~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
عادت داشت به همه سلام کند..
بزرگ یا کوچك فرقے نداشت.
از سر کوچه که مےپیچید، به هر بچهای که
مےرسید، اگر نان دستش بود، یك تکه به او مےداد..
بچهها را کمتر با اسم خودشان صدا مےکرد،
مےگفت: "گلم" "شاخهنباتم" "پروانهیمن"
#شهید_حسن_امیری♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘«یک روز شهید بسیار ناراحت بود. به طوری که اشک میریخت. به ایشان گفتم: «چرا ناراحت هستید؟ گفت: امروز فرزند یکی از #شهدا را دیدم. هنوز قیافه ای او در جلوی چشمم است. مسئولیت این بچه های شهدا با کیست؟ ما نباید بگذاریم که این فرزندان احساس ناراحتی بکنند.»
⚘زمانی که به مرخصی میآمد. از روبه رو شدن با خانواده های شهدا خودداری میکرد. میگفت: «خجالت می کشم، اگر از من دربارهی شهیدانشان سوال کنند.» به خانوادههایی که همسرشان در #جبهه بود سر میزد. تا اگر کاری داشتند انجام دهد و یا مشکل مالی دارند برطرف کند. میگفت: «ما مسئولیت داریم که از شما رسیدگی کنیم.»
⚘چون او همیشه در گردان خط شکن حضور داشت، ابتدا با نیروها اتمام حجت میکرد. میگفت: «برگشت ما در این عملیات کم است. اگر کسی دوست ندارد که با ما باشد، میتواند به گردان دیگری برود.» ولی او چنان اخلاق پسندیده ای داشت که همه در همان گردان او میماندند و بسیاری از آن ها #شهید می شدند.
#شهید_سیداحمد_عابدی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
از کلاس زبان یک راست رفتم مسجد. یه گوشه نشستم و دفتر کتابم رو درآوردم.
#روحالله اومدم پیشم. کتابهای زبانم رو که دید تشویقم کرد و گفت:
آفرین... سرباز امام زمان باید زبان بلد باشه.
واسم برادر بزرگتری بود که نداشتم... هادی راهم بود...
یکبارم بهم گفت: همیشه عینک آفتابی بزن چشمات ضعیف نشه. سرباز امام زمان باید چشماش سالم باشه...
تمام معیار زندگیش رو گذاشته به اینکه «سرباز خوبی برای امام زمانش باشه»
✍🏻به روایت یکی از دوستان شهید
#شهید_روحالله_قربانی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿افشین یا محمدهادی؟!
اسمش افشین بود. گفت: از این اسم خوشم نمیاد. روی کاغذ ترکیبی از نام محمد و دوازده امام(ع) رو نوشت و ریخت توی یک ظرف. بعد هم قرعه کشید.
بار اول اسم محمدهادی بیرون اومد.
بار دوم هم محمدهادی در اومد. بار سوم هم همینطور.
از اون روز به بعد اسمش شد: آقا محمد هادی..
✍🏻بھ ࢪوایت مجید ایزدی(نویسندهی دفاع مقدس)
#شهید_محمدهادی_استوار♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿ترساندن عراقیها به روش فرمانده!
⚘اولین روز #عملیات_خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمی گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.
⚘جلوی ماشین را گرفتم. راننده آقا مهدی(#شهيد_مهدى_باكرى) بود. بهش گفتم: «چرا این جوری میری؟ میزننت ها.» گفت: «میخوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. میخوام یه کاری کنم اونا فکر کنن، نیروهامون خیلی زیاده.»
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
یکی از دوستان محمدرضا، خوابی که از شهید دیده بود را تعریف کرد و گفت: شهید به خوابم آمده بود با شهید شیبانی دردل وگلایه کردم که تو رفتی و من ماندم، الان که جنگ در سوریه تمام شده دیگه راه شهادت بسته شده است چکار کنم؟ محمدرضا جواب داد: چند کار را انجام بده هرکجا باشی شهادت به دنبالت میآید شما بهترین دوستان من بودید اگر صبر کنید خداوند اجر دو شهید که به ما داده به شما اجر بیشتری خواهد داد من خوشحال شدم و گفتم داری شکسته نفسی میکنی محمدرضا ما کجا و شما کجا بعد گفتم چکار کنم، شهید گفت:
اول: کاری کنید خدا از شما راضی باشد.
دوم: نماز اول وقت ترک نشود.
سوم: به نامحرم نگاه نکنید.
چهارم: به کودکان با مهربانی رفتار کنید.
#شهید_محمدرضا_شیبانیمجد♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
#برگیازخاطرات✨
⚘همیشہ مےگفت..
من یڪروز شھید مےشوم..
یکبار هم در سنین نوجوانے بہ علتِ
بازیگوشے معلم او را از کلاس بیرون کرد..
⚘حسین هم مےگوید:
«حالا کہمرا از کلاس بیرون مےکنید،
حرفے نیست!!
اما حواستان باشد کہ دارید
شھید آینده رآ از کلاس بیرون مےکنید..»
#شهید_حسین_ولایتیفر♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
یک ساعتى مانده بود به #اذان صبح، جلسه تمام شد، آمديم گردان. قبل از جلسه همه رفته بوديم شناسايى.
عبدالحسين طرف شير آب رفت و #وضو گرفت، بيشتر فشار كار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر،
اما بعد از اين كه وضو گرفت شروع به خواندن #نماز كرد.
ما همه به سنگر رفتيم تا بخوابيم، فكر نمیكرديم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند.
اذان صبح همه را براى نماز بيدار كرد. «بلند شين نمازه»، بلند شديم، پلکهايمان را به هم ماليديم،
چند لحظه طول كشيد، صورتش را نگاه كردم، مثل هميشه میخندید، انگار ديشب هم نماز باحالى خوانده بود.
#شهید_عبدالحسین_برونسی♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314