✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ حدود سی سال پیش پیرمردی را میشناختم که قد کوتاهی داشت و بیوارث بود. همیشه در کنار خیابان میایستاد و سرش را پایین میانداخت تا مردم صدقهای به او دهند. در فصل زمستان آتشی در حلبی روشن میکرد و به حالت معصومانهای سرپا میایستاد و میلرزید تا مردم بر لرزیدن او از سرما، ترحم کرده و به او کمکی کنند. او در سن 80 سالگی از دنیا رفت. یکی از آشنایان، از فرصت بیوارث بودن او استفاده کرد و دنبال شناسنامهی مادرش رفته و با نسبت دوری، خود را به او منتسب کرد تا سهمالارثی هم او ببرد.
مرحوم پدرم به او گفت: اگر در زمان حیاتش به او خدمتی کرده یا بهرهای رسانده یا وسیلهای خریدهای اشکالی ندارد، از ارث او معادل مال خود را بردار ولی تا آن جایی که من میدانم تو در زمان حیات آن پیرمرد اصلاً او را نمیشناختی. این پول هرچند از نظر شرعی به دست تو میرسد ولی بدان که او برای این پولها زحمتی نکشیده و کاری نکرده است و هر چه دارد مردم به نیت صدقه به او دادهاند، نه استفادهی شخص متمکّن و بینیاز. پس ماترک او هم باید به عنوان صدقه در اختیار فقرا قرار گیرد و از نظر عقلی و وجدان هم مصرف شخصی این ارث، صحیح نیست.
طالب ارث گفت: چرا من منصرف شوم و دولت همه این مال را تصاحب کند؟!! به هر تقدیر این سهمالارث به حساب او واریز شد. یک روز بعد، با خودرو تصادف شدیدی کرد و خسارت مالی زیادی متحمل شد.
مرحوم پدرم به او گفت: گمان نکن الان حسابت با این ضرر پاک شد، تا زمانی که آن صدقه را در مال خود حفظ کردهای منتظر چنین حوادث تلخی باید باشی.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Masafe_akhar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍از نبی مکرم اسلام (ص) در اصول کافی آمده است: جبرئیل درباره هیچ چیز به اندازۀ دوری کردن از دشمنی با مردم مرا سفارش نکرد؛ که این کار عیبها را آشکار و خوبیها را مدفون میسازد.
یعنی دشمنی از شیطان است. کسی که با دیگری، دشمنی کند؛ هر دو طرف با آبروریزی از هم، دشمنیشان را بروز خواهند داد و آبروی هم خواهند ریخت.
از حضرت علی علیه السَّلام در الخصال صدوق خطاب به فرزندانش آمده است: از دشمنی کردن با مردم پرهیز کن که یا دشمن تو عاقل است و با تو مکر کند، و یا نادان است که به سرعت بر تو ضربه زند.
گویند: پادشاهی بود که سرآشپز خود را به خاطر غذایی که میپخت، همیشه تحقیر میکرد و او در سکوت، سر پایین انداخته و همواره عذر میخواست؛ در حالی که در دل از او نفرت داشت و ناسزایش میگفت و دنبال فرصتی برای انتقام میگشت. زن پادشاه عاشق وزیر او شده بود و هر دو دوست داشتند سر پادشاه را زیر آب کنند تا وزیر به پادشاهی برسد و زن به همسری وزیر درآید. سرآشپز سخن وزیر و زن شاه را در خفا شنید و نقشۀ خود کشید. روزی که باران آمده بود سمت پادشاه رفت و ته کفش پادشاه را صابون خشکی مالید.
⚜پادشاه را گفت: ای قبلۀ عالم! دوست دارم به آشپزخانه بیایی تا جگر آهویی جوان را تقدیم تو کنم. پادشاه پذیرفت و چون کفشهایش به پا کرد و به محوطۀ باز قصر رسید پای او لیز خورد و بر زمین افتاد و دست او به شدت شکست. پادشاه که نمیدانست چرا بر زمین خورده است، پس به کسی شک نکرد. چون پادشاه به بستر بیماری افتاد از شدت درد، ناله میکرد و کمک میخواست. پس وزیر با طبیب دربار تَبانی کرد و سمّ را در قالب دارو به پادشاه خوراند که درد او کم شود. شاه خوابید ولی برای همیشه آرام شد. وزیر پس از آن به قدرت رسید و سرآشپز برای گرفتن مقام نزد وزیر رفت و موضوع را به وزیر و زن شاه (که زن وزیر شده بود) تعریف کرد. وزیر خواست سرآشپز را به علت بیاعتمادیش به او بکشد ولی زن وزیر گفت: او را نکش، بدان ما و سرآشپز هر دو دشمن پادشاه بودیم، او از ترس خود با مکر خویش، از شاه انتقام گرفت و ما نیز از ترس خود چون او، مکر بر پادشاه کردیم. پس اگر تو او را بکشی بدان کسی هم باید ما دو نفر را بکشد. سرآشپز از ما بهتر است چون او به خاطر گناهی که شاه در حق او کرده بود از او انتقام گرفت ولی ما در سایۀ نعمت شاه بودیم و به خاطر گناه قدرتطلبی خود، پادشاه را کشتیم.
🚫پس بدان اگر سرآشپز را بکشی باز در دربار مانند من و تو هستند که به خاطر قدرتطلبیشان ما را خواهند کشت، هر چند با همۀ دربار و با همۀ مردم خوب باشیم؛ و برای هر پادشاهی که لذت قدرتِ تاج و تخت را چشید، چنین مرگی حتمی است. همانطور که پادشاه با همدستی من، پدر مرا که پادشاه پیشین بود کشت و مرا بعد از مرگ او به عقد خود درآورد، چون پدرم مرا به او نمیداد، تو نیز از من بترس نه از کس دیگری، شوهرم اگر میدانست پادشاه اصلی من هستم کشته نمیشد، امیدوارم تو نیز که پادشاه و شوهر من شدهای این حقیقت را بدانی و از زنان دوری کنی!!!
@Masafe_akhar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍از نبی مکرم اسلام (ص) در اصول کافی آمده است: جبرئیل درباره هیچ چیز به اندازۀ دوری کردن از دشمنی با مردم مرا سفارش نکرد؛ که این کار عیبها را آشکار و خوبیها را مدفون میسازد.
یعنی دشمنی از شیطان است. کسی که با دیگری، دشمنی کند؛ هر دو طرف با آبروریزی از هم، دشمنیشان را بروز خواهند داد و آبروی هم خواهند ریخت.
از حضرت علی علیه السَّلام در الخصال صدوق خطاب به فرزندانش آمده است: از دشمنی کردن با مردم پرهیز کن که یا دشمن تو عاقل است و با تو مکر کند، و یا نادان است که به سرعت بر تو ضربه زند.
گویند: پادشاهی بود که سرآشپز خود را به خاطر غذایی که میپخت، همیشه تحقیر میکرد و او در سکوت، سر پایین انداخته و همواره عذر میخواست؛ در حالی که در دل از او نفرت داشت و ناسزایش میگفت و دنبال فرصتی برای انتقام میگشت. زن پادشاه عاشق وزیر او شده بود و هر دو دوست داشتند سر پادشاه را زیر آب کنند تا وزیر به پادشاهی برسد و زن به همسری وزیر درآید. سرآشپز سخن وزیر و زن شاه را در خفا شنید و نقشۀ خود کشید. روزی که باران آمده بود سمت پادشاه رفت و ته کفش پادشاه را صابون خشکی مالید.
⚜پادشاه را گفت: ای قبلۀ عالم! دوست دارم به آشپزخانه بیایی تا جگر آهویی جوان را تقدیم تو کنم. پادشاه پذیرفت و چون کفشهایش به پا کرد و به محوطۀ باز قصر رسید پای او لیز خورد و بر زمین افتاد و دست او به شدت شکست. پادشاه که نمیدانست چرا بر زمین خورده است، پس به کسی شک نکرد. چون پادشاه به بستر بیماری افتاد از شدت درد، ناله میکرد و کمک میخواست. پس وزیر با طبیب دربار تَبانی کرد و سمّ را در قالب دارو به پادشاه خوراند که درد او کم شود. شاه خوابید ولی برای همیشه آرام شد. وزیر پس از آن به قدرت رسید و سرآشپز برای گرفتن مقام نزد وزیر رفت و موضوع را به وزیر و زن شاه (که زن وزیر شده بود) تعریف کرد. وزیر خواست سرآشپز را به علت بیاعتمادیش به او بکشد ولی زن وزیر گفت: او را نکش، بدان ما و سرآشپز هر دو دشمن پادشاه بودیم، او از ترس خود با مکر خویش، از شاه انتقام گرفت و ما نیز از ترس خود چون او، مکر بر پادشاه کردیم. پس اگر تو او را بکشی بدان کسی هم باید ما دو نفر را بکشد. سرآشپز از ما بهتر است چون او به خاطر گناهی که شاه در حق او کرده بود از او انتقام گرفت ولی ما در سایۀ نعمت شاه بودیم و به خاطر گناه قدرتطلبی خود، پادشاه را کشتیم.
🚫پس بدان اگر سرآشپز را بکشی باز در دربار مانند من و تو هستند که به خاطر قدرتطلبیشان ما را خواهند کشت، هر چند با همۀ دربار و با همۀ مردم خوب باشیم؛ و برای هر پادشاهی که لذت قدرتِ تاج و تخت را چشید، چنین مرگی حتمی است. همانطور که پادشاه با همدستی من، پدر مرا که پادشاه پیشین بود کشت و مرا بعد از مرگ او به عقد خود درآورد، چون پدرم مرا به او نمیداد، تو نیز از من بترس نه از کس دیگری، شوهرم اگر میدانست پادشاه اصلی من هستم کشته نمیشد، امیدوارم تو نیز که پادشاه و شوهر من شدهای این حقیقت را بدانی و از زنان دوری کنی!!!
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍مراسم تشییع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد زمستانی در گورستان بودم. نوۀ متوفی اصلا گریه نمیکرد و محزون هم نبود. مدتی این موضوع برای من جای سؤال بود با اینکه او سنگدل هم نبود.
🌍بعدها از او علت را جویا شدم، گفت: پدربزرگ من هر چند انسان بدی نبود ولی روزی یاد دارم، عید نوروز بود و به نوههای خود عیدی میداد و ما کودک بودیم، ما نوۀ دختری او بودیم و او به نوههای پسریاش هزار تومنی عیدی داد ولی به ما دویست تومنی داد و در پیش آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما فلانی است و بروید و از او هزار تومنی عیدی بگیرید. این حرکت او برای همیشه در یاد من ماند و من تا زندهام او را پدربزرگ و خودم را نوۀ او هرگز نمیدانم.
✳️برای نفوذ در دلها شاید صد کار نیک کم باشد، ولی برای ایجاد نفرت ابدی، یک حرکت احمقانه کافی است و بدانیم کودکان هر چند در مقابل محبت ما توان تشکر ندارند و خجالت میکشند و در برابر تندی و بیاحترامی ما، از ترس ما توان عکسالعمل ندارند و سکوت میکنند، ولی آنها تمام رفتار ما را میفهمند و محبتها و بدیهای ما را میبینند و میدانند و برای همیشه در ذهن خود حفظ میکنند و زمانی که بزرگ شدند، تلافی میکنند.
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
🔰روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد.
✍آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
‼️پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
✨📖✨ وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
⚡️و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
@Masafe_akhar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میکند. از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سورهی بقره آیهی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی مداحی میگفت: زمانی که مداحی میکردم و تازه کار بودم، همیشه در مجلس من مردی بود که از من بیدلیل متنفر بود و هرگاه که نوبت مداحیام میشد برمیخاست و با حرکت دست طوری به مردم میفهماند که دوباره من با این صدای نابهنجارم شروع کردم. این حرکت او باعث میشد هیچ کس کلام مداحی مرا اهمیت ندهد، و مجلس من چنان سرد میشد که بعد از چند خط خواندن تمام میکردم و مینشستم.
🌗روز عاشورا که روضه واقعه اتمام حجت امام حسین علیه السَّلام در کربلاء را میخواندم همین فرد در مجلس چنین کرد طوری که من در وسط مداحی یک "یا حسین" جانسوز گفتم و با اخلاص تمام چنان شدید گریستم که از این گریستن من حال و هوای مجلس مدد الهی عوض شد و دلها به سوی کربلاء رفت.
💧در خاتمه مجلس یکی از من سؤال کرد، سابقه نداشت در مجلس مداحی چنین وصل شود و گریه کند و مجلس را آتش کشد، چه شد؟! گفتم: حال امروز و اشک چشم امروزم را مدیون آن کسی هستم که همیشه دشمناش میپنداشتم ولی اکنون فهمیدم او فرستاده خدا و دوست من است میدانید چرا؟ چون با حرکت او در مجلس در وسط روضه اتمام حجت امام حسین (ع) در ظهر عاشورا در کربلاء، دقیقا گویی خدا مرا در وسط میدان کربلاء برد و حالات جانسوز امام را با تمام وجود در آن روز درک کردم که حضرت در حال اتمام حجت و معرفی خود بود که عمر سعد ملعون امر کرد بر طبلها بزنند تا صدای امام به جایی نرسد....
✅آری! گاهی خدا چنان دوستمان دارد که ما را در موقعیت تجربه یک معنا قرار میدهد به شرط این که صبوری کنیم تا نتیجه کار را بدانیم.
داستان ها و پندهای اخلاقی
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی نزد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و سلم آمد و گفت: یا رسول الله! من عمل نیک خود را پنهان میکنم و دوست ندارم کسی بداند. اما این عمل نیک من گاهی آشکار میشود و من شاد میشوم، آیا ریاکارم؟!
🍀حضرت فرمودند: هرگز ریاکار نیستی! انسان را دو پاداش است: یکی پاداش مخفی کردن عمل نیک، و دوم پاداش علنی شدن آن!
👌بدان! مخفی شدن کار نیک در دست توست، و آشکار کردن آن دست خدا! کار نیک مانند بذر نیکی است که در هر خاکی اگر پنهان کنی، به لطف خدا از رحمتش، از زیر خاک جوانه میزند.
داستان ها و پندهای اخلاقی
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍در تذکرة اولیاء آمده است؛ عارفی در بغداد بود که مردم شهر او را به عرفان میشناختند. تاجری در همان شهر بغداد کنیز زیبارویی داشت. تاجر قصد سفر به بصره برای گرفتن قرض خود از کسی را کرد و از عارف خواست که کنیز او را مدتی در سراپردۀ خانه خود محافظت کند.
🌾عارف پذیرفت و کنیز را در منزل خود به امانت جای داد. چون چشم عارف به کنیز زیباروی بهشتی افتاد، در سیاهی معصومانه چشمان کنیز، شب و روزش سیاه شد و لحظهای آرزوی معاشقه با کنیز از مقابل دیدگان عارف محو نشد.
🔥عارف نزد استاد خود آمد و استمداد کرد. استاد گفت: در مدائن نزد ابوعلی فارمدی برو تا تو را درمان کند. عارف به مدائن رسید و آدرس خانه او را خواست. همه ملامتش کردند که او مردی پسرباز و همیشه مست است.
🌏پس به بغداد نزد استاد خود برگشت. داستان را گفت و استاد گفت: برو داخل خانهاش قدری بنشین و هرگز از ظاهر داستان مردم بر باطن آنها قضاوت نکن.
🍷عارف نزد ابوعلی آمد و دید همان طوری که مردم میگویند، پسر زیبای جوانی کنارش نشسته و خمره می، در کنار اوست که پسر جوان زیبارویی در پیالهاش مدام مِی میریزد.
🔍چند سؤال پرسید، ابوعلی جواب او را به نیکی داد. عارف از پاسخ او فهمید که مرد عالِمی است که نور علم الهی بر قلبش به قطع و یقین تابیده است.
⚜چشمهایش پر شد و پرسید: ای ابوعلی این پسر کیست؟ و این همه مِی خوردن برای تو بعید و جای سؤال است. ابوعلی گفت: این پسر غریبه نیست، این پسر زیباروی، پسر من از همسر دیگر من است که در بغداد دارم و کسی در این شهر نمیداند، و این خُم مِی است ولی درونش مِی نیست، آب است که روزی از مِیفروشی که به من قرض داشت به جای قرضم گرفتم و درون آن کامل شستم.
❓عارف سؤال کرد، تو که این اندازه خداترس و عارف هستی چرا بیرونات را چنین به مردم نشان دادهای که همه شهر تو را پسرباز و مشروبخوار بدانند؟
🔰ابوعلی بدون این که مشکل عارف را از زبانش شنیده باشد. گفت: من ظاهرم را در شهر زشت نشان دادهام، تا مردم به من اعتماد نکنند و کنیزشان به من نسپارند!!!
💢عارف چون این سخن شنید، عرق سردی بر پیشانیاش نشست و دستی بر سر کوبید و از منزل ابوعلی خارج شد.....
@Masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍الاغی مورچهای دید که همیشه بار میبرد و خسته نمیشد. با مورچه نشست و گفت: به من نیز راز این همت عالیهات را بیاموز، من همیشه تو را زیر بار میبینیم و حتی چندین برابر وزن خود بار بر میداری و خسته نمیشوی، اما من زیر اندکی بار طاقت ندارم و اگر بارم را زیاد کنند، کمرم خم میشود.
🐜مور به الاغ گفت: تو زمانی میتوانی مانند من همیشه بار ببری و خسته نشوی و چندین برابر وزن خود بار برداری که بار را برای خود ببری. راز همت عالی من این است که من بار را برای خود میبرم، و تو باری که بر دوش میگیری به خاطر دیگران است.
💎آری! گاهی ما مطلبی یاد نمیگیریم که خودمان به آن نیازمندیم، بلکه یاد میگیریم بخاطر دیگران که جایی آن مطلب را بگوییم تا به ما با سواد و عالم بگویند!!! پس در نتیجه چیزی از علم، یادمان نمیماند و قدرت تحلیل مطلب را نداریم؛ یا برای مردگان خود پس از مرگشان بخاطر ثواب رساندن به آنها احسان و اطعام به فقرا نمیکنیم، بلکه به خاطر خودمان به فامیل و دوستان و آشنایان اطعام میکنیم که نگویند ما انسان خسیسی بودیم. یا نماز و ذکر نمیگوییم بخاطر خودمان که خداوند خلقمان کرده و مدیون نعمتهای او هستیم، نماز و ذکر میگوییم به خاطر برآورده شدن و رفع حاجتهایمان و... تمام این مثالها فرق همت مور و الاغ است.
داستان ها و پندهای اخلاقی
@masafe_akhar
#یک_داستان_یک_پند
✍در تشییع جنازه یکی از آشنایان ثروتمند برای رضای خدا و تنبیه نفس مدد الهی حاضر شدم. خاطری ملکی مدام مرا یاد مرگ و نداشتن عمل صالح و کثرت گناهان انداخته است و حالت معنوی و صلوات عجیبی از رحمت الهی دارم. به ناگاه در آخر دفن کسی بلند ندا میدهد: «دوستان! برای نهار تالار.... منتظرتان هستیم.»
🔥هوای نفس و شیطان با یادآوری غذاهای لوکس که رسم میزبان ثروتمند است مرا دوباره به دنیا مشغول میکند و با تداعی لذتی از دنیا، دوباره لذت اندیشه به مرگ را از من میگیرد. آری شیطان به راستی چنین قصد دارد حال و هوای معنوی ما را در همه جا با ذکر دنیا از ما سَلب کند.
📖در بحار الأنوار از امام باقر علیه السَّلام آمده است: دعوت به تشییع جنازه را بپذیر که مرگ و آخرت را به یاد تو میاندازد، و حضور در ولیمه را اگر همزمان با تشییع جنازه به آن دعوت شده بودی نپذیر که ذکر دنیا و غفلت در آخرت، در آن است.
🌏به راستی که بدعتها چنین بدست شیطان ما را از حقیقت فهم زندگیمان غافل میسازد؛ و برای همین است که طبق حدیث نبوی (ص) در پنج امر اطعام جایز و نیک است:
✨1) خرید خانه، 2) سفر حج، 3) عروسی، 4) تولد فرزند، 5) ختنه فرزند ذکور
اگر دقت داشته باشیم در فوت و مرگ، اطعام جز سنتهای نبوی (ص) نیست؛ چون باعث میشود هوای نفسمان ما را از بهرهوری از برکات معنوی تشییع جنازه محروم کند.
◾️از سوی دیگر در پنج مورد ذکر شدۀ اطعام، انسان میتواند هر زمان آمادگی داشت به آن اقدام کند؛ ولی مرگ بیخبر میآید و چه بسا در فقر انسان، انسان را گرفتار سازد.
@Masafe_akhar
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ با پیرمردِ مؤمنی، در مسجد نشسته بودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خدا شد.
پیرمردِ مؤمن٬ دست در جیب کرد و اسکناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نکردند و سکهای دادند. جوانی از او پرسید: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سکه ای می دادی کافی بود!!
پیرمرد تبسمی کرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میکند. از پول شیرینتر، جان و سلامتی من است که اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشکان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان که از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است. به فرمایش حضرت علی (ع) چه زیاد است عبرت و چه کم است عبرتگیرنده.
وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ (سورهی بقره آیهی 195) و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید که خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
@Masafe_akhar