🔆 #پندانه
✍ هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
🔹شبی سوار خودروی یکی از دوستان اهل معرفت بودیم و در جاده حرکت میکردیم.
🔸ناگهان سگی جلوی ماشین پرید و او نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد.
🔹سپر ماشین بهکلی از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم.
🔸گفتم:
ناراحت نباش! اتفاقی است که افتاده و حیوان است، تقصیر تو چیست؟!
🔹آه سردی کشید و حقیقت زیبایی را بیان کرد.
🔸او گفت:
هیچ اتفاقی، تصادفی و شانسی نیست. بهفرض قبول کنیم که اجل آن سگ رسیده بود و باید میمرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن، امشب در جاده بود.
🔹حال سؤالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟!
🔸تو نمیدانی ولی خودم بهتر میدانم. اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم میدانم که آن گناه چه بود.
💠 خداوند عزّوجلّ مىفرمايد:
وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ؛ و هر مصيبتى كه به شما رسد، بهخاطر كارهايى است كه مىكنيد. (شوری:۳٠)
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ زبان هر انسان، بزرگترین کیسهٔ زر اوست
🔹تاجری دو شاگرد برای تجارت داشت که در سفرهای تجاری، آن دو را همراه خود میبرد که بار تاجر بر شتر میزدند و از بار او مراقبت میکردند تا دزد و سارقی بر آن نزند یا در طول راه بر زمین نریزد.
🔸شرط یکی از شاگردان اخذ دستمزد، و شرط دیگری فقط اخذ پند و کلام از تاجر بود؛ و اگر تاجر به او دستمزدی میداد، آن را میگرفت ولی شرط کرده بود که اگر دستمزد از او دریغ کرد، پند و کلام و نصیحت را از شاگرد خود دریغ نکند.
🔹شاگرد عاقل و طالب معرفت هر لحظه برای یادگرفتن درس و حکمتی همراه تاجر بود.
🔸روزی در بغداد به مردی برخورد کردند که مرد دیگری را ناسزا میگفت.
🔹مرد به نزد قاضی شکایت برد و قاضی به علت ناسزا حد قذف بر آن مرد رأی داد و چون مرد را توان شلاقخوردن در بدن نبود، شکایت را شاکی تغییر داده و بر اساس تغییر شکایت، رأی قاضی به جریمه ۲۰ سکه طلا تغییر یافت.
🔸تاجر روی به شاگرد خود گفت:
ای جوان! بدان چنانچه سیم و زر را در هر جا روی در کیسه و انبانی مینهی و درب کیسه را محکم میبندی و طلا در کیسه زندانی میکنی، باید زبان خود نیز پشت میلههای دندان خود در دهان زندانی کنی.
🔹اگر کیسۀ زر بند دهانش باز شود، همۀ زرها به فنا میرود و اگر کیسه سوراخ شود شاید فرصتی یابی و زود بفهمی و سکه یا سکههایی از تو فنا رود.
🔸گاهی انسان سخن بیربطی در تجارت میگوید، گویی کیسه او سوراخ است و اندک سکهای ضرر میکند؛ ولی گاه کیسه زر باز میکند و زبان درنده از کام دهان رها میسازد و مثل آن مرد هرچه در کیسه زر داشت، بیرون میریزد.
🔹پس بزرگترین کیسۀ زر تو دهان توست که باید بیش از کیسۀ زر همراه خود، مراقبش باشی.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ دوستی به اما و اگر نیست
🔹روزی از روزها هارونالرشید از بهلول پرسید:
ای بهلول! بگو ببینم دوستترین مردم نزد تو چه کسی است؟
🔸بهلول پاسخ داد:
همان کسی که شکم مرا سیر کند دوستترین مردم نزد من است.
🔹هارونالرشید گفت:
اگر من شکم تو را سیر کنم، مرا دوست داری؟
🔸بهلول با خنده پاسخ داد:
دوستی به نسیه و اما و اگر نمیشود!
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ طمع، عزت را از انسان میگیرد
🔹عارف معروفی به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند.
🔸کودکان در آن مسجد درس میخواندند و وقت نانخوردن كودكان بود.
🔹دو كودک نزدیک عارف نشسته بودند. یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
🔸در زنبیل پسر ثروتمند پارهای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشک. پسر فقیر از او حلوا خواست.
🔹آن كودک گفت:
اگر خواهی كه پارهای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
🔸آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پارهای حلوا بدو داد.
🔹بار دیگر بانگ میكرد و پارهای دیگر میگرفت. همچنین بانگ میكرد و حلوا میگرفت.
🔸عارف در آنان مینگریست و میگریست.
🔹كسی از او پرسید:
ای شیخ! تو را چه رسیده كه گریان شدهای؟
🔸عارف گفت:
نگاه كنید كه طمعكاری به مردم چه رسانَد. اگر آن كودک بدان نان تهی قناعت میكرد و طمع از حلوای او برمیداشت، سگ همچون خویشتنی نمیشد.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
خدا از مادر به تو مهربانتر است
در زمان حضرت موسی (علیهالسلام) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود.
عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته و بالای کوهی ببرد تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای کوہ رساند. چشم در چشم مادر کرد. اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد:
برو در فلان کوہ، مهر مادر را نگاہ کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان دست به دعا برداشته بود و میگفت:
خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم. فرزندم جوان است و تازهداماد. تو را به بزرگیات قسم میدهم پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش از شر گرگ در امان دار که او تنهاست.
ندا آمد:
ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیدہ ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ آزادها را بندهٔ خدا کن
🔹عارفی روزی دید ثروتمندی آمد و هزار بَرده خرید و در راه خدا آزاد کرد.
🔸به حال او غبطه خورد. نشست و گریست و از خدا خواست ثروتی به او دهد تا بَردگان زیادی آزاد کند.
🔹چون پیر شد روزی دید به این آرزوی خود نرسیده است. ناراحت شد. به میدان بَردهفروشان رفت تا بَردهای بخرد و آزاد کند. با هزار مصیبت یک بَرده خرید و آزاد کرد.
🔸در مسیر که به خانه بازمیگشت، گریه کرد و گفت:
خدایا! کاش ثروتی میدادی تا به آرزوی خود میرسیدم و بندگانی آزاد میکردم.
🔹ندا رسید:
ای عارف! غم مخور، تو را توفیقی بیشتر از اینها دادیم. آنان بندگان آزاد کردند و تو آزادها (کسانی که خدا را بندگی نمیکردند) را بندۀ ما کردی.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ خدايا چرا من؟
🔹«آرتور اشی» قهرمان افسانهای تنيس ويمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جريان يک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
🔸او از سراسر دنیا نامههايی از طرفدارانش دريافت کرد.
🔹يکی از طرفدارانش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای چنين بيماریای انتخاب كرد؟
🔸او در جواب گفت:
در دنيا ۵۰ميليون کودک بازی تنيس را آغاز میکنند. ۵ميليون نفر ياد میگيرند که چگونه تنيس بازی کنند. ۵۰۰هزار نفر تنيس را در سطح حرفهای ياد میگيرند. ۵۰هزار نفر پا به مسابقات میگذارند. ۵۰۰۰ نفر سرشناس میشوند. ۵۰ نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا میکنند. چهار نفر به نيمهنهايی میرسند و دو نفر به فينال.
🔹آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم:
خدایا چرا من؟
🔸امروز که از اين بيماری رنج میکشم نيز نمیگويم:
خدایا چرا من؟
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ تقوا چیست؟
🔹شاگردی از عابدی پرسید:
تقوا را برایم توصیف کن.
🔸عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه میکنی؟
🔹شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم.
🔸عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن!
🔹تقوا همین است؛ از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار، زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شدهاند.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ بزرگ باش و بزرگی کن
🔹پسربچه فقیری وارد کافیشاپ شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارشگرفتن به سراغش رفت.
🔸پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
🔹خدمتکار گفت:
۵٠ سنت.
🔸پسرک پول خردهایش را شمرد. بعد پرسید:
بستنی معمولی چند است؟
🔹خدمتکار با توجه به اینکه تمام میزها پر شده بود و عدهای نیز بیرون کافیشاپ منتظر بودند با بیحوصلگی گفت:
۳۵ سنت.
🔸پسر گفت:
برای من بستنی معمولی بیاورید.
🔹خدمتکار بیحوصله یک بستنی از تهماندههای بستنیهای دیگران آورد و صورتحساب را به پسرک داد و رفت.
🔸پسر بستنی را تمام کرد. صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت.
🔹هنگامی که خدمتکار برای تمیزکردن میز رفت، گریهاش گرفت. پسربچه روی میز کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت انعام گذاشته بود. در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
🔸بعضی بزرگ زاده میشوند،
برخی بزرگی را بهدست میآورند،
و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ گرمای مهربانی از طوفان خشم راهگشاتر است
🔹روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قویترم.
🔸آفتاب گفت:
چگونه؟
🔹باد گفت:
آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمیآورم.
🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد بهصورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر میشد پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانیاش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد.
🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
شگفتانگيزترين رفتار انسان
از افلاطون پرسيدند:
شگفتانگيزترين رفتار انسان چيست؟
پاسخ داد:
از كودكى خسته مىشود، براى بزرگشدن عجله مىكند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مىشود.
ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مىگذارد، سپس براى بازپسگرفتن سلامتى ازدسترفته پول خود را خرج مىكند.
طورى زندگى مىكند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مىميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است.
اینقدر به آينده فكر مىكند كه متوجه ازدسترفتن امروز خود نيست، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست.
🆔 @Masafe_akhar
🔆 #پندانه
✍ دوستی به اما و اگر نیست
🔹روزی از روزها هارونالرشید از بهلول پرسید:
ای بهلول! بگو ببینم دوستترین مردم نزد تو چه کسی است؟
🔸بهلول پاسخ داد:
همان کسی که شکم مرا سیر کند دوستترین مردم نزد من است.
🔹هارونالرشید گفت:
اگر من شکم تو را سیر کنم، مرا دوست داری؟
🔸بهلول با خنده پاسخ داد:
دوستی به نسیه و اما و اگر نمیشود!
🆔 @Masafe_akhar