eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🌴💐🇮🇷💐🌴🇮🇷 حتی اگر در تمام آمریکا بسازند و بالای گلدسته‌ها شعار قرار دهند ، هیچ وقت شعار را فراموش نکنید ، چون ، بزرگ است ... 🇮🇷🇮🇷
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم 🍁 #شاهرخ ادامه د
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁ســه روز از گذشته . خيلي جدي تصميم گرفته بود . کار در کابــاره را رهــا کرد . فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم . يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست . رو به سمت گنبد . خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن . مرتب مي گفــت : خدا ، من بد کردم . من غلط کردم ، اما مي خوام کنم . خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس . من عمرم رو تباه کردم . اشــک از چشمان من هم جاري شد . يکساعتي به همين حالت بود . خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران ، در واقعاً توبه کرد . همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد . 🍁بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود . اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود . از که برگشتيم . براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم . فردا شب هم براي نماز رفت . با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود . در همه تظاهراتها شرکت ميکرد . حضور با آن قد و هيکل و قدرت ، قوت قلبي براي دوســتاش بود . البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت . بارها ديده بودم كه به شاه فحش ميداد . ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود : ، فدايت شوم . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_دوم 🍁اوايل بهم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁موقع وردی به ایران نزدیک میشد . براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند . بعد از ورود هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت . این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود . 🍁حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید . خبر رسيد به آشوب کشيده شده . پيامي صادر کرد : به ياري برويد . با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نميشناخت . ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد . بعد هم داد ميزد : ، بيا بالا ، ...!!! 🍁ساعت چهار عصر ماشين پر شد . و به سمت حرکت کردیم . نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود . فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت : فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم : آقاي . اما گفت : چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم . من كه فرماندهي بلد نيستم . بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت می گرفت . مادر بهش گفت : پسرم، تو که همیشه رو اول وقت می خوندی ، چی شد که ...؟! البته ناراحت نباش ، حتما کار داشتی که تا حالا عقب افتاده . لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید، گفت : الهی قربونت برم مادر! رو سر وقت ، خوندم . دارم تجدید می کنم تا با بخوابم؛ شنیدم هر کس قبل از خواب بگیره و با بخوابه ، تا صبح براش می نویسند . منبع : 📚 کتاب دوران طلایی به نقل از مجموعه همکلاسی آسمانی 🥀 🌹🕊
🌹🌴🕊🥀🕊🌴🌹 دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه ، هم با عصبانیت فرستادش پیش و گفت : این دفعه رو با برو ، چقدر من بیام تو رو بکنم . دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت : دوباره به معلمات گیر دادی ، مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش ، که باشند، تو دَرست رو بخون ، ببین چطوری کتکت زدند . که هشت سال بیشتر نداشت گفت : برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو نیومده باید داشته باشند؟ در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش می‌کند و می‌گفت : دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از خاندان بیاورد، که در این صورت سروکارش به و شهربانی می‌افتاد . ایستاده ‌بود کنار در مردم می‌خواستند بعد از‌ یک ‌اعتراض آرام، از خارج ‌شوند ، ناگهان ‌عکس را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد : شادی روح و 🥀🌴🌹
🌹🕊🥀🥀🌴🥀🕊🌹 این دقت‌ها را رقم می زند هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود . مثل همیشه پدرش رو به بستنِ مغازه کرد، می‌گفت: کار کردن وقتِ برکت نداره بریم ، بعد که برگشتیم خودم همه‌ی کارها رو می‌کنم ، اینطوری ‌که در میارین دیگه نداره و آدم رو به یه جایی می‌رسونه 🥀🕊🌹
🌴🕊🌹🏴🌹🕊🌴 بود . داشتیم وسایل را برای فردا می بردیم . تا صدای را از توی یک شنید راهش را کج کرد. پرسیدم کجا؟ گفت : بیا بریم ، اگه وسایل رو بذاریم ، تموم می شه. رفتیم توی . مداح عربی می خواند و جمعیت هم می زدند و می کردند. چیزی نگذشت که شانه های شروع کرد به خوردن . اسم که می آمد این طوری می شد. وقتی آمدیم بیرون گفتم : مگه تو حرف های مداح رو می فهمیدی ؟ گفت : نه ، خب داشت از می خوند. اسم کافیه تا یه ، همه ی مصیبت های رو به یاد بیاره و مظلومیت رو حس کنه . شادی روح و 🏴 🕊🌹
🇮🇷🌴💐🇮🇷💐🌴🇮🇷 حتی اگر در تمام آمریکا بسازند و بالای گلدسته‌ها شعار قرار دهند ، هیچ وقت شعار را فراموش نکنید ، چون ، بزرگ است ... 🇮🇷🇮🇷
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم 🍁 #شاهرخ ادامه دا
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁ســه روز از گذشته . خيلي جدي تصميم گرفته بود . کار در کابــاره را رهــا کرد . فردا صبح هم رفتیم . وارد شدیم . يکدفعه ديدم کنار درب ورودي ، روي زمين نشست . رو به سمت گنبد . خيره شد به گنبد و شروع کرد با آقا حرف زدن . مرتب مي گفــت : خدا ، من بد کردم . من غلط کردم ، اما مي خوام کنم . خدايا منو ببخش ! يا (ع) به دادم برس . من عمرم رو تباه کردم . اشــک از چشمان من هم جاري شد . يکساعتي به همين حالت بود . خلاصه دو روز بودیم و بعد برگشتيم تهران ، در واقعاً توبه کرد . همه خلافکارهاي گذشته را رها کرد . 🍁بهمن ماه بود و هر شــب در تهران تظاهرات بود . اعتصابــات و درگيريها همه چيز را به هم ريخته بود . از که برگشتيم . براي نماز جماعت رفت !! خيلي تعجب کردم . فردا شب هم براي نماز رفت . با چند تا از بچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود . در همه تظاهراتها شرکت ميکرد . حضور با آن قد و هيکل و قدرت ، قوت قلبي براي دوســتاش بود . البته از قبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت . بارها ديده بودم كه به شاه فحش ميداد . ارادت به امام بعد از شناخت امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود و روي آن هم نوشته بود : ، فدايت شوم . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_بیستم_و_یکم 🍁ســه روز ا
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁موقع وردی به ایران نزدیک میشد . براي گروه انتظامات و دوستانش انتخاب شده بودند . بعد از ورود هر روز براي ديدار ایشان به مدرسه رفاه مي رفت . این چند ماه مدام در فضای کمیته و و ... بود . 🍁حالا دیگر فضاي متشــنج تابستان پنجاه و هشت فرا رسید . خبر رسيد به آشوب کشيده شده . پيامي صادر کرد : به ياري برويد . با شنیدن پیام ديگر ســر از پا نميشناخت . ســاعت ســه عصر (يکســاعت پس از پيام ) با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل ايستاد . بعد هم داد ميزد : ، بيا بالا ، ...!!! 🍁ساعت چهار عصر ماشين پر شد . و به سمت حرکت کردیم . نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود . فرمانده پادگان وقتي بچه هاي ما را ديد گفت : فرمانده شما كيه ؟! ما هم بلافاصله گفتیم : آقاي . اما گفت : چي ميگي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم . من كه فرماندهي بلد نيستم . بعد با صحبت هایی که شد را به عنوان انتخاب کردند . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 آخر شب بود . نشسته بود لب حوض داشت می گرفت . مادر بهش گفت : پسرم، تو که همیشه رو اول وقت می خوندی ، چی شد که ...؟! البته ناراحت نباش ، حتما کار داشتی که تا حالا عقب افتاده . لبخندی زد و بعد از اینکه مسح پاشو کشید، گفت : الهی قربونت برم مادر! رو سر وقت ، خوندم . دارم تجدید می کنم تا با بخوابم؛ شنیدم هر کس قبل از خواب بگیره و با بخوابه ، تا صبح براش می نویسند . منبع : 📚 کتاب دوران طلایی به نقل از مجموعه همکلاسی آسمانی 🥀 🌹🕊
🌹🕊🥀🥀🌴🥀🕊🌹 این دقت‌ها را رقم می زند هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود . مثل همیشه پدرش رو به بستنِ مغازه کرد، می‌گفت: کار کردن وقتِ برکت نداره بریم ، بعد که برگشتیم خودم همه‌ی کارها رو می‌کنم ، اینطوری ‌که در میارین دیگه نداره و آدم رو به یه جایی می‌رسونه 🥀 🕊🌹