاهها دقیق شده بود، که جزئیات را میدیدم-منِ همیشه حواسپرت..
بیستوششمشعبان، یعنی همین سال گذشته، که انگار نه انگار یکسال گذشته-ازبس که هرروز با آنروزها زندگی کردهام..
از حرم آقای عباسبنعلی علیهالسلام بیرون آمدیم. بیرون آمدیم و من تلاش میکردم همه چیز را به خاطر بسپارم. تلاش میکردم نفس بکشم و نگهدارم.. نگهدارم..
رها کن اینها را.. من اما بعد از آن سفر آدم دیگری شدم، یا خواستم که بشوم.. یا او خواست که بشوم..
درهرحال قصه دراز است. شاید باید یک روز سفرنامه بشود. نه سفرنامهی شاردن و ناصرخسرو و آلاحمد. سفرنامهای که نشان بدهد عمق ماجرا را. عمق دلتنگی را. هوای آنجا را.. گفتم هوا.. اگر روزی آنقدر فناوری پیشرفت کند که بتواند هوا را، حال و هوا را هم از این صفحهی کوچک انتقال دهد، یقین دارم هوای چندجا را هرگز نتواند،اصلا تاب نیاورد که انتقال دهد. و یکی بیشک اینجاست.. ببخشید یعنی آنجا؛ من که دیگر کربلا نیستم...
اگر یک جمله حاصل آن سفر باشد این است که :
حسینعلیهالسلام کافر را مسلمان و بیدین را مؤمن میکند...
#علىٰحُبّك
" یا بن آدم!
أكثِرْ مِن الزّاد فإنّ الطریقَ بعیدٌ بعید،
و جدِّدِ السَّفینه فإن البحرَ عمیقٌ عمیق
و خَفِّفِ الحمْلَ فإنَّ الصِّراطَ دقیقٌ دقیق
و أخلِصِ العملَ فإن النّاقدَ بصیرٌ بصیر."
اللهاکبر از این حدیث قدسی...