و بر آن شکستناپذیر رحیم...
توکل کن!
📖 آیه ۲۱۷، سوره شعرا
@Masafe_akhar
#حدیث
💠امام حسین علیه السلام: ای فرزند آدم! تو همان روزهایی هستی که سپری می کنی ؛ هر روزی که می گذرد، بخشی از وجود تو از دست می رود.
📚ارشادالقلوب، ج ۱، ص ۴۰
@Masafe_akhar
🔆 #پندانه
شگفتانگيزترين رفتار انسان
از افلاطون پرسيدند:
شگفتانگيزترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد:
از كودكى خسته مىشود، براى بزرگشدن عجله مىكند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مىشود.
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مىگذارد، سپس براى بازپسگرفتن سلامتى ازدسترفته پول خود را خرج مىكند.
طورى زندگى مىكند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مىميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است.
اینقدر به آينده فكر مىكند كه متوجه ازدسترفتن امروز خود نيست، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.
🆔 @Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایی گیر شدید پیدا کردیم چه ذکری بگیم ؟
استاد عالی
@Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از صد رحمتی که خدا آفرید فقط یکیش روی زمینه...
پس بقیش کجاست؟🤔
@Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چلهی زیارت عاشورا
روز سی و نهم: به نیابت از شهید هادی ذوالفقاری
@Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره افق رنگ خون است، سلام ای هلال محرم...🥲💔
@Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز شدن گره زندگی
نقل است حضرت موسی(علیهالسلام)
از خداوند پرسید:
خداوندا اگر تو بنده بودی،
چه کار میکردی؟
خدای متعال وحی فرستاد که اگر
من بنده بودم در زمین میگشتم و
گره از کار بندگان باز میکردم.
📙منبع: راسخون
🎙#حجتالاسلامقرائتی
@Masafe_akhar
داستان شهربانو دختر یزد گرد سوم
🧕مادر امام سجاد (ع) به نام شهر بانو، یکی از دختران یزدگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی بود، شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام، به صورت اسیر وارد مدینه شد!
امام باقر(ع) فرمودند: وقتی دختر یزدگرد را (شهربانو) به اسیری گرفته و وارد مدینه کردند، دختران مدینه برای تماشایش جمع شده بودند.
هنگامی که وارد مسجد شد از پرتوش درخشان گشتند(کنایه از اینکه حاضران در مسجد با دیدن جمال او، شاد و شگفت زده شدند)
عمر به او نگریست، او رخسار خود را پوشید و به فارسی گفت« اف بیروج بادا هرمز» ( وای! روزگار هرمز سپاه شد) عمر(که زبان فارسی را نمی دانست) گفت: آیا این دختر به من ناسزا می گوید؟ سپس متوجه او شد تا او را بفروشد.
امیر المومنینی (ع) به عمر گفت: تو این حق را نداری، اختیار انتخاب را به خودش واگذار کن، هر مردی را او به شوهری برگزید، مهریه اش را از سهم بیت المال همان مرد، حساب کن.
عمر رای علی (ع) را پذیرفت و به شهربانو اختیار داد، شهر بانو جلو آمد و دستش را به شانه امام حسین (ع) نهاد، علی (ع) به او فرمود: نامت چیست؟ او پاسخ داد: جهانشاه.
حضرت فرمود: بلکه نا م تو شهر بانویه باشد، سپس به حسین (ع) فرمود: « یا ابا عبدالله لیلدن لک منها خیر اهل الارض»
ای حسین! حتماً از این دختر، بهترین شخص روی زمین، برای تو متولد می شود 1 .
حضرت علی (ع) از شهر بانو پرسید:« از پدرت در حادثه فیل سواران (و شکست سپاه ایران) چه سخنی را به خاطر داری؟» شهربانو در پاسخ گفت: به خاطر دارم که پدرم درآن هنگام می گفت:« هرگاه اراده خداوند برچیزی غالب شد، همه آرزو در برابر آن خوار گشته و ناکام گردد، و هرگاه مدت عمر و شوکت به پایان رسید، مرگ خواهد رسید و چاره ای جز تسلیم شدن در برابر آن نیست.»
🌺حضرت علی (ع) فرمودند:« براستی پدرت چقدر نیکو سخن گفته است، همه امور در برابر مقدرات الهی خوار و تسلیم می گردند، تا آنجا که وقتی اجل فرا رسید، بر تدبیر و خواهشهای انسان، چیره و پیروز گردد.»
📚زنان مرد آفرین تاریخ، ص169.
@Masafe_akhar
🌹داستان آموزنده🌹
در بنی اسرائیل عابدی بود. به او گفتند:« فلان جا درختی است و عدهای آن را میپرستند».
عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینهاش نشست.
ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛
.
عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
.
تا چند روز، دو دینار زیر بالش عابد قرار میکرفت و او برمیداشت؛ تا اینکه روزی هنگامی که بالش را کنار زد هیچ پولی نیافت! خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»
عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» دوباره گلاویز شدند؛
اینبار ابلیس عابد را مانند گنجشکی بر زمین زد».
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
.
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی».
@Masafe_akhar