🇮🇷🕊
نام و نام خانوادگی شهید: ویگن گاراپتیان (گاراپیدی)
تولد: ۱۳۴۴/۱/۳، روستای خاکباد، شهرستان الیگودرز، استان لرستان.
شهادت: ۱۳۶۶/۱/۶، شرهانی.
گلزار شهید: آرامستان ارامنه تهران، قطعه شهدا.
⚰🎄
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_ویگن_گاراپیدی
#شهدای_اقلیت_مذهبی
#شهدای_ارامنه
#شهدای_استان_لرستان
#روز_۲۶
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
4.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻نوشته: زهرا فرحپور ۱۴۰۳/۹/۱۵
🎨🖌نقاشی دیجیتال: منا بلندیان
🎞 تنظیم و تدوین: زهرا فرحپور
🎙با صدای: الهام گرجی
🖼💻طراحی جلد: لیلا غلامی، الهام رسولی
⚰🎄
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_ویگن_گاراپیدی
#شهدای_اقلیت_مذهبی
#شهدای_ارامنه
#شهدای_استان_لرستان
#روز_۲۶
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊
📚 جاودانه
ویگن زیر لب زمزمه میکند:
«تو بسان ستارهای رنگ باخته میروی، و خاموش دور میشوی، اما نمیدانم به کجا!»
برادر ویگن نگاهی به او میاندازد و احساس میکند زمان فراق فرا رسیده است. بعد از دوران آموزشی آمده بود و به دیدن همهی دوستان و آشنایان رفته بود، انگار خودش قدم به قدم میرفت تا مرگ را در آغوش بگیرد.
برادر، خاطراتش با ویگن از روستای خاکباد الیگودرز برایش مرور میشود؛ روزهای سخت اما شیرین که از ویگن مردی استوار و توانا ساخته بود.
وقت خداحافظی برادر به ویگن میگوید:
- ویگن! تازه سه ماه است که از درد رفتن پدر میگذره، مادر توان مرگ تو که دردانهاش هستی نداره.
ویگن لبخندی میزند و میگوید: «نگران نباش! مرگ آگاهانه جاودانگیست! من میروم که ماندگار شوم.»
برادر برای آخرین بار رفتن او را نگاه میکند.
ویگن رفت و پیکرش کمتر از ده روز بازگشت. ویگن جاودانه شده بود.
✍🏻نوشته: زهرا فرحپور ۱۴۰۳/۹/۱۵
⚰🎄
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_ویگن_گاراپیدی
#شهدای_اقلیت_مذهبی
#شهدای_ارامنه
#شهدای_استان_لرستان
#روز_۲۶
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊
ویگن گاراپتیان (گاراپیدی) در سومین روز از فروردین سال ۱۳۴۴، در روستای خاکباد از توابع الیگودرز لرستان متولد شد.
چهارمین فرزند از یک خانواده هفت نفره بود. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش گذراند. سپس با خانواده به تهران منتقل شد و دوره راهنمایی را به پایان برد، آنگاه ترک تحصیل کرد و به عرصه کار وارد شد.
⚰🎄
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_ویگن_گاراپیدی
#شهدای_اقلیت_مذهبی
#شهدای_ارامنه
#شهدای_استان_لرستان
#روز_۲۶
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🕊
ادامه زندگینامهاش را از زبان برادر شهید بخوانیم: 🎤
«اول من و برادر بزرگترم آمدیم تهران. بابا و مامان و خواهر و برادر کوچکم ویگن، در روستا ماندند تا ویگن دبیرستان را تمام کند. بعد همه آمدند تهران. دوست نداشتند بیایند، اما مادرم تحمل تنهایی ما در تهران را نداشت. حق هم داشتند که نخواهند بیایند؛ واقعاً دوران روستا، بهترین دوران زندگی ما بود. داستان مفصلی دارد که ما چطور بعد از جنگ جهانی دوم، به روستای خاکباد رفتیم و شدیم تنها خانواده ارمنی این روستا!
خدا بیامرز پدرم یک بار برایم تعریف کرده بود، تما متاسفانه جزئیاتش یادم نمانده. خاکباد یک روستای نسبتاً آباد است، نزدیک خمین و الیگودرز. بابا آنقدر در روستا احترام داشت که ما هنوز هم گاهی اگر آنجاها برویم، اکثر اهالی میآیند دیدنمان و شروع میکنند به تعریف از «آقا آغیک»؛ یعنی پدرم.
بابا، هم کدخدا بود و هم تنها شکستهبند منطقه. هر روز کلی مجروح و دست و پا شکسته از آبادیهای اطراف میآمدند خانهی ما تا بابا معالجهشان کند. آن قدر در کارش ماهر بود که اسمش در شهر و آبادیهای دورتر هم پیچیده بود. اگر کسی ضربه بدی میخورد مخصوصاً اگر جمجمهاش آسیب میدید، میگفتند ببریدش خاکباد پیش آقا آغیک. فقط کار اوست! هر مریضی که میآمد، مهمان خانه ما بود و مادرم از او و خانوادهاش پذیرایی میکرد... اینکه ما مسیحی بودیم و بقیه مسلمان، هیچ مشکلی برای ما ایجاد نمیکرد. همه خوب و صمیمی بودیم و هوای همدیگر را داشتیم. فقط فرقش این بود که مردهای روستا، همه یا حاجی بودند، یا کربلایی، یا مشهدی، اما بابا آقا بود؛ آقا آغیک! بعضیها هم اسکندر صدایش میزدند.
بابا سرشناس بود و برای کارهایی به روستاهای اطراف و حتی خمین هم سر میزد. خانواده امام خمینی(ره) در آن منطقه خیلی معروف بودند. بابا داستان شهادت پدر امام، آقا سید مصطفی را میدانست و حتی یک بار که چندین سال بعد از شهادت ایشان رفته بود خمین، مادر امام را دیده بود و مرتب از شجاعتش برای ما بچهها تعریف میکرد. این مال چندین سال قبل از انقلاب بود.
⚰🎄
#سی_روز_سی_شهید_۱۵
#شهید_ویگن_گاراپیدی
#شهدای_اقلیت_مذهبی
#شهدای_ارامنه
#شهدای_استان_لرستان
#روز_۲۶
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid