eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
42.1هزار عکس
18.3هزار ویدیو
372 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی یه بچه اینقدر مراقبت و اهتمام نمی خواد که نفْسِ انسان میخواد! علامه طباطبایی فرمودن
آخرین باری که مهدی به ایران اومد با هم به مشهد رفتیم بعد از اینکه زیارت کردیم تو صحن سقاخونه دیدم وایساده و می خنده به مهدی گفتم: چیه مادر، چرا می خندی؟! گفت: مادر امضای شهادتم رو از آقا علیه السلام گرفتم! 🕊🌹
[ 🌟] •{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}• شهید زکریا شیری: دشمن زبون ایمان و اعتقاد شما را نشانه گرفته است، پس نگذارید بین شما و اهل‌بیت(ع) و قرآن فاصله ایجاد نمایند. ⸢یکشنبه ۹/۱۳ 🗓⸥ ⸢ذکر روز‌ :«یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»📿⸥ 🌸•
هر بنده‌اي که از که مرتکب شده شود ، پيش از آنکه کند گناهش را مي‌آمرزد. 📚 جامع‌ احاديث الشيعه، جلد ١٤، صفحه ٣٣٨
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 💐 بدانيد كه در برابر هر بذر نفاق، مسئوليتي بزرگ بر دوش ما گذارده مي شود ، بايد در برابر دشمن ايستادگي و استقامت نموده و پيوسته يار و ياور اين انقلاب باشيم . 🌹 🌴 🌹 🌹 🕊 🌹🌴
🌴🌹🥀🕊🥀🌹🌴 : ۱۳۶۶/۱۱/۱ : بیت المقدس ۲ زمستان سال شصت وشش عملیاتی به نام بیت المقدس دو در منطقه غرب کشور در کردستان صورت می گیرد در ساعات ابتدایی بامداد اول بهمن طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی ماووت عراق و در جنگ روبرو توسط تیر بار عراقی در تاریکی شب این دو بزرگوار به می‌رسند ، همرزمان این این عزیزان رو زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه می مانند تا حتما دوستانشون رو برگردونن... روزها به خاطر داشتن دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی شب و در اون برف و سرما و کوهستان، رو روی دوششون حمل میکردن... سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن که اونجا این عکس و چند تا عکس دیگه به یادگار می مونه... دعای مادران همیشه پشت سر عزیزانی ست که نگذاشتند مادرها چشم انتظار بماننند . 🕊 🌹 🕊 🌹 🥀🕊
💐🌸🌺🌼🌺🌸💐 هرگاه خواستی از خارج شوی و را بپوشی به یاد آور که اشک را جاری می‌کنی و به پاکی که ریخته شد برای حفظ این خیانت می کنی . به یاد آور که غرب را در تهاجم فرهنگی‌اش یاری می‌کنی ، را منتشر می‌کنی و ت جوانی که صبح و شب سعی کرده را حفظ کند می‌کنی . به یاد آور که بر تو شده تا تو را در حصن نجابت حفظ کند تغییر می‌دهی، تو هم شامل ، بعد از همه اینها اگر توجه نکردی، هویت را از خودت بردار... 💐🌺💐
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 خدا را ديد اما من ! هوا را.... عاشقي كرد و پرواز نمود اما من ! هوس بازي كردم و در جا ماندم برنده شد از رفتنش و من شرمنده از بودنم به خون پاک تان قسم تان میدم ! که دعا کنید راه را ؛ به اسم شما اشتباه طی نکنیم 🥀 🕊🌹
🌹🕊🌴🌹🌴🕊🌹 ما نیاز داریم که بگوییم حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) چگونه حرکت کرد و چگونه جنگید؛ اصحاب ایشان چگونه ایثار و فداکای کردند؟ انقلاب ما اگر حسین (علیه السلام) را نداشته باشد در جنگش باخته است. همان‌طور که امام حسین (علیه السلام) در صحرای کربلا با ۷۲ نفر در مقابل لشگر ۴۰هزارنفره دشمن در محاصره نظامی، اقتصادی و... بود، امروز هم جنگ ما همان وضعیت را دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شادی روح و 🌹 🌴🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکه‌های بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم ، اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم : "میخوام موضوعی رو بگم اما می‌ترسم ناراحت بشی ." دو زانو رو به رویم نشست و گفت : "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست ." منتظر ادامه حرفم بود ، گفت : "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم : "هیچی دیگه ، شکسته‌ها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی ." فضای اتاق را پر کرد و گفت : "همين؟! فدای سرت!" . نفس راحتی کشیدم . خنده‌اش را خورد و با گفت : "هر وقت از فرمان سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی ." 🥀🕊🌹
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 به نام خدا نوجوان بودم که یه شب خواب عجیبی دیدم، خواب یه مکان ولی نمیدونستم کجاست؟ خواب یه مسجد، سربند، پرچم ایران....هیچوقت نتونستم بفهمم اون مکان کجا بود سالها گذشت و اون خواب رو فراموش کردم تااینکه اردویی از طرف بسیج به منطقه هویزه برای یادمان برگزار شد . اوایل شدید مخالف این اردو بودم و نمیخواستم برم، دلم دیدن منطقه فکه و شلمچه رو میخواست نه هویزه رو فرمانده بسیج از یه طرف و خانوادم از طرف دیه اصرار بر رفتن من به این اردو داشتن، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، انگار به این سفر دعوت شده بودم وقتی به خودم اومدم خودمو توی اتوبوس دیدم که به سمت هویزه در حرکت بودیم ، حس عجیبی داشتم به شهر هویزه که رسیدیم مارو به سمت سالنی راهنمایی کردن برنامه های مختلفی اجرا شد که هرکدومش یجوری دل آدمو میلرزوند ... تا اینکه آقایی که مشغول گفتن خاطره از بود یه چیزی گفت که منو تو فکر برد گفت : شماهایی هم که اینجا نشستین دعوت شده هستین ، دعوت نامتونو امضا کردن این حرفا واسم تازگی داشت ، دوست داشتم بدونم کدوم منو دعوت کرده به هویزه ... بعد از اتمام مراسم به سمت مزار رفتیم، چند قدمی بیشتر از سالن مراسم فاصله نداشت ، توی ذهنم دو تا ابهام وجود داشت یکی مزار کجاست و دومی کدوم دعوتنامه منو امضا کرده ؟؟ به دور و اطرافم مدام نگاه می کردم و دنبال مزار شهید علم الهدی میگشتم و از هرکی میپرسیدم آدرس درستی بهم نداد تااینکه رسیدیم به جاییکه بدون کفش وارد محوطه میشویم همونجا از بچه های بسیج جدا شدم و سعی کردم خودم تنهایی دنبال بگردم یهوویی حس کردم نوری از یه نقطه زمین روی من افتاده ، متوجه نبودم نور چیه و از کجاست ، بی محل به نور دنبال قبر می گشتم ، نوشته روی قبرهارو می خووندم و از کنار تک تک می گذشتم و نور هم همونجور روی من بود و با حرکت من حرکت می کرد حس خیلی عجیبی داشتم . تااینکه طرف مسجد رفتم ولی باز اونجا هم نبود، صدای اذان ظهر از مسجد بلند شد، ناراحت بودم از اینکه جواب سوالامو نگرفته بودم به مسجد نگاه می کردم به خودم گفتم که راضی نیست من نمازمو دیر بخوونم ، ازدحام جمعیت توی مسجد زیاد بود از سکوی مسجد اومدم پایین ، با ناراحتی کنار قبری ایستادم و به مسجد و حیاط نگاه می کردم تا جایی برای نماز پیدا کنم ناگهان چشمم خورد به نوشته روی قبری که کنارش ایستاده بودم : بخودم گفتم نه این اون نیست اون آقا گفت ولی این است یه چیزی تو دلم بهم جواب داد مگه چن تا اینجا هست؟ همون لحظه نشستم کنار مزارش دلم می خواست داد بزنم ، گریه کنم با صدای بلند و بگم این زنده است ، بخدا زنده است حالا فهمیده بودم که منبع نور از کجا بود . فهمیده بودم که کی دعوتناممو امضاء کرده بود . بالای سر نماز خووندم ، بعد نماز سمت چپمو نگاه کردم ... خدای من ... این همون ... این همون خوابیه که سالها پیش دیده بودم... سربند ، مسجد ، پرچم ، ... جوری ازم استقبال کرد که منو شرمنده خودش کرد و از اون سال به بعد با کمال میل هرسال به اردوی می روم . درپناه خدا موفق باشین شما میهمانان عزیزِ هم اگر دوست دارید، داستان نحوه آشنائی خود با را بنویسید و برای ما ارسال کنید تا در کانال مخابره شود . 🌹 🕊🥀