فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اين پنجاه و چند ثانيه فيلم، برشهايى از تاريخِ سربلندى است كه نامشان در قلب ايران ما تا ابد مىدرخشد. این اسمها و چهرهها را بخاطر بسپارید، شاید تا هزار سال دیگر ایران فرزندانی به این کیفیت به خود نبیند. خوب نگاه کنید: چشمهای درخشان «محمدابراهيم همت» و نگاهی که آدم…
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرنی دورنگ با خامه که هر چی از خوشمزگیش بگیم کم گفتیم و حسابی سر سفره افطار میچسبه💛
🇮🇷مرکز طب اسلامی
🍏👉🏻@markaz_teb 🍎
#ادامه ماجرای بی بی مریم...
... میره سونو گرافی و متوجه میشه شکمش باد کرده و خالیه چیزی داخلش نیست! بسیار شگفت زده میشه که چجور همچین چیزی ممکنه. که دکتر بهش میگه احتمالا قرصی بهت دادن و باعث شده شکمت اینجور بشه و به نظر بیاد که باردار هستی. دختر که قضیه رو فهمید به روستا میره و به خانم های روستا این موضوع رو میرسونه، خانما هم تایید میکنن که وقتی میرفتن اونجا بی بی مریم بهشون شربتی میداده و بعد براشون دعا میکرد! وقتی بی بی مریم لو میره داخل خونه زندانیش میکنن تا پلیس برسه، هرچقدر التماس میکنه مردم روستا که با احساساتشون بازی شد رضایت نمیدن. پلیس دستگیرش میکنه و با شکایت مردم روستا روانه زندان میشه.
کلاهبردار های زیادی هستن که از نقاط ضعف مردم سوء استفاده میکنن و بفکر جیب خودشون هستن. خیلی از مواردی که خودشون رو دعا نویس و... معرفی میکنن در واقع قصد خالی کردن جیب مردم رو دارن.
بابت تاخیر در ارسال داستان حلالمون کنید🌸
این داستان نزدیک به داستان واقعی بود با کمی تغییر در اسامی و جذابیت بیشتر.
داستان شماره 2 ادامه داره...
حوادث بدون مرز 🚨
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم
درود بر جهنم
دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیرش نگیرم ترمز شدیدی کردم. کشیدم زیر زنه و چرخ های ماشین از روی تنش رد شدن، بخاطر ترمز شدید جفت راهنمای ماشین روشن شده بود و چشمک میزدن.
خاله و رضا از خواب پریده بودن و با نگرانی ازم میپرسیدن چی شده؟
با دلهره گفتم: فک کنم یه زنو زیر گرفتم.
هر سهمون پیاده شدیم با چراغ زیر ماشین و پشت ماشین و اطراف جاده رو بررسی میکردیم، سرمونو که چرخوندیم پارسا به همراه دونفر دیگه روی صندلی عقب نشسته بود و سریع اون دونفر غیبشون زد
. به بقیه نگاه کردم خاله و رضا هم با سر تاکید کردن که این صحنه رو دیدن.
دست و پام میلرزید و رضا جای من پشت فرمون نشست و خاله که ترس من از کنار پارسا نشستن دید کنار پسرش نشست و منم روی صندلی جلو نشستم .
طبق آدرس به خانقاه شیخ هرمز رسیدیم، پارسا همه مسیر خواب بود و حالا بعد ایستادن جلوی در یکسره داد میکشید و خودش به شیشه و صندلی ماشین میکوبید.
من و خاله پارسا رو نگه داشته بودیم تا آسیبی به خودش نزنه، قبل اینکه رضا در بزنه در خانقاه باز شد و مرد جوانی بهمون گفت؛ منتظرمون بودن.
اما پارسا رو هیچجوره نمیتونستیم کنترل کنیم و پیاده نمیشد، من و رضا و مادرش فقط نگهش داشته بودیم تا آسیب کمتری به خودش بزنه،
مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست.
ادامه دارد...
ضمن عرض تسلیت خدمت عزاداران حسینی🖤
به زودی نام کانال از «طب» به «حوادث بدون مرز» تغییر خواهد کرد ان شاءالله فعالیت بیشتری خواهیم داشت.
✍🏻بابت تاخیر در ارسال داستانها در کانال عذر میخوام، متأسفانه کپی های زیادی صورت میگیره و کسی پاسخگو نیست و همین سبب ضرر و زیان کانال دار میشه لذا ناچاریم چنین مواردی رو با تاخیر ارسال کنیم.
به بزرگواری خودتون حلال کنید🙏😔
التماس دعای فراوان❤️
May 11
May 11
حوادث بدون مرز 🚨
درود بر جهنم دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیر
🔴درود بر جهنم
مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست.
خاله خودشو به پشت در رسوند با التماس در میکوبید تا یکی برای کمک بیاد
، چند لحظه بعد پیرمردی با سر و روی تراشیده از در خارج شد و تا دستش به پارسا خورد پارسا آروم شد و تونستیم پیادش کنیم و همراه خودمون به داخل خانقاه بیاریمش.
اون پیرمرد ازمون خواست قبل ورود زنجیر هاشو باز کنیم و وقتی من و رضا میخواستیم مخالفت کنیم با چنان روی مصممی مواجه شدیم که بیهیچ حرفی گوش دادیم و پارسا رو آزاد کردیم
، اولین بار بعد مدتها پارسا خودش قدم برمیداشت و بدون زور ما به داخل رفت.
داخل خانقاه پر از نور بود و یک حوض کوچیک آبیرنگ که دورش پر از گلدونای مختلف بود، تلالو نور از آب منعکس میشد و موج دار به دیوارهای کاهگلی خونه میتابید.
زن و مردانی سفید پوش با شمعی در دست گاه از اتاقی خارج و به اتاقی وارد میشدن اما حتی هیچ صدایی آرامش حیاط این خونه رو بهم نمیزد، نه صدای قدمهاشون، نه صدای باز و بسته شدن درها.
دور تا دور حیاط حجرههایی بود که با پنجره های مشبک و درهای چوبی به حیاط متصل میشدن
، توشون خوب که نگاه میکردی همه در حال راز و نیاز بودن.
پارسا پشت سر مرد حرکت کرد و ما هم پشت سر پارسا، مرد کنج یکی از حجرهها نشست و کتابی که جلوش باز بود بست و خودش رو شیخ هرمز معرفی کرد.
خاله لب به سخن گشود دوباره داستان این چهل روز با کوچکترین جزییات گفت و توضیح داد چطوری نشونی شیخ پیدا کردیم.
شیخ به صورت من نگاه کرد و گفت: ترس و دودلی از سر و صورتت میریزه و نمیدونی چیزهایی که دیدی توهم بوده یا واقعیت.
به صورت خاله ناهید نگاهی کرد و گفت: اما تو از همه خسته تری و توی دلت آرزوی مرگ کسی رو کردی که نباید میکردی.
به صورت رضا چشم دوخت و گفت: با اینکه اونو مقصر همه اتفاقات زندگیت میدونی اما نمیتونی بیخیالش بشی، حسادت و گناهی که در تو ریشه دوونده به بزرگی کوههای زمینه.
سپس به پارسا نگاه کرد و کمی ساکت موند و بعد گفت: عجیبه در این جوون چیزی نمیبینم مثل یک ظرف تهی میمونه یا مثل یه مرده متحرک.
این جوون و مادرش چند روزی اینجا میمونن و مهمون منن، شما دوتا برگردین، پرس و جو کنین، ببینین شب قبلش که بیرون بوده با کی بوده چی پیش اومده و کجا بوده.
ادامه دارد...
حوادث بدون مرز 🚨
🔴درود بر جهنم مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست. خاله خودشو به پشت در رسوند با التماس در می
🔴درود بر جهنم
کوچکترین جزییات برامون مهمه.
قبل اینکه دودلی تنها گذاشتن خاله با پارسایی که الان مثل یه مترسکه، اونم توی جایی که نمیشناسیمش، بتونه فکرمو به خودش درگیر کنه شیخ گفت: باید یکی رو انتخاب کنی، یا باور کن یا کلن انکارش کن.
توی راه برگشت به شهرمون به اتفاقات همین امروز فکر میکردم و وقتی از رضا پرسیدم توهم اون دو نفر توی ماشین دیدی، رضا اونقد توی فکر بود که نه شنید و نه جوابی بهم داد. میدونستم درگیر حرفای شیخ شده و داره توی ذهنش به اونها فکر میکنه درست مثل من.
طبق حرف خاله، همون شب پارسا و منیژه باهم بودن ، این همون نقطه شروع برای من و رضا میشد، فردا صبح به منیژه زنگ زدیم و خواستیم تا باهاش صحبت کنیم، به منیژه گفتیم لازمه بدونیم چه کردین و کجا رفتین؟
منیژه داشت توضیح میداد شب تا حدود هشت شب با هم بودن و چه کارایی کردن و قسم میخورد که حال پارسا خوب بوده و تا اون اونجا بوده پارسا چیزی مصرف نکرده.
بیچاره منیژه هنوزم فکر میکرد اثر یه ماده مخدره.
بخاطر خونوادش مجبور بوده هشت شب خونه باشه و تنها چیزی که میدونست پارسا با یکی به اسم وحید قرار داشته، قسم میخورد که همه اینا رو به مامان ناهید گفتم.
ادامه دارد