eitaa logo
|🟥🟥🟥 مرصاد 🟥🟥🟥|
1.4هزار دنبال‌کننده
94.8هزار عکس
62.6هزار ویدیو
405 فایل
بصیرت تشخیص حق از باطل نیست بصیرت تشخیص حق از حق نماست 🔴 هدف کانال مرصاد جهادتبیین براساس رهنمودهای مقام معظم رهبریست. @marsad ➤‏჻჻჻✺ 🔴 مشتاقانه پذیرای انتقادات سازنده شمائیم: https://eitaa.com/sa_re_mi.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 راه رفتن یاران امام مهدی بر روى آب 🌕 امام صادق عليه‌السلام فرمودند: هنگامى كه قائم عجل الله فرجه قيام كند، سپاهى به قسطنطنيّه گسيل مى‌دارد و چون آنان به كنار خليج برسند بر قدم‌هاى خويش چيزى نويسند و بر روى آب روان شوند؛ پس چون روميان ايشان را بنگرند كه بر آب راه مى‌روند گويند: اينان كه اصحاب اويند اين چنين بر آب گام بر مى‌دارند پس او خود چگونه خواهد بود؟ در اين هنگام دروازه‌هاى شهر را براى آنان مى‌گشايند و آنان داخل آن شهر مى‌شوند، و در آنجا آنچه بخواهند دستور مى‌دهند. إِذَا قَامَ اَلْقَائِمُ... وَ يَبْعَثُ جُنْداً إِلَى اَلْقُسْطَنْطِينِيَّةِ فَإِذَا بَلَغُوا اَلْخَلِيجَ كَتَبُوا عَلَى أَقْدَامِهِمْ شَيْئاً وَ مَشَوْا عَلَى اَلْمَاءِ فَإِذَا نَظَرَ إِلَيْهِمُ اَلرُّومُ يَمْشُونَ عَلَى اَلْمَاءِ قَالُوا هَؤُلاَءِ أَصْحَابُهُ يَمْشُونَ عَلَى اَلْمَاءِ فَكَيْفَ هُوَ فَعِنْدَ ذَلِكَ يَفْتَحُونَ لَهُمْ أَبْوَابَ اَلْمَدِينَةِ فَيَدْخُلُونَهَا فَيَحْكُمُونَ فِيهَا مَا يَشَاءُونَ.
هدایت شده از k
🌺سلام، دوستان عزیز،کتاب تقسیم که درباره پشت پرده جریان مهساامینی است، درباره فداکاری ودرایت سربازان گمنام امام زمان است، آنگاه که شمابا خاطری آسوده به زندگی معمولی خود می پردازید، کسانی هستندکه شماآنهارا نمی شناسید، ولی بیشترین اثررادرروند حفظ امنیت نظام دارند.... برای سلامتی شون صلوات.....
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت دوم»» روستای مرزی - پشت بامِ منزل کاک رسول نیمه های شب بود. کاک رسول که مردی پنجاه و پنج ساله و جا افتاده با سیبیلی بزرگ و چهار شانه و ستبر بود، از پله های کنار حیاط خونش بالا رفت و به پشت بام رسید. دسته کلیدش را درآورد و کلیدی را انتخاب کرد. اندکی با احتیاط، در حالی که پشت سرش را میپایید، در را باز کرد و وارد پشت بام شد. چند قدمی راه رفت و این طرف و اون طرف را با احتیاط نگاه کرد. وقتی خیالش راحت شد، با دهانش صدایی شبیه صدای سوت درآورد. چند لحظه بعد، سر و کله دو نفر با سر و روی پوشیده از پشت بام یکی از منازل مجاور پیدا شد که با یکی دو حرکت، روی پشت بام کاک رسول پریدند. صورت پوشیده اول فورا گفت: سلام کاک رسول. کاک رسول گفت: سلام. تو مهدی نیستی! صورت پوشیده دوم گفت: سلام کاک. مهدی منم. این رفیقمه. کاک رسول گفت: خیلی لفظ قلم سلام کرد. اما الان که صدای خودت شُنفتم فهمیدم تو خودِ مهدی هستی. صورت پوشیده1 گفت: ببخشید صورتم پوشیده است. قصد جسارت ندارم. کاک رسول جواب داد: اگه پوشیده نبود شک میکردم. راستی خوب شد دیگه پیام نمیدین. دفعه قبل هم داشت دردسر میشد. هر کاری دارین فقط حضوری.کارتو بگو! مهدی گفت: یکی از کفترای ما نیست. تازه پَر هست و احتمالا گیر افتاده. تو برنامه نبود اینجوری زود بد بیاره. کاک رسول پرسید: کجاست؟ جاش مشخصه؟ اونا خبر نداشتند که در اون لحظه، بابک بی جون و بی حال، کف اتاق شکنجه افتاده. دستاشو از پشت سر بسته بودند. اطرافش خون زیادی ریخته شده بود و شلاق و چوب و میلگرد و سرنگ و ... دور و برش افتاده و صحنه وحشتناکی به وجود آورده بود. صورت پوشیده1 به کاک رسول گفت: همین دیگه! جاشو نمیدونیم که مزاحم تو شدیم. مهدی گفت: کاک رسول خیلی وقت نداریم. بالاخره امشب یا قصد جونش میکنن یا نگهش نمیدارن و فردا صبح میفرستنش یه جای دیگه و دسترسی ما بهش سخت تر میشه. کاک رسول: اگه جنازش پیدا کردیم چی؟ به دردتون میخوره؟ صورت پوشیده1: گفتن باید زنده بمونه. درباره مُردش حرفی نزدن. مهدی گفت: پُشتِشَن. باید زنده بمونه. کاک رسول: خب حالا اگه به تورمون خورد کجا تحویلش بدیم؟ مهدی گفت: هیچی. ردش کنین بره. بقیش با خودش. اونا خدافظی کردند و رفتند و کاک رسول با احتیاط به اتاقش برگشت. چراغا خاموش بود و توی تاریکی داشت با گوشی همراهش کار میکرد. همین طور که وارد یه گروه تلگرامی شد و شروع به چت کردن کرد. کاک رسول: کوتر(کبوتر در زبان کردی) رفیق ما خونه شما نپریده؟ اکانت1: سلام کاک. جَلد بوده؟ کاک رسول: سلام. اره. اکانت2: سلام کاک. ما ندیدیم. اکانت3: سلام کاک. ما ندیدم. اکانت4: سلام. ما هم ندیدیم. اکانت5: سلام. ندیدیم. اکانت6: ندیدیم. کاک رسول: سالوادور کجاست؟ سالوادور: سلام کاک. زیر سایه ات. 🔸🔹🔸🔹 محمد نشسته بود روی صندلیش و با دقت داشت به صفحه کامپیوترش نگاه میکرد. گوشی را برداشت. محمد: مجید همه دیتاهای اون طرفو بفرست روی صفحه خودم. مجید: چشم. داشتم چک میکردم. محمد: خوبه. به چیزی هم رسیدی؟ مجید: طرف خودمون نه. تحلیل دیتای خونه همسایه هم زمان میبره. ولی بچه ها مشغولن. محمد: سعید رفته یا هست؟ مجید: مادرش ناخوشه و سعید مجبور بود امشب بیمارستان بالا سرش باشه. محمد: همشو بفرست رو سیستم خودم. مجید: چشم. اما زیاده. بگم بچه های فنی نیروی بیشتری بذارن؟ محمد: نگفتی تا الان؟ مجید: نه هنوز. منتظر دستور شما بودم. 🔸🔹🔸🔹 کاک رسول فورا از گروه خارج شد و وارد صفحه شخصی سالوادور شد. کاک رسول: زیر سایه ام؟ سالوادور: بله کاک. کاک رسول: نزدیکه؟ سالوادور: دور نیست. کاک رسول: دیدیش؟ سالوادور: خودم نه. کاک رسول: چیزی هم گفته؟ سالوادور: نمیدونم. نشنیدم. کاک رسول: نگفتن اسمش چیه؟ سالوادور: چرا. بابک! 🔸🔹🔸🔹 این طرف همه سرگرم کار خودشون بودند. مجید سرش تو مانیوتور روبروش بود که یهو گوشیشو برداشت و ارتباط گرفت. محمد: چی شد؟ مجید: قربان آماده است. لطفا همین حالا تشریف بیارین. محمد پاشد رفت اتاق کنترل. تا وارد شد همه جلوش بلند شدند. دستور داد راحت باشن و به کارشون برسن. محمد: مجید چه خبر؟ مجید: آقا پیام جدید داریم. رییس: کدنویسی شده؟ مجید: آره. از طرف مهدیه. محمد: بفرستش رو مانیتور 1 مجید پیام را فرستاد روی مانیتور 1. نوشته بود: هست ولی خسته است. محمد نفس عمیقی کشید و اخماش باز شد و روی صندلیش لم داد و گفت: خب خدا را شکر. حیف بود. نباید اینجوری تموم میشد. مجبور شدیم اینجوری بفرستیمش. وگرنه انتخاب من اینجوری نبود. مجید براش بنویس ردش کنن. مجید شروع به کدنویسی کرد و بعدش هم اینتر زد. 🔸🔹🔸🔹
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
چند لحظه بعد، بغل اتاق شکنجه ای که بابک توش بود، چهره ای که تو تاریکی معلوم نبود کی هست، نتِ گوشیشو روشن کرد و وارد تلگرام شد. سراغ پیامهای شخصی رفت و از بین همه اش، صفحه شخصی سالوادور را باز کرد. سالوادور: گفتی اسمش چیه؟ نوشت: گفت اسمم بابک هست. استعلام کردیم و دیدیم واقعا بابکه. سالوادور پرسید: زنده است؟ نوشت: آره فکر کنم. سالوادور: میخوانِش. نوشت: سخته! سالوادور: میدونم. نوشت: میان دنبالش؟ سالوادور: معلومه که نه! نوشت: باشه. ببینم حالا. سالوادور: ردش کن. نوشت: من مشکلی ندارم اما این نمیتونه. جون نداره. سالوادور: ردیفش کن. نوشت: کدوم وَر؟ سالوادور: سمت خودمون. نوشت: اوکی. نیمه های شب، در اتاق شکنجه باز شد. صدای پارس سگ ها از دور و بر میومد. دو تا پا از تاریکی ها در حال عبور بود و به طرف بدن بی هوش بابک رفت. خیلی با احتیاط مسیر را طی کرد. تا رسید به بدن بابک. خم شد و نشست بالای سر بابک. از اندک نوری که اونجا بود، نمیشد تشخیص داد چه کسی هست که نشسته بالا سر بابک و داره با چاقوی ضامن دارش، پاهاشو باز میکنه! بابک رو برگردوند و صورتشو گرفت کنار سینه اش. قمقمش درآورد و چند قطره آب ریخت تو دهن و گلوی خشک بابک. دستمالش درآورد و صورت بابک رو یه کم تمیز کرد. هنوز صورت بابک طبیعی نبود و اثر خون و زخم، بیشتر از این حرفا وجود داشت. بعد از چند لحظه بابک رو بلند کرد و در حالی که رو دستش بی هوش بود، با احتیاط و قدم قدم از اونجا خارج شد. مرد داشت تو تاریکی و با چراغ خاموش رانندگی میکرد ولی از بابک روی صندلی های ماشینش خبری نبود! گوشیش رو درآورد و متن پیامکی را نوشت و برای کسی فرستاد که به جای اسمش، سه تا نقطه ذخیره کرده بود. متن پیامک این بود: جونوری که امروز با کابل افتادم به جونش به صبح نکشید و تموم کرد. میترسم اگه جنازه اش اینجا باشه، دردسر بشه. اینو نوشت و گوشیشو گذاشت روی صندلی بغلیش. بعد از چند دقیقه صدای پیامک اومد. برداشت و بازش کرد و دید نوشته: به درک! دفنش کن و خلاص. مرد که همون شکنجه گر3 بود، لبخندی زد و سیگاری از جیبش درآورد و روشنش کرد و یه آهنگ بی کلام گذاشت و به مسیرش ادامه داد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سوم»» شب – مسیر جاده خاکی مینی بوس دهاتی ها در مسیر جاده خاکی بود. ده دوازده نفر مسافر داشت که همشون خواب بودند و شاگرد شوفر هم روی صندلی بغل راننده خوابش برده بود. راننده هم گاهی خمیازه میکشید و دهانش را به پهنای صورتش باز میکرد. آهنگ قدیمی تُرکی هم روشن بود و وقتی راننده دید داره خوابش میبره، یه کم صداشو بلندتر کرد ولی اثری نداشت. ازطرف روبرو، پیرمرد موتوری در حال رفتن در مسیرش بود. چراغ موتورش سوسو میزد تا اینکه کلا خاموش شد. یکی دو بار با انگشت شستش، دکمه چراغ موتورش را امتحان کرد ببینه روشن میشه یا نه؟ دید روشن نمیشه. یکی دو بار با دست زد به جعبه چراغ جلویی اما دید کار نمیکنه. بی خیال شد و به راهش ادامه داد. از طرف دیگه، شکنجه گر3 همین طور که رانندگی میکرد به دور و برش دقت میکرد. انگار دنبال چیزی میگشت. حتی یکی دو بار هم سرعتش کم کرد و با دقت به دور و برش نگا کرد اما چیز خاصی ندید و به مسیرش ادامه داد. راننده مینی بوس دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و مسیرش را تار میدید. تا اینکه بی اختیار گردنش کج و جاده از جلوی چشمش به طور کامل محو شد. موتوری روبرو هم به خیال اینکه از کنار مینی بوس رد میشه، خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و به خاطر نور زیادی که از مینی بوس به چشمش میخورد، راننده خوابیده و گردن کج شده اش را ندید. تا اینکه دست راننده مینی بوس که روی فرمون بود، کم کم شل شد و فرمون به تدریج منحرف شد و به سمت دیگرِ جاده رفت. یعنی همان مسیری که پیرمرد موتور سوار داشت از روبرو می آمد. تا اینکه کامل به هم نزدیک شدند و مینی بوس با همان سرعتی که داشت، محکم با موتور و موتور سوار بیچاره برخورد کرد. شکنجه گر3 که به طرف پایین جاده رانندگی میکرد و به پایین تپه اِشراف داشت، ناگهان دید که صدای مهیبی اومد. فورا سرشو برگردوند به همان طرف که صدا آمد. تو همون تاریکی به زور دید که مینی بوس محکم به یک چیزی برخورد کرده و در حال چپ شدن به پایین تپه است. صحنه وحشتناکی بود. اینقدر که با دیدن غلت خوردن مینی بوس با صدای مهیب و برخورد با سنگ های بزرگ، چشمش گرد شده بود و به وحشت افتاد. توقف کرد و با چشمانش مسیر سقوط و لته پاره شدن مینی بوس به پایین تپه را تعقیب میکرد. فکری به ذهنش رسید. نگاهی از طریق آیینه جلو به طرف صندوق عقب کرد. دنده عوض کرد و راه افتاد. یک دو ساعت گذشت. جمعیت زیادی در حیاط و راهروی بیمارستان جمع شده بودند و در حال جا به جا کردن تصادفی ها و اموات و مجروحان از ماشین های آمبولانس و سایر ماشین ها به تخت های بیمارستان و بردن به طرف بخش اورژانس بودند. یکی از پرستارها از یکی از محلی ها پرسید: چند نفرن؟ مرد جواب داد: نمیدونم. کلا دوازده سیزده نفر! پرستار که مشخص بود با دیدن آن صحنه هولناک از آن همه آدم درب و داغون هول شده با صدای بلندتر به بقیه گفت: همشونو بیارین اینجا ... از این طرف ... سریع تر! مسیر آمبولانس ها تا بخش، مملو از رفت و آمد سریع دکتر و پرستار و مردم بود. یه پرستار دیگه در بخش ایستاده بود و بقیه را رهنمایی میکرد: همین جا ... به ترتیب ... جا برای همشون هست ... پرستار اولی چشمانش را مالوند تا چهره ها را بهتر ببیند. سپس صداشو بلندتر کرد و به محلی ها گفت: اگه کسی اینا را میشناسه بمونه تا شناسایی بشن. یکی از محلی ها گفت: من مال همون اطرافم. پرستار پرسید: شما زنگ زدین اورژانس؟ مرد جواب داد: نه ... دیدم یه ماشین کنار جاده ایستاده و درِ صندوق عقبش بالاست. وایسادم ببینم چی به چیه؟ که دیدم یه مرد از پایینِ تپه اومد بالا و در صندوق عقبش بست و سوارش شد و رفت. فکر کنم اون زنگ زده. پرستار دوم پرسید: پس چرا رفت؟ کسی اونو ندیده؟ محلی گفت: ندیدمش. شاید ترسیده بمونه. همشون خوابیدند ردیف هم. سر و وضعشون خونی و همه بیهوش. پرستار از نفر اول شروع کرد و با چک لیستی که داشت، با همون محلی که گفته بود من اهل همونجام، شروع کردند به شناسایی. پرستار: اینو میشناسی؟ مرد: آره بیچاره. رانندشه. مرده؟ پرستار: آره. مرد: این چی؟ شاگرد شوفره! پرستار: اینم آره ... مُرده بنده خدا . مرد: این فلانیه ... اینم فلانی ... اینو نمیشناسم ... اینم آره ... مال روستای بغلیه ... اینم پسر فلانیه ... تا اینکه مرد محلی و پرستار به تخت آخر رسیدند. یه تکون هایی میخورد و حالش از بقیه بهتر بود اما تو حال خودش نبود و گاهی کلمات بی ربط و هذیان میگفت. پرستار: فقط این بی هوش نشده. اینو میشناسی؟ مرد سرشو به پسری که روی تخت خوابیده بود نزدیکتر کرد و گفت: نه ... نمیشناسم ... اصلا ندیدمش ... پرستار: داره هذیون میگه. فارسی حرف میزنه؟ مرد: آره انگار. خیلی واضح نیست. ولی آره ... فارسی حرف میزنه. پرستار: شاید پناهنده است. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مرد: شاید ... ولی تو مینی بوس چی میخواسته؟ این مینی بوس داشته برمیگشته روستا! پرستار: چه میدونم آقا ... چه سوالایی میپرسی! خب دیگه ممنون ... دیگه به کمک شما نیازی نیست ... بفرمایید ... بفرمایید. مرد محلی که مشخص بود مشکوک شده، همینجوری که داشت از تصادفی ها دور میشد، چشمش به تخت آخر دوخته شده بود. برای چند ثانیه چشم ازش برنداشت. تا اینکه دیگه به سمت در رفت از بخش خارج شد. شکنجه گر3 دید که اون مردی که برای شناسایی رفته بود داخل، خارج شد و در حالی که پشتش به اون بود، از کنارش رد شد و رفت بیرون. شکنجه گر که داشت از آب سرد کنِ کنار بخش آب برمیداشت، چرخید و از لا به لای در نگاهی به تخت تصادفی ها کرد و بابک را دقیق تر روی تخت آخر دید زد. وقتی دیدش انگار خیالش راحت شد. گوشیشو بیرون آورد و همین طور که داشت آب میخورد، یواشکی از بابک از فاصله دور عکس گرفت و بعدش گوشیشو گذاشت تو جیبش. آب خوردنش که تموم شد، لیوانش انداخت تو سطل و مثل یه مراجعه کننده معمولی، از بیمارستان خارج شد و رفت. کاک رسول که از خستگی داشت چشماشو میمالید، به محض شنیدن صدای پیام به تلگرامش سر زد و آخرین چیزی که براش اومده بود باز کرد. پیام: حالش خوبه. بفرستم تایید کنی؟ پاسخ کاک رسول: اینجوری بهتره. تصویری براش اومد. بازش کرد و بدون اینکه در اون عکس دقت کنه، فورا ارسال کرد برای یه اکانت دیگه. ازطرف دیگه، مرد محلی که برای شناسایی تصادفی ها رفته بود داخل، وقتی از بیمارستان خارج شد و در پارکینگ، به طرف ماشینش میرفت، گوشیش درآورد و شماره ای گرفت. صدا: چرا الان زنگ زدی؟ مرد: یه عده نزدیک ما تصادف کرده بودند و آوردمیشون بیمارستان. چند تاشون مردند و بعضیاشون زنده هستند. صدا: چه دخلی به ما داره؟ مرد محلی گفت: یه چیزی اذیتم میکنه! صدا: خب؟ مرد: بینشون یه جوون ایرانی هم بود. صدا: مطمئنی ایرانیه؟ مرد: فارسی هذیون میگفت. صدا: بی هوشه؟ مرد: فعلا آره. فکر کنم. صدا: میفرستم بررسی کنند. شاید پناهنده است. کدوم بیمارستان؟ مرد: نزدیک خودمون. صدا: حالا چی میگفت؟ چی هذیون میکرد؟ مرد: یه اسم را مدام تکرار میکرد. صدا: چه اسمی؟ مرد: جملاتش نامفهوم بود. منم خیلی دقت نکردم. ینی پرستار نذاشت. ولی مدام میگفت «محمد» 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 عده ای داشتن آماده میشدن برن وضو بگیرن برای نماز صبح. صدای اذان صبح در فضا پیچیده بود. مجید: قربان پیام تصویری داریم. به اکانت اختصاصی خودتون اومده. محمد: بفرست. تصویر در مانیتور بزرگ وسط اتاق به نمایش گذاشته شد. عکس بابک بود که روی تخت دراز کشیده. محمد گفت: ازشون تشکر کن و بگو «محمد» سلام رسوند. بعدش هم لبخندی زد و در حالی که داشت آستین هاشو برای وضو بالا میزد، زیر لب گفت: به قول بچه ها؛ این تازه شروع ماجراست! «بسم الله الرحمن الرحیم» ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔷️ سوال از امام زمان در روز محشر 🔹️روز قیامت از ما نمیپرسند آن زمان که دستان امیرالمومنین را بستند؛ زهرای اطهر را بین دیوار و درب آتشین قرار دادند؛ محسن آل الله را شهید کردند؛ امام مجتبی را بی یاور و تنها گذاشتند؛ سیدالشهداء را تشنه لب و مظلومانه سر بریدند؛ ناموس خود را به اسارت برده و در شام و کوفه در مقابل چشمان نامحرمان گرداندند؛ تو کجا بودی؟! از مصائب دیگر ائمه علیهم السلام هم نمیپرسند؛ 🔹️چون در آن زمان نبودیم! اما از غیبت و غربت و مظلومیت و آوارگی و دل پُر درد و اشک‌های امام دوازدهم خواهند پرسید؛ چون عصر، عصر مهدی صاحب الزمان عجل الله فرجه است! و در مقابل امام زمانمان مسولیم!! 💎يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ -به‌يادآور- روزى را كه هرگروهى را با امام‌شان فرا مى‌خوانيم. (اسراء/۷۱) 💎امام صادق علیه‌السلام فرمودند: منظور امامی است که در میان آن‌هاست و او قائمِ اهل زمان خود است. 📗تفسير البرهان، ج۳، ص۵۵۳ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻امام علی علیه‌السلام: الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ، أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً، يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ، طَوِيلٌ غَمُّهُ، بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُهُ، شَكُورٌ، صَبُورٌ، مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ، ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ، سَهْلُ الْخَلِيقَةِ، لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ، نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ 🔹انسان باايمان ◻️شادى‌اش در چهره و ◻️اندوهش در درون قلب اوست، ◻️سينه‌اش از هرچيز، گشاده‌تر و ◻️هوس‌هاى نفسانى‌اش از هرچيز خوارتر (و تسليم‌تر) است، ◻️از برترى جويى بيزار و ◻️از رياكارى متنفر است، ◻️اندوهش طولانى و ◻️همتش بلند، ◻️سكوتش بسيار و ◻️تمام وقتش مشغول است، ◻️شكرگزار و ◻️صبور، ◻️بسيار ژرف انديش است و ◻️دست حاجت به سوى كسى دراز نمى‌كند، ◻️طبيعتش آسان (و سختگيرى در كار او نيست) و ◻️برخوردش با ديگران توأم با نرمش است، ◻️دلش از سنگ خارا (در برابر حوادث سخت و دشمنان خطرناك) محكمتر و سخت‌تر و ◻️(در پيشگاه خدا) از بَرده تسليم‌تر است. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۳۳۳ ✅ مراقبه چیست؟ ثمرات مراقبه کدام است؟ 🌷 امام خامنه ای: خيلى از كارهايى كه ما مى كنيم و لغزشهايى كه از ما سر مى زند، بر اثر عدم مراقبت است. خيلى از گناهان را ما با قصد قبلى انجام نمى دهيم؛ از خود غفلت مى كنيم، زبان ما به غيبت و تهمت و شايعه پراكنى و دروغ آلوده مى شود؛ دست ما و چشم ما هم همين طور. بنابراين غفلت است كه ما را در بلا مى اندازد. اگر مراقب چشم و زبان و دست و امضاء و قضاوت و نوشتن و حرف زدنمان باشيم، بسيارى از خطاها و گناهان بزرگ و كوچك از ما سر نمى زند. اگر مراقب دلِ خود باشيم، دچار حسد، بدخواهى، بددلى، كينه، بخل، ترسهاى بى مورد، طمع به مال و منال دنيا و طمع به ناموس و مال ديگران در دل ما رسوخ نمى كند. اين مراقبت در انسان، جاده ى نجات است. عاقبت نيك، در سايه ى اين مراقبت به دست مى آيد؛ «و العاقبة ». اگر اين مراقبت در انسانى باشد، امكان گناه از او بسيار كم مى شود. عدالت يك انسان هم از همين مراقبت سرچشمه مى گيرد؛ استقامت يك انسان و يك ملت هم از همين مراقبت سرچشمه مى گيرد؛ حق جويى و حق پويى هم از همين مراقبت سرچشمه مى گيرد. اين مراقبت و اين مادر همه ى نيكى هاست؛ هدايت هم به خاطر اين مراقبت ايجاد مى شود؛ پيشرفت دنيا و آخرت هم ناشى از همين مراقبت است. وقتى مراقبت كنيم، فكر ما هم بيكار نمى ماند؛ دل ما هم به راه كج نمى رود؛ جوارح و اعضاى ما هم خطا و لغزش پيدا نمى كند يا كم پيدا مى كند. دنيا و آخرت زير سايه ى . (28/ 05/ 1384)
🔻امام رضا عليه السلام: اَلْحُسَیْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّی بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ اَلْوَشَّاءِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ هَلْ تَبْقَی اَلْأَرْضُ بِغَیْرِ إِمَامٍ قَالَ لاَ قُلْتُ إِنَّا نُرَوَّی أَنَّهَا لاَ تَبْقَی إِلاَّ أَنْ یَسْخَطَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَی اَلْعِبَادِ قَالَ لاَ تَبْقَی إِذاً لَسَاخَتْ. حسن وشاء گوید: از حضرت رضا (علیه السّلام) پرسیدم آیا زمین بدون امام باقی ماند؟ فرمود: نه. گفتم چنین روایت نموده اند که باقی نماند در حالی که خدا بر بندگانش خشم گرفته باشد فرمود: خیر نماند در این صورت در هم فرو ریزد. 📚الکافی, جلد ۱, صفحه ۱۷۹ به مسئولین گفته‌ ام وقتی جنس قاچاق پیدا می‌ کنید جلوی همه آتش بزنید »بنده به معیشت مردم خیلی فکر می‌ کنم »و دغدغه‌ مندم 🇮🇷 رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت امام خامنه ای 🔻کارِ کارگر ایرانی را ترویج کنید »به مسئولین گفته‌ ام »وقتی جنس قاچاق پیدا می‌ کنید »این جنس را جلوی همه آتش بزنید »بنده به معیشت مردم خیلی فکر می‌ کنم »و دغدغه‌ مندم »هر چه بررسی می‌ کنم »راه حلی - جز تکیه به مسائل داخلی ندارد »اینکه هی تُجّار خارجی بیایند »تاکنون بی‌ نتیجه بوده »اگر کاری هم بکنند »در جهت تسلط بر بازار است »که به ضرر ماست
🔺تبلیغ برای کنسرت و گردهمایی اونورآبی بانوان در قم! ➖ هر روز عکس و فیلم هایی جدید از کشف حجاب و کشف لباس در فلان مرکز خرید و فلان خیابان منتشر می شود، این یعنی که دعوا فقط سر یک روسری نبوده و نخواهد بود؛ طبیعی است که ایرانی دلباخته سبک زندگی آمریکایی، راه که باز باشد تا ناکجاآباد برود... ✍اینکه رهبر انقلاب فرمودند دست هایی در کار است که فضای قم را عوض کنند این هم نمونه اش قابل توجه استاندار، و حجت الاسلام و المسلمین سعیدی و حجت الاسلام گرجی مسئول ستاد امر به معروف و نهی از منکر قم