eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42هزار عکس
18.2هزار ویدیو
372 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🕋 ۱۴ تیر ۸۹ آغاز زندگی زندگی مشترک‌مان بود. تصمیم گرفتیم برای ماه عسل به سفر کربلا برویم. به لطف خدا مقدمات سفر فراهم شد و ۸ آبان در بین‌الحرمین بودیم. یادم هست، میلاد امام رضا(ع) بود که آغاز پیوند زناشویی‌مان را در کربلا جشن گرفتیم و با خرید و توزیع شیرینی بین زوار اولین سالگرد پیوند مشترکمان را در بین‌الحرمین جشن گرفتیم به واقع این سفر برای من و همسرم یک خاطره به یاد ماندنی بود. بعد از بازگشت از ماه عسل فرزند اول‌مان را باردار شدم. به خاطر شرایط بد بارداری مجبور شدم تدریس را به صورت مقطعی کنار بگذارم اما با تمام سختی‌ها دانشگاه را رها نکردم و به درس خواندن ادامه دادم. یادم هست وقتی که او به مسابقات کشوری اوقاف رفته بود من به خاطر شرایط بد بارداری سه روز در بیمارستان بستری شدم. چون نمی‌خواستم فکر ایشان درگیر من شود، از شرایط و بستری شدنم در بیمارستان چیزی به او نگفتم تا با خیال راحت بتواند مسابقات را به پایان برساند. وقتی حسن بازگشت و فهمید که من بیمارستان بودم، تعجب کرد که چرا چیزی به او نگفتم. وی از این که این قدر شرایطش را درک می‌کردم خوشحال بود. همیشه می‌گفت: *«من به شما افتخار می‌کنم»* من هم از اینکه همسرم از من راضی و خرسند بود خوشحال می‌شدم. رابطه ما به غیر از زناشویی رابطه صمیمی و دوستانه‌ای بود، ما با هم رفیق بودیم. 🕊 🕊
🕋 یک سال بعد فرزند اول ما عارفه خانم به دنیا آمد. حرف همسرم که روز خواستگاری درباره مصمم بودش برای تربیت درست فرزندان به من گفت، در ذهنم تداعی شد و از خدا خواستم به من کمک کند که همان‌طور که سعی می‌کردم همسر خوبی برای حسن باشم، مادر خوبی هم برای فرزندانم باشم. خلاصه عارفه خانم ما ۶ ماهه بود که فرزند دومم را باردار شدم. در تمام این مدت بیشتر روزها و شب‌ها را به خاطر جلسات و مسافرت‌های پی‌درپی همسرم با فرزندان به تنهایی سپری می‌کردم و گلایه‌‌‌ای از وی نداشتم. سعی می‌کردم خودم را با شرایط وفق بدهم تا همسرم بتواند با آرامش به امور قرآنی بپردازد و شاگردان خوبی را تحویل جامعه بدهد. من خودم را در قبال این مسئله، مسئول می‌دانستم و به همین خاطر هیچ وقت به خاطر غرایز شخصی‌ام مانع کارها و برنامه‌های قرآنی حسن نمی‌شدم چون می‌دانستم هر خدمتی که همسرم در زمینه قرآن برای جامعه انجام بدهد من هم در ثوابش شریکم. این اعتقادات من را مقاوم‌تر می‌کرد و به من دلگرمی می‌داد. زندگی ما خیلی شیرین بود چون کاملاً از نظر اعتقادی و بسیاری از مسائل دیگر با هم مشترک بودیم و تفاهم زیادی داشتیم. زمانی که همسرم می‌خواست برای تبلیغ عازم کشوری بشود هیچ وقت مخالفت نمی‌کردم و همیشه احساسم را با گفتن این جمله «چقدر بودن شما در زندگی‌ام مهم ست و با نبودنت خیلی دلتنگ می‌شوم» به او بیان می‌کردم.  🕊 🕊
🕋 من معتقدم نوع حرف زدن و ابراز احساسات در زندگی هر زوج خیلی مهم است و من همیشه سعی می‌کردم جملات مثبت را برای ایشان به کار ببرم‌ به همین خاطر هر روز که از زندگیمان می‌گذشت همسرم به من وابسته‌تر و عاشق‌تر می‌شد. من همیشه هنگام ورود و خروج حسن، ایشان را بدرقه می‌کردم و بیشتر اوقات هنگام ورودش سعی می‌کردم دیدارمان با خنده آغاز شود تا خستگی هردویمان کم شود. گاهی اوقات وقتی صدای باز کردن قفل در را می‌شنیدم و می‌فهمیدم که همسرم قصد ورود به خانه را دارد با بچه‌ها می‌رفتیم یک گوشه‌ای از منزل مخفی می‌شدیم و حسن ما را صدا می‌زد. آنقدر این طرف و آن طرف را می‌گشت تا ما را پیدا کند. روزهای شادی داشتیم شاید بتوانم به جرأت بگویم که لحظه به لحظه زندگی من و همسرم پر از خاطره بود و شاید نتوانم خیلی از آنها را به زبان بیاورم. همیشه سعی می‌کردم به جای عصبانی شدن مسئله را با خنده و شوخی حل کنم. محیط خانه‌ ما خیلی شاد بود. حسن مردی مهربان و شوخ‌‌طبع بود و همین به من جرأت می‌داد که با او شوخی کنم. با تمام مشغله‌های کاری که داشت هرگاه از وی برای کار‌های منزل کمک می‌خواستم، هرگز از کمک کردن دریغ نمی‌کرد و واقعاً مرد دوست‌داشتنی بود. ما همیشه درباره مسائل گوناگون با هم بحث و گفت‌وگو می‌کردیم. زیرا عقیده داشتم حرف زدن زن و شوهر با هم خیلی می‌تواند در زندگی مؤثر باشد و آنها را به هم نزدیک‌تر کند. اصلاً زمان برای ما مطرح نبود آنقدر گرم صحبت می‌شدیم که کنترل زمان از دستمان خارج می‌شد.  با هم قرار گذاشته بودیم هرشب یک صفحه از قرآن را بخوانیم و تفسیر کنیم و درباره آن بحث کنیم و تا جایی که می‌شد سعی می‌کردم قرارمان را فراموش نکنیم. همیشه اگر مشکلی داشتیم سعی می‌کردیم خودمان حلش کنیم و هیچ وقت برای کسی مطرح نمی‌کردیم، به لطف خدا در ۷ سال زندگی مشترک‌مان با همه مشکلات کنار آمدیم و بار زندگی را به دوش کشیدیم. فضای خانه ما همیشه با صوت زیبای قرآن همسرم معطر می‌شد و خوشحال بودم که زندگی من و فرزندانم با قرآن آمیخته شده و این برای من افتخار بزرگی بود. زیرا هم خودم با قرآن انس بیشتری پیدا کرده بودم و هم سوره‌‌های پایانی قرآن را به فرزندانم آموزش می‌دادم تا آنها را هم با قرآن مأنوس کنم. سعی می‌کردم فضای خانه‌ و حتی فضای ماشین هنگام رانندگی با صوت قرآن پر شود تا تأثیر خودش ‌را روی فرزندانم داشته باشد. 🕊 🕊
🕋 پیش از ازدواج و حتی بعد از ازدواج خیلی کم اتفاق می‌افتاد که حرف‌های دلم را با بندگان خدا بزنم. همیشه خداوند را بهترین شنونده برای درددل‌هایم می‌دانستم اما همسرم به قدری قابل اعتماد بود که بعد از خدا سنگ صبورم بود و حرف‌های دلم را با او در میان می‌گذاشتم و او هم در کمال آرامش بهترین راهنمایم بود. خو گرفتن با آیات روح‌نواز قرآن شخصیت حسن را دلنشین ساخته بود و به راحتی می‌شد آموزه‌های الهی را در رفتارهایش جست‌وجو کرد؛ به همین دلیل حضور پررنگ آیات الهی در زندگی ما به خوبی حس می‌شد و شاید به همین خاطر است که حالا در کنار ناباوری توانسته‌ام به زندگی عادی بازگردم. همراه دو دخترم در خانه‌مان زندگی می‌کنیم، خانه‌ای که هر گوشه آن برای من خاطرات حسن عزیز را تداعی می‌کند. دور شدن از این خانه برایم ممکن نیست و هرجا که باشم باید به همین خانه بازگردم تا آرامش پیدا کنم. ارتباط محترمانه، گرم و خوبی باهم داشتیم. هم عقاید و افکار مشترکی داشتیم و هم اینکه روی حضور هم حساب ویژه‌ای باز می‌کردیم. همسرم در تمام تصمیماتش و حتی نحوه تلاوتش از من نظر می‌خواست. همیشه به او می‌گفتم: «اگر خدای ناکرده تو را از دست بدهم دیگر نمی‌توانم به زندگی ادامه بدهم.» حسن می‌گفت: «هرگز به دنیا و متعلقاتش وابسته نشو و بدان که همه امانتی هستیم از جانب خدا.» بارها با من شوخی می‌کرد و می‌گفت: «اگر قرار باشد زودتر از تو از دنیا بروم شهید می‌شوم و شفاعتت را نزد خدا خواهم کرد.» 🕊 🕊
🕋 پس از پیروزی‌اش درمسابقات، سفر معنوی حج به عنوان هدیه به او تعلق گرفت. پنجمین بار بود که سعادت زیارت کعبه نصیبش شده بود. پیش از ازدواج، ۴ مرتبه به مکه و مدینه مشرف شده بود تا اینکه سعادت پنجمین زیارت، با کسب مقام اول مسابقات بین‌المللی قرآن قسمت او شد. حسن بی‌تاب قدم زدن در مدینه بود و از اینکه یک بار دیگر مسجد پیامبر(ص) و قبرستان بقیع را زیارت می‌کرد خیلی خوشحال بود.  قبل از رفتن به عارفه و مائده گفت: «مراقب مادرتان باشید و به حرفش گوش بدهید تا من برگردم.» مدام تماس می‌گرفت و احوال ما را جویا می‌شد و از خودش می‌گفت. خیلی دلتنگ شده بود و می‌گفت: «بارها به سفر رفته‌ام و از شما دور بوده‌ام اما نمی‌دانم چرا این بار اینقدر دلتنگ‌تان شده‌ام!» 🕊 🕊
🕋 شب قبل از حادثه منا، با هم تماس تصویری برقرار کردیم و با بچه‌ها صحبت کرد و خبر داد که آماده حرکت به سمت سرزمین منا است. فردای آن روز که عید قربان بود با خود فکر کردم خوشا به سعادت حسن که در آن فضا نفس می‌کشد. تا بعدازظهر همان روز هم نمی‌دانستم چه اتفاق ناگواری رخ داده است تا اینکه با شنیدن خبر فاجعه بی‌طاقت شده و فقط می‌خواستم صدای حسن عزیزم را بشنوم تا دلم آرام گیرد. به سختی با استاد گندمی ارتباط برقرار کردم و از ایشان خواستم که از همسرم خبری بگیرند. ایشان مطلع شدند که همسرم را سالم دیده‌اند و حالش خوب بوده، اما این برای من کافی نبود باید صدای حسن را می‌شنیدم تا سلامت او باور کنم. لحظه‌‌ها به سختی می‌گذشت و من و خانواده در بی‌خبری به سر می‌بردیم و حال خوبی نداشتیم. جمله‌های حسن در ذهنم مرور می‌شد، دلیل دلتنگی‌اش را پیدا کرده بودم. به دلداری اطرافیان گوش می‌دادم و با خود می‌گفتم: حق با آنها است. اما دلشوره‌ام پایان نمی‌گرفت، نمی‌خواستم به ندیدن حسن فکر کنم، اما سرنوشت به خواست من رقم نخورده بود.  صبح روز جمعه نام حسن در فهرست مفقودان اعلام شد اما باز هم امید داشتم که زنده باشد. ۱۲ روز بعد پیکرش پیدا شد و به میهن بازگشت و در نهایت در امامزاده جعفر(ع) یزد به خاک سپرده شد.  حالا فقط مزاری وجود دارد که با رفتن به آنجا و صحبت کردن با او قلبم آرام می‌‌گیرد. از یک طرف محروم شدن از بودن در کنار او برایم غیرممکن بود و از طرفی سعادتی که در رفتن همیشگی‌اش نصیب حسن شده بود مرا از بی‌قراری منع می‌کرد.  نمی‌توانستم در مقابل مشیت الهی قد علم کنم. این تقدیری بود که خداوند برایم رقم زده بود و باید رفتاری‌ می‌کردم که در شأن حسن و خودم باشد. اعتقاد دارم اگر خداوند خلأای را برای انسان ایجاد می‌کند، عنایت خاصی به او خواهد داشت. همین که بدانم روح حسن در آرامش و آمرزش است برایم کفایت می‌کند و اگر همسرم به مرگ طبیعی رفته بود شاید این آرامش که الان دارم را نداشتم. خدا را شاکرم که همسرم در بهترین حالت ممکن دار فانی را وداع گفت و تنها امید من این است که ان‌شاءالله در قیامت شفیعم باشد و بتوانم دوباره او را ببینم. 🕊 🕊