🦋
نحوه آشنایی آقای «حاج ابراهیم صمدی» و همسرش از زبان همسر ایشان سرکار خانم «حاجیه فاطمه صفری» در گفت و گوی اختصاصی با سیروز سیشهید🎤
هیچوقت فکر نمیکردم روزی با یک جانباز ازدواج کنم. من و حاج ابراهیم، حتی یکبار هم یکدیگر را ندیده بودیم؛ در حالی که در یک محله زندگی میکردیم.
تابستان سال ۱۳۷۸ من حدود ۱۷ خواستگار داشتم؛ از تمامی شغلها و صنفها: از دکتر و روحانی و کارگر بگیر تا سمسار و معلم و مهندس...
چون خواهر بزرگتر از خودم در خانه بود هرکدام را به بهانهای رد میکردم و البته قصد ازدواج هم نداشتم.
آن سال من در سپاه کار میکردم و در اکثر پایگاههای بسیج مساجد فعال بودم. آخرین خواستگارم فردی روحانی بود که پدرم از او خوشش آمده و در غیاب من به او قولهایی داده بود.
وقتی من متوجه شدم مخالفت کردم؛ ولی پدرم از اینکه میدید او از خانواده محترمی است و هیچ عیب و ایرادی ندارد اما من مخالفم خیلی ناراحت بود.
خوشبختانه با خواهرش دوست و همکار بودم. جریان را به او گفتم و محترمانه جواب رد دادم. بعد از مدتی که پدرم متوجه شد خیلی ناراحت و عصبانی شد طوری که از رفتار او، دلم گرفت.
شب ۲۱ ماه مبارک رمضان، در مراسم احیا به حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام متوسل شدم و گفتم: «شما یک فرد شیرپاک خورده که قبولش داری سر راه من بگذار؛ من هم قول میدهم بی چون و چرا ازدواج کنم!»
همان شب وقتی از مسجد برگشتیم سحری خوردیم و خوابیدیم. در خواب مردی را دیدم که روی ویلچر نشسته و از یک سراشیبی با سرعت زیاد پایین میرود. مردم فقط نگاهش میکنند و کسی کمکش نمیکند. جلو رفتم و آنها را سرزنش کردم که چرا کمکش نمیکنید؟!...
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
همان لحظه دست به دامان آقایم شدم و تا میتوانستم فریاد زدم: «یا اباالفضل»
ناگهان ویلچر خودبخود متوقف شد و آن آقا بلند شد و راه رفت. چرخ را دنبال خودش میکشید تا اینکه به من رسید. انگار که مرا بشناسد به من گفت: «میروی؟!» گفتم: «بله» گفت: «از این کوچه برو وگرنه داخل دستهی حسینیه گیر میافتی!» البته که در عصر هشتم محرم در حسینیه زنجان یک دسته عظیم سینهزنی به راه میافتد. من از دور دسته را دیدم و از خواب بیدار شدم.
همانروز به پایگاه رفتم. آن روز مراسم زیارت حضرت امیرالمومنین علیه السلام داشتیم و باید شلهزرد هم درست میکردیم. طی مراسم، خانمی چندین بار از من سراغ مسئول پایگاه را گرفت؛ ولی چون در اوج کار بودیم جواب درستی به او ندادم. اصرارش باعث شد جلو بروم و علت درخواستش را جویا شوم؛ گفتم: «من مسئول؛ بفرمایید!» گفت: «من پسرم جانباز است! و شرایط خاصی دارد. دارم برایش دنبال دختر میگردم.»
وقتی صحبت میکرد خوابم مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد. آنقدر منقلب شدم تا حدی که دیگر نفهمیدم صحبتهایش به کجا رسید. بلند شدم و بدون خداحافظی رفتم.
بعد از من، درخواستش را با یکی از دوستانم مطرح کرده بود. بعد هم کلی معذرتخواهی کرده که من به آن خانم کاری نداشتم و ناراحتم از اینکه حالش بد شده است!
چندروز بعد، یکی از بچههای پایگاه اعلام آمادگی کرد که با آن برادر جانباز ازدواج کند. اعضای شورای پایگاه تصمیم گرفتند که قبل هر اقدامی به صورت ناشناس دیداری با او داشته باشند. چون من هم عضو شورا بودم از من خواستند که باشم. البته من از نیت آنها از این دیدار، بعدا خبردار شدم و طبق روال دیدار از خانواده شهدا و جانبازان با آنها همراه شدم.
وقتی به خانه برادر جانباز رسیدیم چشمم که به او افتاد دقیقاً همانی بود که چند روز پیش در خواب دیده بودم. صورت، ریش، صدا، لحن صحبت...
دوباره به همان حال شدم؛ تا حدی که بعدها حاجی به من گفت آن روز، حال دگرگون شما را متوجه شدم.
وقتی از آنجا برگشتیم آن دختر خانم با دیدن برادر جانباز نظرش برگشت و از ازدواج پشیمان شد؛ ولی من یک دل نه صد دل عاشقش شدم.
با شنیدن این موضوع، خانواده شدیداً مخالفت کردند و این مخالفت نزدیک چهار ماه طول کشید؛ تا بالاخره من افتخار همسری حاجآقا ابراهیم صمدی را پیدا کردم!
شاید جالب باشد که بگویم همان سال در نیمه شعبان، او به مکه مشرف شده بود. خودش برایم تعریف میکرد: «از اینکه همه جانبازان با همسرانشان آمده بودند و فقط من مجرد بودم ناراحت بودم. همانجا روبروی حرم حضرت رسول صلیالله علیه و آله و سلم، ایشان را واسطه قرار دادم و از خدا خواستم که اگر قرار است کسی همسرم باشد تقدیر مرا انتخاب فاطمه خانم قرار بده.
و خداوند خواست این زندگی، بدون ذرهای شناخت قبلی و با کلی درد و رنج تا امروز پایدار بماند.
باشد که در محضر خدا و رسول خدا و امیرالمؤمنین علیهماالسلام روسفید باشیم. انشاءالله
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🦋
این عکس مربوط به زمانی است که حاج ابراهیم در آسایشگاه به سر میبرد.
او چهار سال با این وضعیت دمر خوابید بدون اینکه بتواند لحظهای برگردد.
بهخاطر زخم عمیق و عفونتی که بر اثر ترکشی که در پشتش بود و پزشکان از آن بیاطلاع بودند این مشکل بهوجود آمد. عمق زخم و بزرگی ایجاد شده باعث شده بود چندین ماه تب داشته و علیرغم درمانهای مختلف تبش قطع نشود. تا حدی که قالب یخ روی سینهاش گذاشتند تا شاید بتوانند تب را کنترل کنند.
بعد از مدتها، پشتش خودبخود شکافته شد و عفونت بیرون ریخت و در همان لحظه بود که تب قطع شد.
زخمش آنقدر عمیق شده بود که دوتا لیوان و یا یک کاسه داخلش جا میشد. به خاطر این زخم، چهار سال با این وضعیت خوابیده بود و تغییر شکل پاهایش نیز به همین خاطر است.
لازم به ذکر است که هنوز که هنوز است آن زخم روزانه باید پانسمان بشود.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
22.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋
این فیلم مربوط به سفر مکه ماست وقتی دارند حاج آقا ابراهیم را جابجا میکنند.
چون پاهای حاج آقا کاملا خشک شده و شدیدا دچار پوکی استخوان هستند در جابهجایی ایشان باید کاملا مراقب باشیم. روی چرخ باید پاهایشان کاملا صاف باشد وگرنه با کمترین کوتاهی امکان دارد بشکند.
سال گذشته سراسر لطف خدا بود که ما توفیق تشرف به این سفر معنوی حج را پیدا کردیم؛ با شرایط حاجی من اصلاً امید نداشتم چرا که نزدیک ۱۷ سال است حتی نتوانستهایم به مشهد و پابوسی امام رضا علیهالسلام مشرف شویم.
🕯
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#جانباز_ابراهیم_صمدی
#شهدای_زنده
#جانبازان
#روز_آخر
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
خداوندا! ما را قدردان وجود جانبازان عزیزمان، این شهیدان زنده عاشق منتظر شهادت، قرار بده.
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
ثواب فعالیت امروز کانال هدیه به جانباز
#جانباز_ابراهیم_صمدی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ان شاءالله شفاعتشون شامل حال تک تکمون
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
سلامتی جانبازان صلوات.
🕊🍀🥀🕊☘🥀🕊☘🥀