eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.5هزار عکس
20.3هزار ویدیو
448 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🥀💐🥀🕊🌷 نذر ڪردم تا بیایے هرچه دارم مـال تو چشم هاے خسته‌ے پر انتظارم مـال تو یڪ دل دیوانه دارم با هزاران آرزو آرزویم هیچ قلب بیقرارم مـال تو ... غَمِ یوسُف بکُشد! عاشق کنعانی را ... شادی روح و 🌺 🥀🌺
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 بعد از تو تا همیشه شبها و روزها بی مهر و ماه از کنار من می گذرند اما در عمق سینه ها خورشید قصه های دلاوریهایت همواره روشن است . شادی روح و 🌹 💐🕊
🌺🕊🌹💐🌹🕊🌺 خیلی حال میده یه بچه خوشگل دنیا بیاری خیلی حال میده تو کودکی همه جا از ادبش و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیتش حرف بزنند خیلی حال میده به سنین جوانی که رسید وقتی نگاش کنی دلت بره ولی از همه اینا باحال تر می دونی چیه؟ اینه که وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری پسر خوشتیپتُ بیارن ، کفن ُ بگیری سمت آسمون و آروم بگی : .. 🌺 🕊🌺
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 یک روز یک اعلامیه آورد به نشون داد... اعلامیه‌ی یک همنام خودش بود... 🌹 🌹 گفت یه روز اعلامیه منو میارن، شما چکار می‌کنید؟ گفت از خدا گرفتم، به خدا هم می‌سپارم... وقتی خبر رو به دادند، گریه نکرد... گفت خودم فرستادمش... اگر گریه کنم اجرش میره... 🌹 💐🕊
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 همیشه برای نماز پیشقدم از تمامی بچه‌هایم بود و در کارهای خانه به من کمک زیادی می‌کرد . آرام و با وقار بود و برای انجام هر کاری قبلش فکر می‌کرد . روزه و نماز شبش ترک نمی‌شد، وقتی به جبهه اعزام شد که بردار بزرگش مدتی قبل به جبهه رفته و در عملیات خیبر شده بود و نزدیک به سه سال بود که از خبری نداشتیم . این در حالی که با دستان خسته از کار و تلاش صورتش که دانه‌های اشک بر رویش حلقه بسته بود را پاک می‌کرد، گفت: به گفتم: از بزرگت هنوز خبری نداریم تو تنهایمان نگذار . با شنیدن این کلام گوشه چادرم را پاک کرده و با بوسیدنم گفت : راه خودش را رفته من هم راه خودم را می‌روم و در حال حاضر بر من واجب است که به جبهه بروم و شما هم کرده و راه خانم را پیشه کنید . شادی روح و و سلامتی 🌹🕊🌹
🥀🕊💐🌹💐🕊🥀 برادر و همرزم ، تعریف می کرد : به خاطر هوش بالایی که داشت ، شرکت نفت دنبالش فرستاده بودند برای استخدام . مادرمان من تحصیل نکرده ولی علاقه بسیار شدیدی به اهل بیت داشت . یه روز میاد خونه همینطوری که وارد خونه می شه ، می بینه مادر داره آش می پزه و در عین حال با درد و دل می کنه و می گه که این بچه ام (امیرحسین) پاش قطع شده و من دیگه رزمنده ندارم برای راه تو یا زهرا و گریه می کنه مادر ادامه میده که هم دنیا را برداشته و آخرتش رو فروخته . شب این و برام تعریف کرد و گفت : من پشت سر مادر بودم ولی مادر اینو نمی دونست ، وقتی تنهایی داشت آش پزی می کرد و با صحبت می کرد ، رفتم بوسیدمش و بهش گفتم : « ننه به خدا اینجوری نیست که تو ناراحتی ». همون روز کارت رسمی حفاری نفت را از شرکت گرفته بود . هم همون لحظه کارتش را به مادرم نشون میده و می گیره رو گاز و بهش میگه ببین ننه اینم دنیا ، سوزوندمش ، از فردا هم میرم عملیات و بعداز اون آمد جبهه . از سال ۵۹ تا ۶۳ همه عملیات ها را شرکت کرد و در عملیات بیت المقدس هم خیلی تاثیر گذار بود . متولد : 1337 : 1363/12/22 عملیات : منطقه : 🌹 🕊🥀
🌴🕊🌷🌴🌷🕊🌴 کسی چه می‌داند من امروز چند بار فرو‌ ریختم و چند بار دلتنگ شدم؟!! از دیدنِ کسی که فقط پیراهنش شبیه تو بود ...! 🌴 🕊🌷
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 گاهی وقت ها ساعت ها زل می زند به مادر شهیدی که بر سر مزار پسرش نشسته است. دلش طاقت نمی آورد و مثل همیشه بغض سی و چند ساله اش دوباره در کنار مزار شهدای گمنام می شکند. خورشید به آسمان پنج شنبه که می رسد دلشوره هم با خودش می آورد. و این دلشوره برای یک روز و یک هفته و یک سال نیست، عمریست با این دلشوره زندگی کرده است. عمریست با این دلشوره از خواب برخواسته، نفس کشیده و تا به امروز را طاقت آورده است. مثل همان دلشوره ای که روز اول مادر شدن آمده بود سراغش، همان روزی که قنداقه تنها پسرش را به دستش دادند. همان روزی که وقتی چشمش به روی ماه نوزادش افتاد چهار قل و آیةالکرسی از روی لبش کنار نرفت. راستش را بخواهی دلش عجیب دوباره هوای آن روی ماه را کرده است. هر پنج شنبه کارش همین است، اصلا تمام دلخوشی زندگی اش همین پنج شنبه هاست. نمی داند چرا؟ اما همین که چادر سیاهش را بر سر می کند یاد آخرین روز رفتن جگرگوشه اش می افتد، یاد آن روزی که چادرش را دودستی گرفته بود و قسمش می داد تا اجازه رفتن را بگیرد، اجازه پر کشیدن را. شادی روح و 🌹🕊🥀
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 واژه به خودی خود زیباترین واژه ایست که باشنیدنش تمام احساسات انسان برانگیخته می شود، که وقتی در کنار واژه عظیم قرار میگیرد زیباترین و ناب ترین درجات انسانی را یادآور می شود! 🌹 🌹 باشی و از دامنت به برود ، چه مقامی بالاتر از این! زیر پای ، البته هم برای تو کم است و در مقابل صبوری های تو است، فقط می داند چه والایی در توست !! که با تمام وجود خود خدا را در وجود عجین کرده و هنگامی که تب می کند همانند شمع در کنار او می سوزد و آب می شود ، حالا چطور و چگونه این همه دارد که خود ، -جگرگوشه خود را بدرقه می کند و بجایی می فرستد که می داند دیگر در کار نیست! با همان احساسات پاک ، خود را می کند تا را به بکشد ! ، ، از آسمانها برای تو پیام جاودانه ای فرستاده که بر تو و چشمانت روشن باد بر پیامی که فرشتگان هم به خود می بالند که چنین را خدمت تو بیاورند . خاک پای تو را چشمان خود می کنم و با تمام وجود در مقابل سر می آورم. 🌴 🕊🌹
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 به یاد ... مامور سرشماری : سلام مادرجان ميشه لطفا بیای دم در؟ سلام پسرم... بفرما؟ از سرشماری مزاحمت میشم. مادر تو این خونه چند نفرید؟ اگه ميشه برو شناسنامه‌هاتونو بیار که بنویسمشون... مادر آهسته و آروم لایِ در رو بیشتر باز کرد... سر و ته کوچه رو یه نگاهی انداخت... چشماش پر اشک شد و گفت: پسرم، قربونت برم، ميشه مارو فردا بنویسی...!!!؟؟؟ مأمور سرشماری، پوزخندی زد و گفت: مادر چرا فردا؟ مگه فردا میخواید بیشتر بشید؟ برو لطفاً شناسنامت‌ رو بیار وقت ندارم.! آخه...!!! پسرم ۳۱ سالِ پیش رفته جبهه... هنوز برنگشته... شاید فردا برگرده...!!! بشیم دو نفر...!!! میشه فردا بیای؟؟؟ توروخدا...!!! مأمور سرشماری سرش‌ رو انداخت پایین و رفت...! مغازه دار ميگفت: الان 29 ساله هر وقت از خونه میره بیرون، کلیدِ خونش‌رو میده به من و میگه: آقا مرتضی...!!! اگه پسرم اومد، کلیدرو بده بهش بره تو... چایی هم سرِ سماور حاضره...! آخه خستس باید استراحت کنه...! شرمساریم از روی تو ای مادر.... نسل ما امانت دار خوبی نبود....!! 🥀 🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 با اشک چشم، قبر تو را رنگ می‌زند این مادری که بوسه بر این سنگ می‌زند مادر نبوده‌ای که بدانی چه می‌کشد وز چه به روی صورت خود چنگ می‌زند مادر نبوده‌ای که بدانی غم پسر آتش به جان مادر دلتنگ می‌زند در استوای هجر تو هر چند سوخته اما پر از غرور دم از جنگ می‌زند با اشک‌های شعله‌ورش، دست بر دعا آتش به هر چه فتنه و نیرنگ می‌زند هان ای شهید! زنده تاریخ تا ابد! مرگا بر آن که راه تو را انگ می‌زند در این هوای شرجی دور از تبسمت کم کم تمام آینه‌ها زنگ می‌زند می‌خواستم قصیده بگویم به وصف تو دیدم که پای قافیه ها لنگ می‌زند یاد همه 🥀 🌹🕊
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 مادر مدافع حرمی که خواب فرزندش را دید... شب قبل از محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است. آن موقع نیمه‌شب از خواب بیدار شدم. حالت غریبی داشتم، آن شب برادر در خواب به من گفت خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است. صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود. به بچه‌ها و همسرم گفتم شما بروید بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم. احساس می‌کردم مهمان داریم. عصر بود که همسرم، دخترم و محسن پسر کوچکم از بهشت زهرا (س) آمدند. صدای زنگ در بلند شد. به همسرم گفتم حاجی قوی‌باش خبر محمدرضا را آورده‌اند. وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت فاطمه محمدرضا زخمی شده است. من می‌دانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است... 🌴🌹