.
❣از نصایح پدرانه دلزده نشو
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاق هستم، بهم میگفت: چرا خاموشش نمیکنی و انرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد، چرا قبل از رفتن آب رو خوب نمی بندی و هدر میدی؟ همیشه ازم انتقاد میکرد و به منفی بافی متهمم میکرد ... بزرگ و کوچک در امان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود.
🍃 تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم... امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم.اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخهاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و زدم بیرون. داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشمهاش ضعیف بود و چین و چروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت:
🍃 مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش، از هیچ سوالی تنت نلرزه!!
نصیحتشو با اکراه قبول کردم و لبخندی زدم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگی ام هم از نصیحت کردن دست بردار نیست.مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه
🍃از خونه بسرعت خارج شدم، یه ماشین اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم
🍃به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما.به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده.اگه کسی بهش بخوره میشکنه.بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!
🍃همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پر شده از آب سر ریز حوضچه ها.به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم.شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه
🍃در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم. همینطور که از پله ها بالا میرفتم، متوجه شدم .چراغک های آویزان در روشنایی روز روشن هستن. از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونا رو خاموش کردم!
به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن
🍃اسمم رو در لیست ثبت نام نوشتم و منتظر نوبت شدم.وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم و چهره و لباس و کلاسشون رو دیدم، احساس حقارت و خجالت کردم و مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف میکردن.دیدم هر کسی که میره داخل، کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون.با خودم میگفتم اینا با این دک و پوزشون و با اون مدرکاشون، رد شدن. من قبول میشم ؟!!!عمرا😨
🍃فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن.
بیاد نصحیت پدرم افتادم: مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ...
نشستم و منتظر نوبتم شدم. انگار که حرفای بابام، انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد و این برام غیر عادی بود.
🍃در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل.وارد اتاق مصاحبه شدم و روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده و لبخند میزدن. یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟
🍃بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت پشت سر گذاشتم، میام سرکارم
❣یکی از سه نفر گفت تو درآزمون استخدامی پذیرفته شدی تمام!
🍃باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطرگزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم مجموعه ایی از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که نتیجه آن معلوم کند که داوطلب با مثبت اندیشی درطولانی مدت از منافع شرکت دفاع خواهد کرد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی و تلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقصها را اصلاح کنی و دوربینهای مداربسته موفقیت تو راثبت کردند
🍃 در این لحظه همه چی ازذهنم پاک شد کار، مصاحبه، شغل و...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!پدرم آن انسان بزرگی که به ظاهر سنگدل، اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است
🍃 حتی اگر خودت هم الان یک پدرهستی-زیرا در ماوراء این پندها محبت نهفته است که حتما روزی از روزگاران آن را خواهی فهمید و چه بسا آنها دیگر نباشند
❣تن پدران زنده سالم و روح پدران رفته شاد
@Masafe_akhar
.
📔#داستان_کوتاه_زیبا_و_آموزنده
✍#از_دست_ندید_عالیه
در زمان حضرت سلیمان دو تا گنجشک یه گوشه ای نشسته بودند. گنجشک نر به گنجشک ماده اظهار محبت می کرد. می گفت تو محبوبه منی. تو همسر منی. دوستت دارم. عاشقتم. چرا به من کم محبتی؟ چرا محلم نمیذاری؟ فکر کردی من کم قدرت دارم تو این عالم عیال؟ من اگه بخوام می تونم با نوک منقارم تخت و تاج سلیمان رو بردارم بندازم تو دریا. باد که مسخر سلیمان بود پیام رو به گوش سلیمان رسوند. حضرت تبسمی کرد و فرمود اون گنجشک ها رو بیارید پیش من. آوردند.سلیمان به گنجشک نر گفت خوب ادعاتو اجرا کن بینم. گفت من چنین قدرتی ندارم. سلیمان گفت پس الان به همسرت گفتی؟ گفت خوب شوهر گاهی جلو همسرش کلاس میاد یه خالی ای می بنده. عاشق که ملامت نمیشه. من عاشقم. یه چی گفتم ولی یا نبی الله واقعا دوسش دارم. این به ما محل نمیذاره. حضرت به گنجشک ماده گفت اینکه به تو اظهار محبت میکنه چرا محلش نمیدی؟ گفت یا نبی الله چون دروغ میگه هم منو دوست داره هم یه گنجشک دیگه رو. مگه تو یک دل چند تا محبت جا میگیره؟
این کلام در دل حضرت سلیمان چنان اثری گذاشت که تا چهل روز گریه می کرد و فقط یک دعا می کرد. می گفت:
الهی دل سلیمان رو از محبت غیر خودت خالی کن.🤲
@Masafe_akhar
2.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️🎥 بزرگانی که با #صبر بر بداخلاقی والدین به جایگاهی رسیدند...
🗓 به مناسبت روز مادر
🎙 #حجت_الاسلام_راجی
@Masafe_akhar
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
🌷 زندگی نامه خودنوشت سردار سلیمانی عزیز...
✅از چیزی نمیترسیدم!
پارت دوم
@Masafe_akhar
@Masafe_akhar2
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
میلاد حضرت زهرا-22فروردین94- تهران.pdf
حجم:
1.26M
📝 خلاصه سخنرانی استاد رائفیپور با موضوع:
✅ میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها
📅 ۲۲ فروردین ۹۴
📍تهران
#اهلبیت
#حضرت_آدم
#حضرت_زهرا
#آیه_نور
#مذهبی
#خلاصه
@Masafe_akhar
.
✅لحظه ورود حضرت زهرا(س) به قیامت
🔳 روزی پیامبر خدا(ص) بر فاطمه(س) وارد شد و او را اندوهناک یافت. فرمود: دخترم! چرا اندوهگینی؟
فاطمه(س) پاسخ داد: پدر جان! یاد قیامت و برهنه محشور شدن مردم در آن روز، رنجم می دهد.
پیامبر(ص) فرمودند: آری دخترم! آن روز، روز بزرگی است؛ امّا جبرئیل از سوی خداوند برایم خبر آورد، من اوّلین کسی هستم که برانگیخته میشوم. سپس ابراهیم و آنگاه همسرت، علیّ بن ابی طالب. پس از آن، خداوند جبرئیل را همراه هفتاد هزار فرشته به سوی تو میفرستد. وی هفت گنبد از نور بر فراز آرامگاهت برقرار میسازد.
🔸آنگاه اسرافیل لباسهای بهشتی برایت میآورد و تو آنها را میپوشی.
🔸 فرشته دیگری به نام زوقائیل مرکبی از نور برایت میآورد که مهارش از مروارید درخشان و جهازش از طلاست. تو بر آن مرکب سوار میشوی و زوقائیل آن را هدایت میکند.
🔸 در این حال، هفتاد هزار فرشته با پرچمهای تسبیح پیشاپیش تو راه میروند.
🔸اندکی که رفتی، هفتاد هزار حورالعین، در حالی که شادند و دیدارت را به یکدیگر بشارت میدهند، به استقبالت میشتابند. به دست هر یک از حوریان منقلی از نور است که بوی عود از آن بر میخیزد ... آنها در طرف راستت قرار گرفته، همراهت حرکت میکنند.
🔸فاطمه جان، هنگامی که به وسط جمعیّت حاضر در قیامت میرسی، کسی از زیر عرش پروردگار، به گونهای که تمام مردم صدایش را بشنوند، فریاد میزند:
🔶 چشمها را فرو پوشانید و نظرها را پایین افکنید تا صدّیقه فاطمه، دخت پیامبر(ص) و همراهانش عبور کنند.
🔸هنگامی که به همان اندازه از آرامگاهت دور شدی، مریم دختر عمران، همراه هفتاد هزار حورالعین به استقبالت میآید و بر تو سلام میگوید. آنها سمت چپت قرار میگیرند و همراهت حرکت می کنند.
🔸آنگاه مادرت خدیجه، اوّلین زنی که به خدا و رسول او ایمان آورد، همراه هفتاد هزار فرشته که پرچمهای تکبیر در دست دارند، به استقبالت میآیند.
🔸وقتی به جمع انسانها نزدیک شدی، حوّاء با هفتادهزار حورالعین به همراه آسیه نزدت میآید و با تو رهسپار میشود.
📚 بحارالأنوار، ج 43، ص 225.
@Masafe_akhar
1.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : راه دعوت به خیر، زبان خوش است
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_قرائتی
@Masafe_akhar
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ : حکومت داری شایسته چه کسی ست؟
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_قرائتی
@Masafe_akhar