eitaa logo
مَرقومه
139 دنبال‌کننده
118 عکس
16 ویدیو
4 فایل
|روز نامه « باران صبح روی ورق‌های دفتری.. » ‌ مُراودات: https://daigo.ir/secret/655313215
مشاهده در ایتا
دانلود
من می‌گویم آدم باید دل شیر داشته باشد. توپ و بمب هم نتواند تکانش بدهد. می‌گویم آدم باید محکم باشد؛ کوه! من می‌گویم، اما باید یاد بگیرم. به این راحتی‌ها که نیست. ما صدای تیر و ترقه هم نشنیده‌ایم..
انگشتان حنابسته‌اش را روی موهای پسرک می‌رقصاند. چشم‌های بادامی پسرک، شیطنت‌هایش را خرج کرده بود. حتی هم‌بازی اتوبوس هم نمی‌توانست او را از چیزی که می‌خواست منصرف کند: خواب. آدم که خسته باشد، از همه‌ی عالم و آدم می‌بُرَد. وقتی که هم خواب به چشم آدم مایل باشد و هم چشم به خواب مشتاق، دیگر هیچ‌چیزی مانع وصال خواب و چشم نیست. بلاتشبیه، آدم باید تو را مثل خواب بخواهد. مثل خواب برای خسته. آن‌وقت دیگر حرفی نمی‌ماند. آن‌وقت در قصه‌ها می‌نویسند: «خسته بود. سال‌ها راه آمده بود. میانه‌ی دشت ایستاد. خدا می‌داند چقدر راه آمده بود و چقدر راه مانده بود. تکیه به تفنگش داد. لبخندی روی لبانش نشست. کارش را انجام داده بود. همان‌جا، ایستاده خوابید.» به قول آقای قیصر: «می‌جویمت چنانکه شب خسته خواب را» - ریحانه شناوری
کاش نمایی که از زندگی‌مان نشان می‌دهیم،‌ محل حسرت زندگی دیگران نباشد.
بیا برگردیم به آن روزها. دوباره دست‌هایم میان دست‌هایت قرار بگیرد. خودم موهای سرت را شانه بزنم. دانه به دانه‌ی شکوفه‌های سرت را ببوسم و دست‌های چروکیده‌ات را به لب برسانم. بیا برگردیم به آن روزها. من قول می‌دهم چایی بخورم. لااقل دیگر یک عمر، یک استکان چایی، فرش خاطره‌ها را توی صورتم نمی‌تکاند. بیا برگردیم به آن روزها. من بنشینم لب باغچه، با حلزون‌ها بازی کنم، با انگشت گل میمون را تکان بدهم، و تو آن طرف‌تر، عروس خانه، بوته‌ی یاس را آب بدهی. بیا برگردیم. من به اندازه‌ی یک دنیا بعد از تو برایت بغض دارم؛ تو برای من چه داری؟ - ریحانه شناوری
زندگی تنها دل‌تنگی‌هایش عذابمان می‌دهد. و الّا ما که می‌دانیم ابد در پیش است و این ابد، قرار ملاقات ما با خیلی‌هاست..
مَرقومه
من هنوز صدای تو را گوش می‌کنم و تلاش می‌کنم عربی را مانند تو صحبت کنم. بگذار همین‌جا بمانم و بیش از
چقدر دلم برایت تنگ شده سید.. چقدر دلم آنجاست: بیروت، کنار تو.. چه بگویم؟ خانواده‌های شهدا در غم عزیزانشان یا حماسه می‌سرایند و یا با مشت گره‌کرده می‌گریند. حماسه‌خوان‌ها را بگو بیایند؛ من فقط اشک دارم...
مگر این عکس‌ها که به در و دیوار شهر آویخته‌اند، دیگر "تو" می‌شود برایمان..؟
بخش عربی را سپرده بود به من. زبانم نچرخید بگویم: نه؛ من آدم صدا و دوربین نیستم! رفتم توی اتاق مخصوص صدابرداری. از این‌ها که یک شیشه‌ی قطور دارد و یک درب ضدصدا. میکروفن را کشیدند جلو، متن را دادند دستم: بسم الله! «خدایا چه کنم؟ من که بلد نیستم.» یکی_دوبار گفتم. آمد داخل اتاق. رو کرد به من و با جدیت گفت:«فکر کن ذاتاً عربی! خوب تلفظ می‌کنی اما محکم بگو. داری توی دهان صهیون می‌کوبی به سلامتی! اصلا.. اصلا دیدی سیدحسن نصرالله چطوری صحبت می‌کند؟ چگونه محکم و با صلابت، صدایش را مُشت می‌کند و با تمام قوا هدف را می‌زند؟! سید را در نظرت بیاور و بگو!» درحالی که مثل تو، انگشت اشاره‌اش را بالا برده بود. رد انگشتش را گرفتم تا خیال... می‌دانی سیّدنا؛ من هنوز هم می‌گویم خوب نشد. آن‌طور که باید نشد. اصلا هیچ‌وقت صدای خودم را گوش نکردم. هرچقدر بین همه پیچید و از من می‌پرسیدند:«اصالتاً عربی؟» می‌خندیدم. اما خودم می‌دانم من هیچ‌وقت نتوانستم نصرالله‌وار بگویم. هیچ‌وقت هم نمی‌توانم. من می‌گویم آدم باید شجاع باشد، شیر! مثل تو.. تو که از پشت تلویزیون‌های بزرگ یک کلام می‌گفتی و جمعیت شورانده می‌شد. موج اقیانوس از جا بلند می‌شد و یک‌صدا می‌ریخت توی رسانه‌ها. مثل تمام امروز صبح تا شب، تا همین حالا که گیرنده‌ها یک‌ریز تابوت زرد "زعیم پیشتاز مقاومت" را نشان می‌دهد:« لبیک یا نصرالله! » - ریحانه شناوری