ب هیچ چیز این دنیا نباید دل بست.
دنیا جایی برای دل بستن ندارد آخرت ابدی پایدار است
دنیا را تا چشم بر هم می زنی تمام میشود و باید از اینجا برویم...
#تلنگر
برگرفته از #کتاب_شنود
#تلنگر💥
میگفت:
بعد هر نماز دعا کنین خدا بهتون مأموریتِ حل مشکلاتِ بقیه رو بده
و بنده های خودشو سمت شما حواله کنه، بلکه به واسطه شما گره ای از کار یکی باز بشه :)
اینم به نوبه خودش نوعی رزقه که
همیشه قسمتِ همه نمیشه!
🌹🕊💐🥀💐🕊🌹
#تلنگر
#شهید_والامقام
#دکتر_مصطفی_چمران
می گویند : #تقوا از #تخصص لازم تر است،
#می_پذیرم!!!
اما می گویم؛
آنکس که تخصص ندارد وکاری را می پذیرد ،
#بی_تقواست!!!!!
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🥀🕊🌹
کل ارض کربلا … یعنی، کربلا اذن دخول نمیخواهد، همهجا کربلاست، مراقب باش از #کربلا خارج نشوی!
#حسین_یکتا
#تلنگر
اگر هیئت رفتیم و خود را هیئتی نامیدیم، اما خانواده از اخلاق و رفتار ما راضی نبود؛ میتوانیم بفهمیم که هیئت رفتن برایمان تبدیل به عادت شده و از مکتب حسین (ع) آنچه را باید نیاموخته ایم!
#تلنگر🌱
بسم الله...
.
*ملتی که در انتظار مصلح به سر می برد ، خود باید صالح باشد...*
.
#تلنگر
.
•°🔕°•#تـلنگـر
زنفرعونتصميمگرفتکهعوضشود،
وپسرنوحتصميمیبرایعوضشدننداشت؛
اولیهمسريکطغيانگربودودومیپسريکپيامبر
برایعوضشدنهيچبهانهایقابلقبولنيست
اينخودتهستیکهتصميممیگيریتاعوضشوی؛
بعضیازچيزهاديرکهشد،بیفايدههستندمانند بوسيدنپيشانیيکمرده.🖐🏿!'
بسم الله...
.
○وای از پیچیدگی نفس انسان !
اگر بروی دیگر امکان اینکه از بار نخست، قوی تر بازگردی وجود ندارد.○
.
.
#تلنگر
4.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*شهید عباس بابایی*🕊
.
#تلنگر
🌤🌿🌺
#تلنگر
✨حس عجیبی داشت. احساس میکرد این فضا برایش آشناست؛ اما یقین داشت تاکنون نظیر این باغ زیبا را هم ندیده...
🔹ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده است. روی برگرداند.
«آه، خدای من، چطور ممکن است؟
حسین تویی؟»☺️
☘حسین، با همان مظلومیت و نجابت و لبخندی همیشگی، آهسته گفت:
«سلام مسعود!»
و او در حالی که از تعجب زبانش بند آمده بود، حسین را در آغوش گرفت و گریست:😔 «باورم نمیشود. مگر تو... مگر تو شهید نشده بودی...؟
میدانی چند ساله است ندیدمت؟😢
از بچههای دیگر چه خبر...؟»
و حسین همچنان در سکوت، فقط گوش میکرد؛ با همان لبخند.♥️
💥«راستی، حسین!
چقدر جوان ماندهای! اصلاً با بیست سال پیش، هیچ فرقی نکردهای؟»
ناگهان، لبخند از لبهای حسین دور شد 😞و با صدایی بغضآلود، به او گفت:
«ولی تو خیلی فرق کردهای مسعود!»
ترس عجیبی، همه وجودش را گرفت.
در یک آن، دید حسین از او دور میشود؛😥 دورتر و دورتر. میدوید، به او نمیرسید.😭 ناگهان از خواب پرید.
🌿تمام بدنش خیس عرق شده بود. هنوز گرمای آغوش حسین را احساس میکرد.
حس کرد دلش خیلی تنگ شده و اشک از چشمانش سرزیر شد و گریست؛ سیر گریست. 😢
⚡️خاطرات سالهایی نه چندان دور، برایش زنده بود... نگاهی به خود و زندگیاش، محیط کار و دوستان فعلیاش که انداخت، از خودش بدش آمد.
🍂صدای غمگین حسین، هنوز در گوشش بود.دیگر خواب به چشمش نیامد.
✨صبح که رسید، سررسیدش را گشود، در صفحه همان روز، در ستون یادداشتهای مهم نوشت:
✅ «بازگشت به خود».
#شهیدانه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─