💞*داستانی زیبا از "کتاب سوپ جو"، اثر "جک کنفیلد" که با بیش از ۳۴۵ میلیون لایک، رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه دارد.*
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من 9-8 ساله بودم،
یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمیرسید،
اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه کس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.
من در زیر زمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم.
درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.
انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهار پایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جا یخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتونم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم
و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم
«کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم
و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
*هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@masafe_akhar
🔺سنگین ترین عمل در ترازوی اعمال 🔺
🔸#امام_صادق علیه السلام فرمودند :
🌿سنگینترین عملی که روز قیامت در ترازوی(اعمال) گذاشته میشود، صلوات بر محمد صلیاللهعلیهوآله و اهل بیت علیهم السلام ایشان است.
📖وسائل الشیعه،ج۷،ص۱۹۷📖
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامبر اکرم (ص) میفرماید:
👈ميت در قبر مانند كسی است كه در دريا غرق شده باشد، هرچه را ديد چنگ به آن ميزند، كه شايد نجات يابد.
🔸و منتظر دعای كسی است كه به او دعا كند. از فرزند و پدر و برادر خويش. و از دعای زندگان نورهايی مانند كوهها داخل قبور اموات ميشود. و اين مثل هديه است كه زندگان از برای يكديگر ميفرستند.
🌷پس چون كسی از برای ميتی استغفاری يا دعايی كرد، فرشتهای آن را بر طبقی ميگذارد و از برای ميت ميبرد و ميگويد:
🔹اين هديهای است كه فلان برادرت يا فلان خويشت برای تو فرستاده است و آن ميت به اين سبب شاد و خوشحال ميشود.
📚احياءالعلوم
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
💢 چقدر غافلـــیـــم! 💢
🔺 انسان چقدر به مرگ نزدیک است و در عین حال چقدر آن را دور می پندارد و از آن غافل است😔
🍃 هر شب در عوالمی از برزخ می رویم که هیچ اختیارش دست ما نیست با این همه این گونه از مرگ غافل هستیم!
#امام_زمان
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
سوزوکی داریم تا سوزوکی 😁
🇮🇷 #مصاف_آخر اینجاست 👇
http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
🔻خاطره قمرالملوک از گوشواره ای که پوست گوش به آن آویزان بود
✍قمرالملوک وزیری، زن آوازه خوان دوره رضاخان در خاطراتش می گوید:
🔸«یک شب برای اجرای موسیقی به خانه سپهبد امیر احمدی دعوت داشتیم . در پایان گوشواره ای هدیه به من داد که پوست گوش روی آن بود. امیر احمدی آن گوشواره را همراه مقداری دیگر از غارت لرستان با خود آورده بود
🔸امیراحمدی که از افسران رضاخان بود موقعی که لرستان را فتح کرد، من و تمام درباریان و بزرگان وقت را به خانه اش دعوت کرد. پس از آن که خواندم و گل به سرم ریختند امیرلشگر مرا خواند و پیش خود نشاند و روکرد به پیشخدمت ها و گفت بروید خورجینی را که از لرستان آورده ام بیاورید
🔸خورجین را که آوردند دست کرد و یک جفت گوشواره درآورد و در دست من گذاشت. موقعی که آمدم نشستم دیدم تکه ای سیاه و نرم به انتهای گوشواره آویزان است و فهمیدم آن را از غارت آورده اند و قسمتی از نرمه گوش به آن آویزان است. فوراً گوشواره را همان شب پیش جواهر فروش بردم و پولش را به فقرا بخشیدم»
📚منبع: کتاب آوای مهر، یادواره قمرالملوک وزیری (باتلخیص)
🇮🇷 #مصاف_آخر اینجاست 👇
http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅روبرو شدن با عزرائیل...
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
امام جواد عليه السلام:
آشكار كردن چيزى، پيش از آن كه استوار گردد، موجب تباهى آن مى شود
إظهارُ الشَّيءِ قبلَ أن يَستَحكِمَ مَفسَدَةٌ لَهُ
ميزان الحكمه ج5 ص 263
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🌿🌸🌼🌸🌿
💞روزهای غریبیست...
مادر دختر به دنیا می آورد
که کمک حال او باشد،
اما دختر به بهانه درس و مشق،
کمکی که نمی کند،
حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند،
و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند.
🍃روزهای غریبیست...
جوانانساعتها بصورتحضوری
یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای...
🍃روزهای غریبیست...
مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند.
🍃روزهای غریبیست...
والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند.
🍃ای دوست من،آگاه باش!
”جزا از جنس #عمل است“
🍃پس امروز همانگونه با #پدر و #مادرت رفتار کن،
که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند.
عاقلان را اشارهای کافیست...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @masafe_akhar
هدایت شده از مرجع سخنرانی و خبر
4_5904677968608760534.mp3
27.6M
🎙️سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «انتخابات مجلس؛ اینبار فرق میکند»
🗓 ۱۲ بهمن ۱۴۰۲ - پرند
🎧 کیفیت 48kbps
🎙دقیقا همینجااا مرجع سخنرانی های حاج آقا رائفیه
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1647050779C6b6ab93955
⭕️امام على عليه السلام:
📩از سيرى ناپذيرى بپرهيزيد؛ كه بسا يك بار خوردنى كه از خوردنهاى ديگر جلو گيرد
📚غررالحكم حدیث2602
🇵🇸🇮🇷 ⚔ #مصاف_آخر اینجاست👇
http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
💞 داستانی که در زير نقل ميشود، مربوط به دانشجويان ايرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصيل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوری» براي نگارنده نقل کرد:
«ما هشت دانشجوی ايرانی بوديم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصيل ميکرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عدۀمان کم است. گفت: اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل ميکند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.
چارهاي نداشتيم. همۀ ايرانيها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما بهياد نداريم! پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسی نميدانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملی ما است. کسی نيست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفي که از سعدی و حافظ می دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمی شد بهصورت سرود خواند. بالاخره من (دکتر گنجی) گفتم: بچهها، عمو سبزی فروش را همه بلديد؟. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچهها گفتند: آخر عمو سبزيفروش که سرود نميشود. گفتم: بچهها گوش کنيد! و خودم با صدای بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عمو سبزيفروش . . . بله. سبزي کمفروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . . . بله.» فرياد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيۀ شعر روي کلمۀ «بله» بود که همه با صداي بم و زير ميخوانديم. همۀ شعر را نميدانستيم. با توافق همديگر، «سرود ملي» به اينصورت تدوين شد:
عمو سبزی فروش! . . . بله.
سبزي کمفروش! . . . . بله.
سبزی خوب داری؟ . . بله.
خيلي خوب داری؟ . . . بله.
عمو سبزی فروش! . . . بله.
سيب کالک داری؟ . . . بله.
زالزالک داری؟ . . . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزی فروش! . . . بله.
اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يکشکل و يکرنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوري که صداي «بله» در استاديوم طنينانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخير گذشت.»
فصلنامۀ «ره آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286 – 287
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@masafe_akhar
از خروس هم رو میگیره !!
💞مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟
گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس.
مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است.
پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم.
دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد.
دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت:
عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت...
گر خدای ناکرده ز آدمی دوری
طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند
اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی
به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@masafe_akhar
🌿🌸🌼🌸🌿
💞روزهای غریبیست...
مادر دختر به دنیا می آورد
که کمک حال او باشد،
اما دختر به بهانه درس و مشق،
کمکی که نمی کند،
حتی مادر غذا و لباس های او را نیز آماده می کند،
و باز دختر نسبت به مادر بی احترامی می کند.
🍃روزهای غریبیست...
جوانانساعتها بصورتحضوری
یا آنلاین با دوستان خود وقت می گذرانند، اما چه بسا حتی در ماه یک ساعت کنار والدین خود ننشینند و با آنها همنشین نمی شوند و حتی دریغ از یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای...
🍃روزهای غریبیست...
مادر به فرزندان خود سخن یاد می دهد، اما فرزندان همین که به سنین جوانی رسیدند، کُلفتی صدای خود را بر سر مادری که سخن گفتن به آنها آموخته خالی می کنند.
🍃روزهای غریبیست...
والدین چندین فرزند را در یک خانه، نگهداری و بزرگ می کنند، اما همین چندین فرزند که بزرگ شده و هرکدام خانه جداگانه دارند، حاضر نمی شوند، در خانه خودشان از آنها نگهداری کنند.
🍃ای دوست من،آگاه باش!
”جزا از جنس #عمل است“
🍃پس امروز همانگونه با #پدر و #مادرت رفتار کن،
که دوست داری در آینده فرزندانت با خود شما رفتار کنند.
عاقلان را اشارهای کافیست...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : راهی برای تقویت روحیه قناعت
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_نظافت
@masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : حیات طیبه یعنی چه؟
👤 #حجت_الاسلام_والمسلمین_نظافت
@masafe_akhar
🌿🌺🌼🌺🌿
رحمت خداوند...
💞زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست
زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خداممکن است کمی تاخیرداشته باشداماحتمی است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@masafe_akhar
1401-07-27(nezafat).mp3
12.72M
🔊 فایل صوتی برنامه سمت خدا
👤 #حجت_الاسلام_نظافت
📚 موضوع: اصول ارتباط موثر در خانواده و جامعه
🗓 چهارشنبه بیست و هفتم مهر ماه ۱۴۰۱
🗂 حجم: ۱۲ مگابایت
@masafe_akhar
✨#داستان
علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد . به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند . وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم . از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟
گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسین (ع ) در شام عبادت می کنم . شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت کردیم و پس از پیمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدینه رسیدیم . سلام بر پیامبر کرده ، نمازی خواندیم و حرکت نمودیم . پس از مدت کوتاهی به مکه رسیدیم ، طواف کردیم و از آنجا خارج شدیم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسیدم آن شخص ناپدید شد . من در حال تعجب باقی ماندم .
یکسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و باز گردانید . چون خواست برود ، او را قسم دادم که خود را معرفی کند ، فرمود : من محمدبن علی بن موسی بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من این جریان را برای دیگران نقل کردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملک رسید . ماءموران او آمدند و مرا دستگیر کرده و به زندان انداختند و تهمت ادعای پیامبری بر من بستند .
علی بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جریان خودت را بنویس تا من نزد محمد بن عبدالملک ببرم ، شاید مفید باشد . او قصه خود را نوشت و من آن را به وسیله شخصی نزد محمد بن عبدالملک فرستادم . پسر عبدالملک در پشت نامه او نوشت : آن کسی که در یک شب او را به کوفه و مدینه و مکه برده بیاید و او را از زندان آزاد کند ! من خیلی ناراحت شدم . فردای آن روز برای دادن خبر به او و توصیه او به صبر و بردباری به زندان رفتم . دیدم مردم اجتماع کرده اند و نگهبانان این طرف و آن طرف می روند و مضطرب هستند ، علت را پرسیدم ، گفتند : زندانی که ادعای پیامبری می کرد دیشب ناپدید شده ، درها بسته بود ، نگهبانان کاملا مواظب بوده اند ولی نمی دانیم او پرنده ای شده و پرواز کرده یا به زمین فرو رفته است .
من با دیدن این جریان از مذهب خود که زیدی بودم دست کشیدم و مذهب حقه شیعه اثنی عشریه را برای خود انتخاب کردم .
@masafe_akhar
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد.
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد.
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!!
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!!
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد.
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
"همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است!!!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@masafe_akhar