زندگی نامه شهید مجید زین الدین
سال نمای زندگی شهید مجید زین الدین
مسئول اطلاعات و عملیات تیپ دو لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع)

۱۳۴۳؛ (۷ شهریور) ولادت در تهران.
۱۳۴۷؛ شروع به نماز خواندن وروزه گرفتن از چهار سالگی.
۱۳۵۶؛ بازگشت به قم و سکونت دائمی در قم.
۱۳۵۶؛ شروع به فعالیت های سیاسی و دستگیری توسط ساواک قم در ۱۳ سالگی.
۱۳۵۹؛ شرکت در دوره ماشین نویسی.
۱۳۵۹؛ رها کردن درس و مدرسه و شرکت در عملیات های مختلف.
۱۳۶۲؛ (خرداد) توقف چند ماهه در قم به امر مادر و اخذ مدرک دیپلم.
۱۳۶۲؛ (مهر) عضویت در سپاه و شرکت در عملیات والفجر ۴
۱۳۶۳؛ (۲۹ آبان) شهادت با برادرش شهید مهدی زین الدین در جاده سردشت بانه به علت برخورد با کمین ضد انقلاب.
مزار: گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم
شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند
فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر 17علیبن ابیطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر که در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند که به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.
مجید بیش ازسیزده سال نداشت که در کوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با کمک برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله که پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شرکت فعال می نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یکی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی که هرکدام برای یک قرن زمان کافی بود و در مدتی کوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استکبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاک شهرهای بی دفاع ما فروبردند.
شهید مجید زین الدین که از یکسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) که برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی که در وی بود بسرعت مراحل کمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی کرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.

بی نهایت عشق؛
دلش نمی خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود .
آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ی عکس هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم .
همیشه پنهان کار بود . حتی زخمی شدنش را هم از دیگران پنهان می کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می کند ، ولی چیزی را بروز نداد .
وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می خواند .
مجید از ناحیه ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده اش بودیم متوجه شویم .
ترجمان شجاعت؛
یک شب ، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می شود . در حین شناسایی ، نیرو های عراقی سرمی رسند .به محض پیدا شدن سر و کله ی نیرو های عراقی ، همراهان مجید سلاح های خود را می گذارند و فرار می کنند ، اما مجید برای این که هم سلاح ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، می ماند .
برای این که از چشم دشمن پنهان بماند ، وارد کانالی که در همان نزدیکی بوده می شود . کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفته ی عراقی ها . خودش را در کانال نگه می دارد و بالاخره عراقی ها دور می شوند . مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ها برمی گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ی کانال تمام بدنش زخم می شود .
زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده هایش تاول زده بود . به طوری که نمی توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می کردیم .
**ویژگی های اخلاقی شهید؛
شهید مجید زینالدین در بین رزمندگان چهرهای محجوب و مؤثر و در بین دوستان و خویشان و خانواده، مایه آرامش و غمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرتوانش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی و انفرادی، وی را از دی
گران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبیاش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
خالصانه و گمنام کار میکرد. از اینکه دیگران متوجه او باشند یا اینکه کارهایش مورد توجه و در دید دیگران باشد فرار میکرد. حتی به گفته پدرش، یکبار قبل از شهادتش به منزل باز میگردد و همه عکسهایش را از آلبوم درمیآورد. میخواست تا اسیر شهرت و شهوت شهادت نشود و با خلوص بیشتری بار آخر به جبهه برود. باور قلبی او این بود، همین که خدا میداند کافی است حالا چه نیازی است بقیه بدانند.
مجید 15 ساله بود که آقامهدی او را با خودش به جبهه برد. از فعالیت های آقامهدی زیاد شنیده میشد اما از مجید نه. انگار که در ابرها زندگی می کرد که هیچ اسمی از او نیست. هیچ وقت حاضر نشده از او فیلم و مصاحبه ای بگیرند. با اینکه در اطلاعات لشکر و دایم در جبهه بود، از این پنج سال جبهه مجید، جز رنگین کمانی کم رنگ چیزی باقی نمانده است. مجید دلش میخواست بی نام و خالصانه باشد که همین طور هم شد.
آن وقت ها بچه های حزب اللهی را با محاسن بلند و لباس بلند می شناختند. اما مجید این طور نبود. صورتش را اصلاح می کرد، سر و رو مرتب، موها شانه زده و خوش حالت. یک شیشه عطر هم می گذاشت توی جیب پیراهن نظامی اش. اصلاً به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن باشد و نماز شب…
**خطراتی از شهید زین الدین کوچک؛
*پدر شهیدان زین الدین میگوید:
«مجید و مهدی از بچگی علاقمند بودند به رانندگی. پشت فرمان می نشستند؛ خودم می بردم تعلیمشان می دادم. یک مرتبه آیتالله نوری همدانی تصمیم داشتند بروند جبهه های غرب، برای سرکشی. مجید آن موقع 15 سالش بود، داوطلب شد که با ماشین بنده، ایشان را ببرد. قرار بود چند روزه برگردند. آیتالله نوری همدانی برگشتند، مجید ماند، چند ماه...
از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آنها واقعاً عاشق امام(ره) بودند، مطیع فرمایشات ایشان بودند.»

*مادر شهیدان مهدی و مجید میگوید:
«فاصله سنی آقا مهدی و مجید 5 سال بود. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند. هم شجاع و نترس بودند، هم حرف شنو. کافی بود که کاری را یک بار به آن ها بگوییم، دیگر همیشه خودشان مرتب انجام می دادند...
آقا مجید از چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم، هر وقت می آمد خانه تا سلام می کرد می گفتم: «آقا مجید، نماز خوانده ای؟» می گفت: بله. بعد از مدتی هر وقت وارد خانه می شد، با لهجهی شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: «سلام مجید جان نمازت را خواندهای؟ بله مادر جان خواندهام» فضای خانه را پر می کرد از خنده…
یکبار که آقا مجید آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً 5 ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچهی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه.»
*خواهر شهیدان زین الدین میگوید:
«از همان بچگی با نام امام(ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. توی خانه یک رساله داشتیم که 12 حاشیه داشت. سؤالات شرعی پرسیده شده بود و زیر هر سؤال نظرات علمای مختلف آمده بود. نظر حضرت امام(ره) هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. من و مجید با هم مسابقه می گذاشتیم ببینیم نظرات حضرت امام(ره) بیشتره یا نظرات بقیه. مجید می شمرد و من مینوشتم...
زمان شاه یک رادیو داشتیم فقط برای گوش دادن به اخبار روشنش می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد و می خواست آهنگ بزند، مجید سریع می دوید و صدای رادیو را می بست. می گفت: «گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعاً حرامه...»
من و مجید با هم صمیمی بودیم. هر جا می رفتم، مجید را با خودم می بردم. یک بار به جشن تولد دعوتم کردند. قرار شد مجید هم بیاید. موقع رفتم مادر بهمون سفارش کرد: «اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید» رفتیم؛ اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند. مجید گفت: «بلند شو بریم؛ مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند، نمانید...» خواستیم بیاییم که صاحب خانه پرسید: «چرا بر می گردید؟» مجید با زبان بچگی اش گفت:«چون ترانه گذاشتید.» صاحب خانه نگذاشت بیاییم. نوار رو هم خاموش کرد...
قبل از انقلاب از خرم آباد می آمدیم قم؛ برای زیارت. بعد هم یک سَری می رف
تیم جمکران. یک بار مجید خواب بود دلمان ن
یامد بیدارش کنیم، از مسجد که آمدیم بیدار شده بود. گفت: «خواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم؛ ایشان آمدند کنار من و دستی به سرم کشیدند و نوازشم کردند. بعد هم چیزی گذاشتند روی سرم...» تعبیر ما از خواب مجید این بود که در آینده عالم بزرگی خواهد شد؛ ولی خداوند خواب او را زیبا تعبیر کرد و تاجی پر افتخار بر سر او نهاد؛ تاج پر افتخار شهادت…»

*همرزمان شهید مجید زین الدین میگویند:
«توی سد دز آموزش شنا می¬دیدیم. آقا مجید هم بود. خیلی خوب شنا می کرد. یکبار ساعت 2 نیمه شب همه را بیدار کردند و ریختند توی آب. آقا مجید توی راه شوخی می¬کرد. می¬گفت: «جانوری در آب است به نام عبدالمای. شب¬ها می آید روی سطح آب. مواظب باشید اگر کسی پایتان یا شکمتان را گرفت بدانید که عبدالمای است.» می رفت زیر آب، چنگ می¬زد به شکم بچه¬ها، پاهایشان را میگرفت.»
«نزدیکای غروب معمولاً خط آرام بود. نه از گلوله خبری بود نه از توپ و خمپاره. جمع می شدیم پشت خاکریز، شهید موسی اخروی حرکات کاراته انجام می داد. مجید هم پشت سرش چند تا حرکت رو می کرد. بدن ورزیده ای داشت. قم که بود می رفت کلاس کاراته تا برای انجام مأموریت ها آمادگی جسمانی داشته باشد.»
«یک شب، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می شود. در حین شناسایی، نیرو های عراقی سر میرسند. به محض پیدا شدن سر و کله ی نیروهای عراقی، همراهان مجید سلاح های خود را می گذارند و فرار می کنند، اما مجید برای این که هم سلاح ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند، می ماند. وی برای این که از چشم دشمن پنهان بماند، وارد کانالی که در همان نزدیکی بود، می شود. کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسدهای بوگرفته ی عراقی ها. خودش را در کانال نگه می دارد و بالاخره عراقی ها دور می شوند. مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ها برمی گردد، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ی کانال تمام بدنش زخم می شود.»
*شدت مجروحیت شهید به روایت خانواده اش:
«زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده هایش تاول زده بود. به طوری که نمی توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می کردیم.»
وقتی از شهیدان بزرگواری چون سردار سرلشکر مهدی زین الدین و برادرش مجید زین الدین یاد می کنیم، گویا رویدادهای مهمی از تاریخ جنگ و دفاع مقدس همچون یک فیلم حماسی بر پرده سینما در مقابل چشمانمان می گذرد. همه مردم مسلمان ایران اذعان دارند که این قهرمانان، با نثار خون گرانبهایشان تاریخ معاصر کشورمان را رقم زدند، و میهن اسلامی را در برابر متجاوزان و دشمنان کور دل بیمه کردند. مجید زین الدین کسی بود که از وقتی که خود را شناخت، به ندای ولی امر مسلمین (ره) لبیک گفت و قدم در میدان جهاد نهاد، و به خانه اش بازنگشت مگر که خون سرخ خود را نثار پاسداری از آرمانهای مقدس انقلاب کرد.
شهید مجید زین الدین فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ دوم لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در سال ۱۳۴۳ شمسی در خانواده مبارز و انقلابی حاجی عبد الرزاق زین الدین در ش هر تهران متولد شد. پدر که دوران تاریک ستمشاهی را گذرانده بود، و همواره مورد تعقیب و آزار و اذیت عوامل ساواک قرار داشت، دو سال پس از به دنیا آمدن مجید به شهر خرم آباد مهاجرت نمود، تا شاید به دور از چشم مأموران رژیم پهلوی به مبارزه خستگی ناپذیر فرهنگی ادامه دهد. در حقیقت خانواده زین الدین چشم به راه انقلابی بود تا به رهبری حضرت امام خمینی (ره) به دوران طولانی خمودی و سیاهی پایان بخشد. مرحوم عبد الرزاق زین الدین در خصوص دلایل ترک محل کار و سکونت خود در تهران، و مهاجرت به خرم آباد در خاطراتش چنین بیان کرده است «فرزند کوچکم مجید دو ساله بود که از تهران به خرم آباد مهاجرت کردم. فرزندانم تا دوره دبستان در آن شهر زیاد مسئله خاصی نداشتند. ولی به دبیرستان که رفتند رنج ها شروع شد. رژیم طاغوت با حجاب به شدت مبارزه می کرد. فرزندانم در تهران با محیط آلوده ای رو به رو بودند، تمام هم و غم من این بود که بچه ها با چه کسی رفیقند. تلاش می کردم که صحیح تربیت شوند و خدای نکرده در آن محیط خفقان و فساد تحت تأثیر قرار نگیرند). ایشان در شرح حال ویژگی های شهید مجید زین الدین افزوده است: «بچه های من با هوش سرشاری که خداوند به آنان عطا فرموده بود به درس و تحصیل ادامه می دادند. مجید هم از استعدادهای سرشار برخوردار بود. خیلی خون گرم و همیشه تبسم بر لبهایش نمایان بود، و اغلب نزدیکان به او علاقه مند می شدند. در فراگیری زبانهای مختلف خیلی مهارت داشت. وقتی ما را در فروردین ماه به سقز تبعید کردند، ایشان که درسهایش در خرداد تمام شد به سقز آمد و تا آخر شهریور که مدرسه تعطیل بود آن جا ماند. از اول مهر تا ۱۵ آبان در سقز به مدرسه رفت، زبان کردی را به خوبی در کردستان یاد گرفت. این اواخر که در جبهه های جنگ حضور داشت، نوارهای آموزش زبان انگلیسی گوش میداد.
شب ها که می خواست بخوابد، ضبط صوت را کنار سرش می گذاشت و به خواب می رفت. فراگیری زبان کردی برای مجید در جنگ خیلی امتیاز بود. یکی از بزرگترین نعمت هایی که خداوند بر خاندان زین الدین ارزانی داشت، همنشینی با علمای اعلام در تهران و در تبعیدگاهها بود. فرزندان این خانواده به ویژه مهدی و مجید زین الدین هم در خرم آباد با بیت اغلب علما همچون شهید محراب آیت الله مدنی ارتباط داشتند، و این توفیقی بود که خداوند متعال به آنان بخشیده بود. حاجی عبد الرزاق زین الدین ضمن این که در سه وقت نماز جماعت آیت الله مدنی شرکت می کرد، ظهر و شب هم در خدمت ایشان بود. آشنایی مرحوم زین الدین با آیت الله مدنی که از همدان به لرستان تبعید شده بود، از خرم آباد شروع شد. چون ایشان سرپرستی حوزه علمیه خرم آباد را بر عهده گرفته بود، عشق و علاقه خاصی به تربیت قشر جوان نشان می داد. برای گسترش و ارتقای سطح فرهنگی جوانان فعالیت دامنه داری داشت، و در طول هفته جلسات متعددی در مساجد شهر برگزار می کرد. با این وصف شهیدان مهدی و مجید زین الدین ارتباط نزدیکی با آیت الله مدنی برقرار کرده بودند و از محضر پر فیض ایشان بهره می بردند. افزون بر آن، دو خانواده آیت الله مدنی و زین الدین هم روابط قوی دوستانه برقرار کرده بودند و با یکدیگر رفت و آمد داشتند. بانو زینب اسلام دوست مادر دو شهید مهدی و مجید زین الدین درباره مراحل تربیت، رشد و شکوفایی فرزندانش چنین اظهار داشته است: «ساکن تهران و منتظر به دنیا آمدن مجید بودیم. در محیط بسیار فاسد تهران نگه داشتن حجاب و دوری از حرام کار راحتی نبود. با این حال من خیلی مراقب بودم. حتی با مهمان های مرد و مستاجرمان که رفت و آمد داشتند احتیاط می کردم که مبادا با آنها برخوردی داشته باشند. حاجی آقا در زندگی هم خیلی مراقبت می کرد. حواسش به حلال و حرام جمع بود. من هم سعی ام بر این بود که بچه هایم را طوری بار بیاورم که
افراد مفیدی برای دین و برای جامعه باشند. مجید از سن چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم هر وقت که به خانه می آمد، تا
سلام می کرد می پرسیدم: آقا مجید نماز خوانده ای؟ می گفت: بله خوانده ام. بعد از گذشت مدتی هر وقت آقا مجید وارد خانه می شد با لهجه شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: سلام مجید جان نمازت را خوانده ای؟ بله مادر جان خوانده ام. آن گاه فضای خانه را پر از خنده و شادی می کرد. آقا مهدی و آقا مجید با هم پنج سال فاصله سنی داشتند. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند.
هم شجاع و نترس، و هم حرف شنو بودند. کافی بود کاری را یک بار به آنها بگوییم و بعد همیشه خودشان مرتب انجام می دادند. بانو مینا زین الدین خواهر کوچکتر شهید مجید زین الدین در بیان خاطرات دوران کودکی خود و برادرش چنین گفته است: «مجید از دوران کودکی با نام امام خمینی (ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. در خانه یک رساله عملیه داشتیم که ۱۲ حاشیه داشت، و زیر هر سوال شرعی نظرات علمای مختلف درج شده بود. نظرات حضرت امام هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. گاهی من و مجید مسابقه می گذاشتیم تا ببینیم نظرات حضرت امام بیشتر است یا نظرات سایر مراجع تقلید. مجید میشمرد و من می نوشتم» بانو زین الدین افزوده است: «همچنین در آن زمان یک دستگاه رادیو در خانه داشتیم که فقط برای گوش دادن به اخبار آن را روشن می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد، مجید سریع می رفت و رادیو را خاموش می کرد. می گفت: گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعا حرام است. با هم خیلی صمیمی بودیم. هر جا می رفتم مجید را همراه خود می بردم. روزی به جشن تولد دعوت شدم و قرار شد مجید هم همراه من بیاید. مادرمان موقع رفتن سفارش کرد که اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید و برگردید. اتفاقا نوار ترانه روشن کردند و مجید بیدرنگ به من گفت:
بلند شو برگردیم. مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند نمانید. وقتی بلند شدیم که برگردیم صاحب خانه پرسید: چرا بر می گردید؟ مجید با زبان بچگی اش گفت: چون شما ترانه گذاشته اید. صاحب خانه اجازه نداد برگردیم و زود رفت ضبط صوت را خاموش کرد». مادر شهیدان زین الدین در توصیف اخلاق فرزندش آقا مجید، چنین گفته است: «مجید بچه با ادبی بود. عجیب به ما احترام میگذاشت. از دوران کودکی او هیچ وقت به یاد ندارم که توی چشمان من زل زده باشد. همیشه در مقابل من سرش را پایین می انداخت و صحبت می کرد. همین ادب را در مقابل خداوند و دستورات الهی داشت. وقتی که جایی رفتار ناپسندی مثل غیبت، کلام نادرست میدید، با وجودی که کم سن و سال بود، بحث را عوض می کرد و می گفت:
حرف خودمان را بزنیم. چه کار داریم به دیگران». قبل از انقلاب گاهی برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) از خرم آباد به قم می آمدیم. بعد هم به مسجد جمکران می رفتیم. یک بار مجید خواب بود و دل مان نیامد بیدارش کنیم. از مسجد که برگشتیم، مجید بیدار شده بود. گفت: «خواب امام زمان (ع) را دیدم. ایشان کنارم آمدند و دستی به سرم کشیدند و نوازشم کردند. بعد هم چیزی روی سرم گذاشتند». تعبیر ما از خواب مجید این بود که در آینده عالم بزرگی خواهد شود. ولی خداوند خواب او را زیبا تعبیر کرد و تاج پر افتخار شهادت را بر سر او نهاد).
واقعیت انکار ناپذیر این است که شهید مجید زین الدین همچون سایر اعضای خانواده اش شریک مبارزات پدر بوده و در این راه زحمات و زجرهای زیادی متحمل شده است. هنگامی که سازمان ساواک در آستانه آغاز انقلاب اسلامی و قیام همگانی ملت مسلمان ایران به رهبری امام خمینی (ره)، حاجی عبد الرزاق زین الدین را از سقز به اقلید فارس تبعید کرد، مجید زین الدین که در مرحله دبستان تحصیل می کرد، همراه مادر و دو خواهرش به سقز رفت، و به جهت شرکت در عملیات اثاثیه پدر را جمع آوری کرد، و همراه وانت بار حامل اثاثیه به خرم آباد بازگشت. اما دست تقدیر الهی چنین اقتضا کرد که تبعید حاجی عبد الرزاق به اقلید آخرین تبعید ایشان باشد، و دیری نپایید که انقلاب به ثمر نشست، و شهید مجید زین الدین در سن نو جوانی پس از استقرار خانواده در شهر مقدس قم همراه پدر و برادرش شهید مهدی زین الدین به سیل خروشان مردم انقلابی پیوست. آن گاه حاجی عبد الرزاق زین الدین فعالیتهای انقلابی و مبارزاتی خود را همراه دو فرزندش مهدی و مجید در قم از سر گرفت و به توزیع رساله امام خمینی (ره) و کتاب های مذهبی و پوسترهای انقلابی پرداخت. یکی از این پوسترها که عکس فرعون و طاغوتهای مختلف بود، و در اصفهان چاپ شده بود توسط مجید زین الدین که نوجوان ۱۵ ساله بود، در میدان آستانه قم فروخته می شد، که دیری نپایید به وسیله مأموران حکومت نظامی دستگیر شد. حاجی عبد الرزاق برای آزادی فرزندش مجید بیدرنگ به شهربانی قم رفت و با تهدید و ارعاب سرهنگ کاشانی ناگزیر تعهد داد که از این پس به مجید اجازه ندهد این
پوسترها را در شهر قم بفروشد. سرانجام آقا مجید آزاد گشت و به آغوش گرم خانواده بازگشت. حوادث پر فراز و نشیب دوران انقلاب اسلامی به سرعت می گذشت، تا با فروپاشی سلطنت خاندان پهلوی، به ثمر نشیند. اما به موازات پیروزی انقلاب، توطئه های دشمنان یکی پس از دیگری فرا رسید که هرکدام کافی بود به انقلاب لطمه جبران ناپذیر وارد کند. عوامل استکبار جهانی و غلامان حلقه به گوش استعمار از نخستین روزهای به ثمر نشستن انقلاب بر ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب جوانان انقلابی در برخی از شهرهای بی دفاع کشور فرو بردند. در آن مرحله بود که شهید مجید زین الدین جوان نتوانست نسبت به تحولات انقلاب و جنگ تحمیلی بی تفاوت بماند. بر این اساس دوره دبیرستان را با دغدغه آشوب در کردستان، جنگ و لزوم حضور فعال در صحنه گذراند. او در سن ۱۶ سالگی قرار داشت که جنگ ظالمانه بر کشورمان تحمیل شد. ابتدا همراه هیئتی از روحانیون قم به سرپرستی آیت الله نوری همدانی با خودروی سواری پدرش به محور سرپل ذهاب رفت و روزها کارهای تدارکاتی و ش بها نگهبانی می داد. اما وقتی هیئت مزبور به قم بازگشت، مجید چند ماه در جبهه غرب ماند. حاجی عبد الرزاق زین الدین گوید: «بارها دوستان از جبهه می آمدند و می گفتند که مجید اندازه یک تفنگ است، ولی همیشه تفنگ روی دوش دارد. دوستان هر چه به او می گفتند که تو محصل هستی و برو درس بخوان، او هم قول می داد که درس بخواند. هر چهار پنج ماه یک بار به قم می آمد و می رفت. اما با همین وضعیت دیپلم گرفت. آن هم به خاطر توصیه های مادرش. روزی که دیپلم گرفت به خانه آمد و مدرک دیپلم را به مادرش داد و گفت: این دیپلم هم به خاطر اصرار شما، بفرمایید…). شهید مجید زین الدین پیش از دریافت دیپلم مدتها به صورت بسیجی به جبهه می رفت. تنها چند ماه قبل از شهادت و پس از دریافت مدرک دیپلم به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم درامد، و بی درنگ گام در گام برادرش شهید مهدی زین الدین نهاد. او به دلیل استعداد و جوش و خروشی که در نهان داشت مراحل کمال را به سرعت پیمود، و پس از گذراندن دوره کوتاه آموزشی، مسئولیت یکی از بخش های اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) را به عهده گرفت. او همچون برادرش چهره ای محجوب، مؤثر در میان رزمندگان الشکر و مایه آرامش دوستان و خویشان و خانواده به شمار می رفت. به داشتن توان بدنی، بازوان نیرومند، تخصص در فنون رزم انفرادی و مهارت در شناخت نقاط ضعف دشمن شهرت داشت. افزون بر ویژگی های یاد شده از شجاعت، تقوی و ایمان قلبی برخوردار بود که از او مجاهدی شجاع ساخته بود که یک تنه از کوهها و دشتها می گذشت، و خود را به عمق مواضع دشمن می رساند، و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت. مادر در توصیف روحیات فرزندش چنین گفته است: مجید همیشه شاد و خندان بود. طوری که از روی خنده هایش می فهمیدم ناراحت است یا خوشحال. خنده ناراحتی داشت و خنده خوشحالی از اوقات فراغت به خوبی استفاده می کرد، و هیچ وقت بیکار نمی نشست. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی حدود چهار ماه در دوره آموزش امدادگری در مرکز هلال احمر قم شرکت کرد، و کار عملی دوره را در بیمارستان آیت الله گلپایگانی گذراند. مدتی هم با جهاد سازندگی قم همکاری کرد. به روستاها رفت و به کشاورزان محروم کمک کرد. در این عمر کوتاه هم رانندگی یاد گرفت، هم ماشین نویسی و هم عکاسی. آن وقتها بچه های حزب اللهی را با داشتن محاسن بلند می شناختند. اما مجید ظاهرش را آراسته می کرد و یک شیشه عطر هم درون جیب پیراهن نظامی اش قرار می داد. اصلا به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن و نماز شب باشد. گاهی فکر می کردم، آدمی که این قدر لباس شیک و تمییز می پوشد و به سر و وضعش اهمیت می دهد، موقع شناسایی چه طور راضی می شود، که شبها را روی تخته سنگ های خاکی و زمخت صبح کند. این از ایمان به خدا و دلدادگی ناشی شده بود. روزی که از جبهه به مرخصی آمده بود، خواهرش حدود پنج ماه سن داشت. کودک را بغل می کرد و بازی می داد و کودک قه قه می خندید و مجید کیف می کرد. من حواسم به آنها بود. وقتی مجید از اتاق بیرون آمد به کودک گفت: تو با این خنده ها و شیرین کاری ها نمی توانی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمیشه منو از جبهه بازداری. مجید در پایان مرخصی ساکش را بست و به جبهه بازگشت). از روزی که مجید زین الدین به عضویت سپاه پاسداران قم درآمد، از آن پس خانواده نمی دانستند فرزندشان در جبهه چه نقشی دارد. مجید پیش از آن به صورت بسیجی به جبهه می رفت و اکنون رسمی شده بود. روزی که پرونده خود را تکمیل کرد، در همان روز به وسیله یک دستگاه خودروی نظامی همراه راننده عازم قرارگاه لشکر علی بن ابی طالب (ع) در جبهه جنوب شد. خانواده بعد از گذشت مدتی اطلاع یافتند که مجید در اطلاع