eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42هزار عکس
18.2هزار ویدیو
372 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 🍀 🍀 امروز برابر است با : 🗓 28 دی ماه 1403ه.ش 🗓 16 رجب 1446 ه.ق 🗓 17 ژانویه 2024 میلادی 🌸 ذڪر روز 🌸 🔸صفحه 510 🔸جزء 26 جهت سلامتی و و هدیه به روح
چگونگى بهره مند شدن از من در روزگار غيبتم ، همچون بهره مند شدن از خورشيد است ، آنگاه كه در پس ابر از ديدگان پنهان مى شود . من مايه ی امان زمينيانم ، همچنان كه ستارگانْ مايه ی امان آسمانيان هستند. 💐میزان الحکمه ، جلد 1 ، صفحه 394
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 از ملت شهید پرور می خواهم که پیرو خط ولایت فقیه باشید و همیشه گوش به فرمان رهبر انقلاب باشید و همچنین حضور خود را در صحنه انقلاب حفظ کرده و در نماز های جمعه شرکت کنید و نگذارید که خدای ناکرده سلاح شهدا بر زمین بماند و خلاصه مواظب باشید که همچو مردم کوفه نشوید که در آخرت جواب خون شهدا را نتوانید گفت . 🌹 🕊 🌹 🌹
💐🌸🌺🍀🌺🌸💐 💐 💐🌼 گفتند ڪہ جمعه یارمان مےآید آن منجے روزگارمان مے آید 💐 💐🌼 هر جمعه … گلے در دل ما مے شڪفد یعنے ڪہ‌ بمان بهارمان‌ مےآید 💐 💐🌼 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐 💐🌼 🌺
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐 یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیایان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد . ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚کتاب عارفانه، صفحه ۸۸ اای ۹۰ جهت سلامتی و تعجیل در فرج و شادی روح و 💐